تک شاهد عینی
آزاده اخلاقی چه طور توانست از تقی ارانی و مرضیه اسکویی تا محمود طالقانی و مهدی باکری کنار همه بایستد؟ چه چیزی، فرای سرمایهگذار و تیم حرفهای، به او این امکان را داد که از باغ شاه 1287 تا جزیره مجنون1361 برود و سری هم به شیکاگوی 1998 بزند و به دردسری نیافتد؟ چرا حضور زنی با مانتو و روسری قرمز، نه با خاکریزهای جنگ تناقضی دارد و نه با ایران مشروطه ناخوانا است؟ او چگونه خود را به این سادگی و باورپذیری در این موقعیتهای متفاوت که تعلقی بهشان ندارد جا میکند؟ چرا حضور نامنتظرش چیزی را به هم نمیزند و هیچ یک از این موقعیتها را بحرانی نمیکند؟ زنی منفعل و غمزده در سوگی فاخر، مشتاقی دوان و دلنگران و یا حتی رفیقی زخمخورده که گوشهای از چشم ساواکیها پنهان است؛ اخلاقی چه طور میتواند در همه این نقشها جای بگیرد؟
و چرا نبود او در جاهایی، در واقع نبود جاهایی در زمینه حضور او به چشم نمیآید؟ مثلا پیش از صوراسرافیل و ملک المتکلمین شهادتی بر قرهالعین؟ اویی که یک بار قبل انقلاب و برای جزنی روسریش را پشت دیوارهای اوین فرستاده چرا آن را دوباره بعد از انقلاب به آن سوی دیوار نمیپراند؟ چرا در پاییز 77 گذرش به بیابانهای اطراف شهریار نمیافتد و یا در تیر 78بر مرگ عزت ابراهیمنژاد شهادت نمیدهد؟ اینها احتمالا جواب سرراست سانسور را دارند، اما اگر حواسش واقعا به مرگ شریعتی، طالقانی و باکری از پی هم بوده، چرا محمد حنیفنژاد از قلم افتاده؟ چرا گذار او به کاشمر و قتلگاه حسن مدرس نیفتاده؟ چرا روسری کذایی را به تیرباران مجتبی نواب صفوی نفرستاده؟ یا مثلا سوءقصد به جان مصطفی احمدی روشن به چشمش نیامده؟
معاشرت
امروز بخشی از زندگیمان را در قالب «معاشرت کردن» میگذرانیم. بخشی را که بیشتر در آن قرار است زندگی کنیم، آن اوقاتی را که گرفتار ایفای نقش جبری در بازتولید مادی جامعه نیستیم، فرصتی که گیر میآوریم خودمان باشیم، برای خودمان زندگی کنیم. جایی که بیرون از نظم تحمیلی و ساختگی امور، زنده ماندن و نا-زندگی ناواقعی روزمره، به جای گیر افتادن در جامعه چون هیولایی که بر ما چنبره زده، میخواهیم واقعا زندگی کنیم و خودمان روابط اجتماعیمان را بسازیم؛ برای روز مبادای چنین مجالهایی است که بر کسانی سرمایه میگذاریم: «معاشرتی هم با هم بکنیم.»
