نامهنگاری میان اسلاوی ژیژک و نادژدا تولوکونیکووا، خواندیست نهفقط از منظر امانیستی که محصولِ ضروریاش چیزی نیست مگر نگرش مبتنی بر حقوق بشر (ژیژک در یکی از نامهها آن را رد میکند و نگرشی فریبکارانه میخواند) بلکه مباحث نظریایست که میان آن دو رد و بدل میگردد؛ بالاخص آنکه یکی از نویسندگان خوانندهی راک-پانک است. اما آنچه گروه «پوسی رایوت» را از جریانات خنثی و لیبرال سوا میکند دقیقاً پافشاری آنها بهویژه تولوکونیکووا، بر حفظ رابطه با فضایی رادیکال و حتی نظری است. در نامهها میبینم حتی جایی که ژیژک میخواهد مسیر گفتگو را بهسمت نگرشی اخلاقی بکشاند این تولوکونیکووا است که بر ادامهی بحث سیاسی و نظری خود پافشاری میکند. از همینروست که «پوسی رایوت» تفاوت ریشهایی دارد با گروه دیگری چون «فمن» که تمام تلاشش در محدودهی نوعی فمینیسم ولو رادیکال است. این گروه موسیقایی، با مبارزه و تلاش خود دقیقاً نقطهای را مورد حمله قرار دادند که اکنون اتحاد مقدس کلیسای ارتدوکس و «تزار» پوتین و سرمایهداری جهانی است. انزجاری که عمل آنان میان پیروان این اتحاد ایجاد کرد و سکوت ناگهانی دستگاه حقوق بشری اروپا، خود گواه این حقیقت است. مدتهاست که تزار پوتین بهمثابهی حاکمی هابزی هر عملی که لازم بداند انجام میدهد آنهم بدون واهمه از بیانیههای حقیقتاً خنثیِ شورای امنیت و نهاد تماماً بیخاصیت سازمان ملل متحد: کشتار چچن که یکی از ژینوسایدهای گمشده در تاریخ است تا لشکرکشی به گرجستان و حمایت آشکار از تمام دیکتاتورهای جهان بهویژه خاورمیانه، و نیز مهمتر از همه دموکراسی مُضحک و چرخشی که همراه است با سرکوب داخلی، که حقیقتاً هیچ تفاوتی با جریان سرکوب در اواخر حکومت شوروی ندارد و چهبسا در عصر گروباچف آزادی حقیقی بیشتر بود. نامهای که تولوکونیکووا در آن اعتصاب غذای خود را اعلام میکند، واقعیتهای دهشتناکی را فاش میسازد که کمتر از روایت سولژنیتسین از «یک روزِ ایوان دنیسوویچ» ندارند. آنچه فاش میشود تداوم نظام انضباطی استالینی است آنهم دیگر بدون جار و جنجال رسانههای «جهان آزاد» پیرامون ثمرهی جهنمی مارکسیسم و نیز بخشیدن نوبلها و جایزهها به قهرمانان این رمانس. سرمایهداری دیگر نیازی به نقاب لیبرالیسم ندارد با تمام نظامهای انضباطی هماهنگ میشود. اگر زمانی، نظام انضباطی «بسته» مانع تداوم سوددهی میشد و لازم بود مردمان چون «لشکر جنها» رها گردند اکنون ازقضا «اُردوگاههای کار اجباری» در چین و روسیه خود ضامن بقای سرمایه هستند. روسیه و چین افق کاپیتالیسم قرن 21 را هماینک برای ما نشان میدهند. نوعی پیوند دوباره بردهداری و سرمایهداری؛ عقبگردی ترسناک در مسیر تمدن. دههها جنبش کارگری مبارزهای جانفرسا و پُرمخاطره را رهبری کرد تا بتواند سویهی موحش تمدن مدرن را عقبراند و شرایط کار را از 17 ساعت به 8 ساعت برساند، اکنون میبینمیم که در چین و روسیه کارگر در اردوگاههای کار (یا همان کارخانههای مدرن امروزی در قلب چین) فقط 4 ساعت میتواند بخواد، و عملاً هیچ وقت آزادی برایش نمیماند همان فرصتی که بتواند فکر کند و خلق کند. او تماماً یک ماشین است، بدون هیچ شأن و منزلتی. فقط باید کار کند و فرمان ببرد. این سیستم انضباطیِ هیولایی که پیشتاریخ سرمایهداری بود و استالینیسم در قرن بیستم آن را مجهزتر ساخت، اکنون به «نوموس حیات» بدل گشته است.
***
از دوشنبه 23 سپتامبر، من دست به اعتصاب غذا میزنم. این روشی افراطی است، اما من به این نتیجه رسیدهام که این تنها راه خلاصی من از وضعیت کنونیام است.
مدیرانِ اردوگاه تنبیهی حاضر نشدند که حرف من را بشنوند. درعوض من هم از خواستههایم کوتاه نمیآیم. من ساکت نمیمانم، و از اینکه ببینم دیگر همبندانم تحتیوغ شرایطی بردهوار فرو میشکنند، سرباز میزنم. خواسته من است که مدیران اردوگاه به حقوق انسانها احترام بگذارند؛ خواسته من این است که اردوگاه مورداوی مطابق قانون عمل کند. خواسته من این است که با ما مثل انسان رفتار شود، نه برده.
یک سال از وقتی که من به اردوگاه تنبیهی شماره 14 در منطقهی روستایی مورداوی وارد شدم میگذرد. ضربالمثلی در بین زندانیان است که میگوید: «آنهایی که زندان مورداوی را ندیدهاند، اصلاً زندان ندیدهاند.» من اولین بار آوازه اردوگاههای زندان مورداوی را وقتی شنیدم که هنوز در بازداشگاه شماره 6 مسکو منتظر محاکمه بودم. آنها شرایط امنیتی بالایی دارند، و بیشترین ساعات کار روزانه، آنقدر سخت است که گویی میخواهند به دار بیاویزندت. تا لحظه آخر، امید همه به این است که: «شاید هم آخرش به مورداوی نفرستندم؟ امکان دارد که کل داستان منتفی شود؟» اما در پاییز 2012 هیچچیز منتفی نشد، و من در ساحل رودخانه پارتسا به اردوگاه رسیدم.
مورداوی با سخنان معاون اردوگاه، سرهنگ دوم کوپریانوف که عملاً سرپرست اجرایی اردوگاه ماست، به من خوش آمد گفت. «باید بدانید که وقتی پای سیاست در میان باشد، من استالینیستم.» سرهنگ کولاگین، سرپرست اجرایی دیگر اردوگاه – اردوگاه بهصورت شیفتی اداره میشود- روز اولی که رسیدم به هدف اینکه من را مجبور کند به گناهم اعتراف کنم، برای گفتگو احضارم کرد. «بخت با تو یار نبوده. آیا اینطور نیست؟ تو محکوم به دو سال حبس در اردوگاه شدهای. مردم معمولاً وقتی اتفاق بدی برایشان میافتد نظرشان عوض میشود. اگر میخواهی که هرچه زودتر به تو عفو بخورد، باید به گناهت اعتراف کنی، اگر نکنی خبری از عفو نخواهد بود.» من همان موقع به او گفتم که من تنها 8 ساعتی را که در قانون کار آمده، کار میکنم. جواب کولاگین این بود: «قانون بهکنار- چیزیکه واقعاً اهمیت دارد این است که سهم کارت را انجام بدهی، وگرنه باید اضافهکاری کنی. باید بدانی که ما ارادههای محکمتر از اراده تو را درهم شکستهایم!»
دسته من در خیاطخانه روزانه 16 الی 17 ساعت میکند. از 7:30 صبح تا 12:30 شب. در بهترین حالت شبی چهار ساعت میخوابیم. هر یکوماهونیم یکروز تعطیلی داریم. ما تقریباً هر یکشنبه کار میکنیم. زندانیان تومارهایی را برای کار در تعطیلات آخر هفته «به میل خود» امضاء میکنند. البته، در واقعیت، میلی در کار نیست. این تومارها به دستور مدیران و زیرفشارِ [برخی] زندانیانی که مجری اوامرشان هستند امضا میشود.
کسی جرأت سرپیچی از دستورات مبنی بر امضاکردن چنین توماری پیرامون وارد شدن به منطقهی کاری در یکشنبهها را ندارد، که بهمعنای کارکردن تا 1 نیمهشب است. یکبار، زنی 50 ساله درخواست کرد به جای 12:30 شب ساعت 8 شب به منطقهی مسکونی برود تا بتواند ساعت 10 شب بخوابد و حداقل برای یک روز در هفته بتواند 8 ساعت بخوابد. او احساس میکرد مریض است و فشار خونش بالا بود. در پاسخ، آنها یک جلسه گروهی برگزار کردند تا حساب آن زن را برسند، به او توهین کنند، تحقیرش کنند و لقب انگل به او بزنند. «چی؟ فکر میکنی فقط تویی که میخواهی بیشتر بخوابی؟ تو باید بیشتر کار کنی، ای گوساله!» اگر کسی از دسته طبق نظر دکتر سر کار نیاید هم مورد حمله قرار میگیرد. «چطور آن موقع که من در 40 درجه تب کار میکردم اِشکالی نداشت؟ چه فکری کردی، چهکسی قرار است جور تو را بکشد؟»
خوشآمدگویی به من در خوابگاهم در اردوگاه توسط سخنانی همبندی صورت گرفت که درحال به اتمام رساندن نهمین سالش بود. «خوکها [زندانبانان] میترسند دستشان را به روی تو بلند کنند، میخواهند که دیگر همبندیها این کار را برایشان بکنند.» در اردوگاه، وظیفه همبندانی که ارشدِ دستهاند یا زندانیهای دمکلفت این است که سایر همبندان را از حقوقشان محروم کنند، آنها را بترسانند و آنها را تبدیل به بردگانی بیزبان بکنند- و همه اینها به دستور مدیریت است.