معاشرت، که بنا است وقفهای بر کسالت روزمره باشد و فرصتی برای زندگی واقعی، معاملهای موجه است میان کسانی که چند ساعت مشخص از وقتشان را به ازای همان میزان ساعت مشخص از طرف دیگری در اختیار او میگذارند. تولید پیوندی اجتماعی نیست، مصرف زمانهای منفرد است. ماهیتا تصادفی، گذرا و موقتی است. به جای وقوع دمی زندگی، نمایش زندگی است. یادآوری متقابل ضرورت معاشرت به کسانی که دوستیشان مثلا مفروض است، به معنی این است که «دوست بودن» باید از خلال تملک میزان مشخصی از ساعات طرفین در «داشتن دوست» متعین شود، دوست داشتن کسی، در تصاحب و داشتن کسی به عنوان دوست معنی میگیرد. حتی بیش از این، داشتن دوست کافی نیست، این دوست داشتن نه فقط برای طرفین که باید به طور عمومی نشان داده شود. در عصری که شمار «دوست»های هر نفر مانند شمارندههای دیجیتال پروژههای شهرداری تهران بغل پیشانیش حک شده، بازار سهام سرمایه اجتماعی رونق میگیرد و معاشرتی بودن از ویژگیهای افراد موفق است. با همه این تلاطمات و موفقیتهای معاشرتی، همچون سهامداری که به واسطه خصلت آشوبناک بازار سهام همیشه نگران ورشکستگی است، ما هم مدام خود را در هراس جا ماندن از قافله مییابیم. همه ما گرفتار این حس شدهایم که در گروههای دوستی انگار بقیه به هم نزدیکترند، انگار مدام از آنها تنها افتادهایم.
هیچکس تنها نیست
تنهایی یک کیفیت روحی، عادت به گوشهگیری یا گرفتاری در انزوایی فردی نیست، نوعی فقدان نیست. غم نی ناسوتی بریده از نیستان لاهوتی نیست. تنهایی برشی از زندگی نیست که در آن جای کسی خالی باشد، تنهایی زندگیای است که با وجود پر بودن از کسان، هنوز خالی مانده است. تنهایی نه یک احساس درونی مبهم و هراس گنگ از بیپناهی، که مبنای تصمیمگیریها و کنشهای روزمره است. تنهایی چگونگی ادراک فرد از رابطهاش با اجتماع نیست، شکلی از رابطه اجتماعی است.
وسایل ارتباط جمعی و رسانههای جدید ابزاری برای گریز از این تنهایی نیستند، برعکس، مانیفست تحمیل و گسترش آنند. مساله کمبود ارتباط نیست، نه این که کسی دستی سوی کس نمییازد، برعکس، همه آدمها برای هم دم دستیند. اما این بودن، حضورهای همزمان، فکر و خیالهای مشابه، واژگان همسان و منافع متقابل، پیوندی نمیسازد. تنهایی گسست اجتماعی افراد از یکدیگر است از طریق جدایی منافع ولو مشترک. «ما» چه در نهایت ببریم یا ببازیم، مهم این است که الان سهم «من» از این پیروزی و شکست چیست. و به تبع این غلبه سنجش منفعت فوری فردی به جای خیر جمعی، در نقد وضعیت اجتماعی فکرهای جداگانه شخصی جای معنایی کلی را میگیرند.
دارندگی و برازندگی
در عصر تنهایی، ستارههای نامدار به قهرمانان جامعه و قهرمانان به سلبریتی بدل میشوند. زندگی روزمره آدمهای عادی هم با خردهستارگیهای گاه به گاه زینت میگیرد. قدم گذاشتن به فرش قرمز نه برای رفتن از جایی به جایی است و نه برای دیدن چیزی، فقط به دنبال نگاه است. ستاره دنبال دردسر نمیگردد، در پی سرگرمی است. باید شیکپوش باشد، این البته به معنی اجبار همگانی پوشیدن یک یونیفورم شیک نیست، برعکس، استفاده از هر عنصر ولو عجق وجقی در عرضه خود را ضروری میکند. ستاره شاید جنجال درست کند، اما آن را در مرزی نگاه میدارد که مناقشه برانگیز نباشد؛ هنجار را میشکند، ساختار را نه. حتی حاشیه، مانند ستاره راکی که اعتیادش بخشی از بسته تبلیغاتی او است، نباید در حاشیه بماند، باید وسط صحنه نقش حاشیه را بازی کند. به این ترتیب همه فراز و فرودها و ابتکارهای تصادفی برای جلب نگاه، باید در چارچوب تداوم نمایش مسلط، با همه ناهمگنی و متناقض بودن آن، انجام بگیرند.
نمایشهای واقعی به سبک «برادر بزرگتر» با پیش چشم گذاشتن همه جزئیات زندگی یک عده، این را پنهان میکنند که خود جمع شدن آنها در یک خانه و بازیهای سرگرمکننده و اداهای جالب شبانهروزیشان واقعی نیست و یک نمایش از پیش ترتیب داده شده است. رسانه ما را مستقیم و همزمان با وقوع واقعه به بوستون و کاخ سفید و جهنم میبرد، درباره جزییات کاملا راست میگوید تا کهنه و تکراری بودن آنچه نشان میدهد، دروغ بودن اصل حرفش و کذب بودن گفتارش رو نشود. با کوبیدن چپ و راست روایتهای شاهدان عینی توی صورتت، جای پایش را محکم میکند تا انکار کند از خلال این روایتها ایدئولوژی تمامیتخواهی را بازتولید میکند. پیش چشم بودن مدام اوباما و زن و بچه و سگش، این که شما میتوانید خطاب به توییتر شخصی او توییت کنید باعث میشود در دسترس نبودن جایگاه ویژه او پنهان شود. و به همین ترتیب ما با پرداختن ظریف معاشرتهای فزاینده از سر تنهایی، این واقعیت را میپوشانیم که عموم این روابط در قالب تنهایی است که ساخته میشوند.
آزاده اخلاقی اثر هنری تر و تمیز و شیکی خلق کرده است. او اصرار داشته که زخم تیفوس ارانی درست همان طور که بوده در بیاید، که کیکرز حمید اشرف همان رنگی باشد که او در سال 54به پا داشته و در عین حال همه این دقتنظرها درباره صحنههایی بوده که خواسته هیچ سند مشخصی از آنها در دست نباشد تا خود آنها را به تمامی زنده کند. عکسهای زیاده واقعی، جزییات دقیق ، اندیشیده و رنگهای زنده ساختگی بودنشان را میپوشاند. نه ساختگی و غیرواقعی بودنی که ذاتی آفرینش هنری است، این را که قهرمانان او در این عکسها قهرمانان او نیستند. مردگانی محترمند که معاشرت با آنها مناقشهای برنمیانگیزد. آزاده اخلاقی توانسته همه جا بایستد، چون هیچ جا نایستاده، آزاده اخلاقی تنها است.
عکسهای اخلاقی درباره قهرمانان مردهای که در کنار خود به تصویر کشیده نیستند، عکسهای او درباره آزاده اخلاقیاند؛ همچون عادت رایجی که اشخاص تصویر زندانی یا درگذشتهای را به جای چهره خود مینشانند و در قالب یادآوری و ستایش او، او را به عنوان بخشی از زیورآلات شیکپوشی ضروری برای موفقیتهای معاشرتی به تملک خود در میآورند. ضرورتی که با عوض شدن مد، چفیه فلسطینی را جایگزین شالهای عشایر قشقایی میکند، کارگر وبلاگنویس کشته شده با تمایلات ناسیونالیستی را جایگزین معلم کرد اعدامشده با گرایش چپ، میدان تقسیم را جایگزین میدان آزادی، تصویر برج آزادی را جایگزین حضور در میدان... و همه اینها اغلب نه فقط از سر وفاداری و خواست احیای حقایق نهفته در این تصاویر، که بابت قربانی کردن آن حقایق زنده به پای نمایشند، مناسکی که هرچه شیک برگزار کردن آن شانس موفقیتش را بالا میبرد.
دالها به سرقت میروند و حریصانه مصرف میشوند. وقتی نمایش خود را در هیات فکر کردن به صحنه میآورد، فکر کردن هم از راه تماشای نمایش است که ممکن میشود. تصادفی نیست که بخش قابل توجهی از آگاهی جمعی اخیر ما درباره خودمان از خلال نمایش سرگرمکننده، به حد مقدورات شیک و پر زرق و برقی چون آکادمی گوگوش ممکن شده است؛ فراتر از آن، حتی مهمترین مناظرهای که قرار است نگاه به آن برای همهمان فضای معنایی مشترکی بسازد که میتوانیم در آن با هم مخالف و موافق باشیم، به یک آکادمی معلومات و هوش تبدیل میشود که برنده مسابقه جایزه تحسین و تایید ما شهروندان را خواهد برد. شرکتکنندگان در آن آدمهایی تکافتاده و منفردند (شاید جز یک استثنای معنیدار) که چارهای جز پاسخ صحیح دادن به سوالات آقای مجری ندارند. در عصر تنهایی به جای حزب و گروه، ائتلاف فرد+فرد مینشیند. 1+2 یا بیشتر، یکی به نفع یکی کنار میرود و شاید هم نه. جمع حضوری خام و بدوی پشت فرد دارد.
ما بی شماییم
غیاب امر جمعی و فقدان عرصه عمومی معناساز، به غیر از این که ما را به درگیری در زدوبندهای مدام روزمره، لگدمال کردن و از کول هم بالا رفتن و انواع و اقسام رذالتهای کوچک و بزرگ وامیدارد، رویارویی با وضعیتی را که همه در آنیم، و فهمش را دشوار میکند. در لابهلای آوار آگاهی جمعی تکه تکهمان، اندیشیدن یا به ابتکارهای تیزهوشانه فردی واگذار میشود و یا به تکرار گروهی سنتی منجمد. اولی ستارهای میسازد که وسط میدان خودنمایی میکند و دومی هوادارانی که موقع گل زدن برای او هورا میکشند و اگر توپ از چنگش برود او را هو میکنند.
منتقد در این وضعیت به بهلولی بدل میشود که بالای جنبندگان میایستد و جهان پلشتشان را ریشخند میکند. ظریفی است که میگذرد و اشارتی میکند. اما از آنجا نکتهسنجیهای برآمده از تعمق فردی، گسسته و محصول تنهاییند، جریانی فکری از خلال این ستاره نمیگذرد و او آزاد است به معنی واقعی کلمه برای گرفتن هر نتیجهای هر آسمانی را به هر ریسمانی ببافد. بخت ستاره شدن اگر نداشته باشیم، از تنهایی به هویت پناه میبریم. جایی که سرخ پوشیده باشیم، سبز یا هر رنگی، با همراهانمان تنها در پوشیدن لباسی واحد و فریاد کشیدن باطل برتری تیم خود مشترکیم. حفظ محفل با تکرار سکرآور روایتهای جعلی ممکن میشود. تشویق تیم مورد علاقهمان از پرسپولیس گرفته تا چریکهای توپاک آمارو، نشخوار صدباره خاطراتی که مثلا صمیمیت دوستیهایی را ثابت میکند که تصادفی بوده و چه ساده به هوا میروند، از هر دری سخنی گفتن به زبان زرگری ویژهای که فقط محفل خودمان از آن سر در میآورد و از این دست.
اما این پناهگاههای موقتی، این وقفههای کوتاه، مرخصیهایی هستند که بازتولید همان تنهایی را که از آن فرار کردهایم برایمان سادهتر میکنند. احیای جامعه نه با از گور بیرون کشیدن و ردیف کردن قهرمانان محترم ممکن است، نه با اتکا به زرنگیهای فردی و نه با ساختن جمعهای گسسته از اجتماع که با فراهم کردن زبان و علاقه و... مشترک و ویژه اعضا و بریده از اجتماع، تنهایی آنها را پر میکنند. سیاست است که میتواند معنایی کلی برایمان بسازد و خیر جمعی را متحقق کند؛ عرصهای که اکنون برای قدم گذاشتن در آن مبنایی مشترک داریم: ما همه تنها هستیم.