برای حفظ روند مجازات و فرمانبری، سیستم گستردهای از مجازاتهای غیررسمی در جریان است. زندانیان را مجبور میکنند که «در لوکالکا بمانند [راهرویی محصورشده با فنس بین دو منطقهی اردوگاه] تا وقتیکه خاموشی بزنند»(زندانیان حق ندارند وارد سولهها بشوند- چه پاییز باشد چه زمستان. در دستهی دوم، که متشکل از معلولین و سالمندان است، زنی بود که بعد از یک روز در لوکالکا دچار چنان سرمازدگی شد که مجبور شدند انگشتان و یکی از پاهایش را قطع کنند)؛ «از دستدادن مزایای بهداشتی» (زندانی حق ندارند به دستشویی برود یا خودش را بشوید)؛ «از دستدادن استفاده از چایخانه یا فروشگاه زندان» (زندانی حق ندارد غذای خودش را بخورد یا نوشیدنیاش را بنوشد). وقتی یک زن 40 ساله به تو میگوید: «مثل اینکه سهمیه تنبیه امروزمان را گرفتیم، فقط میخواهم بدانم سهمیه فردایمان را هم فردا میگیریم یا نه؟» هم خندهدار است و هم وحشتناک. او نمیتوانست خیاطخانه را برای رفتن به دستشویی یا برداشتن یک آب نبات از کیفش ترک کند، چون غدغن بود.
فکرکردنِ صرف به خواب یا جرعهای از چای، زندانی کثیف و تحقیرشده را مثل موم در دست مدیریت نرم میکند، مدیریتی که ما را فقط به عنوان بردهی بیجیره و مواجب میبیند. به همین دلیل، در ژوئن 2013، مزد ماهانه من 29 (29!) روبل بود [حدود 1150 تومان]. دسته ما روزانه 150 یونیفرم پلیس میدوزد. اما پولش کجا میرود؟
برای خرید دستگاههای کاملاً جدید، بودجهای برای اردوگاه اختصاص یافته است. هرچند، مدیریت خودش را محدودکرده به رنگکردن چرخ خیاطیها آنهم بهدست کارگرانش. ما با دستگاههای فرسوده خیاطی میکنیم. مطابق قانون کار، وقتی که تجهیزات از استانداردهای روز صنعت برخوردار نیست، سهم کار باید به همان میزان فرسودگی کاهش یابد. اما سهم کار فقط بهطور ناگهانی و معجزهآسایی به همان دلیل، افزایش مییابد. یک کارگرِ باسابقه میگوید: «اگر ببینند که تو میتوانی 100 یونیفرم را بدوزی، کف کار را به 120 افزایش میدهند!» و چارهای جز انجامش نداری چون در غیر اینصورت همه گروه و سپس دستهات تنبیه میشود. تنبیه، برای مثال، این است که برای ساعتها در زندان بایستی. بدون اجازه رفتن به دستشویی یا خوردن جرعهای آب.
دو هفته پیش، همینطور بیدلیل به سهم تولید هر دسته 50 تا اضافه شد. اگر حداقل باید 100 یونیفرم تولید میکردیم، الان باید 150 تا تولید کنیم. مطابق قانون کار، کارگر باید حداقل دو ماه قبل از افزایش، از افزایش باخبر شود. در اردوگاهِ کار شماره 14 ما صبح بیدار شدیم و از سهمیهی جدید مطلع شدیم، چون فکری بود که یک دفعه به سر مدیران «بیگارخانه»مان زده بود (این اسمی است که زندانیها برای اردوگاه گذاشتهاند). تعداد افراد دسته کاهش یافته (یا آزاد شدهاند یا منتقل)، اما سهمیه افزایش مییابد. درنتیجه، کسانی که باقی ماندهاند باید سختتر و سختتر کار کنند. مکانیکها میگویند قطعاتی که برای تعمیر ماشینآلات لازم دارند را ندارند و به آنها هم قطعات را نخواهند داد. «قطعات جدید نیست! کی میرسند؟ شوخی میکنی؟ اینجا روسیه است. اصلاً چرا چنین سئوالی را میپرسی؟» در خلال ماه اولم در منطقهی کار، من موقتاً مکانیک هم شده بودم. از روی نیاز یاد گرفته بودم. با دست خالی و از روی ناچاری روی ماشین خیاطی میافتادم تا درستش کنم. دستت با جای سوزن سوراخ میشد و پر از زخم، میز کار پوشیده از خونت میشد، اما باز هم خیاطی میکردی. تو بخشی از خط تولید هستی، تو باید مثل یک خیاط ماهر کارت را بهانجام برسانی، در همینحال، ماشین لعنتی دائم خراب میشد. چون تو تازهواردی و بهسبب کمبود، بدترین تجهیزات گیرت میآید- ضعیفترین موتور در خط تولید. و بازهم خرابشده، و یکبار دیگر، به دنبال مکانیک میروی، که محال است پیدایش کنی. سرت داد میزنند، و سرزنشت میکنند که چرا خط تولید را کُند کردهای. هیچ کلاس خیاطی در اردوگاه نیست. تازهکارها بدون هیچ آموزشی جلوی دستگاهها نشسته و کارشان را تحویل میگیرند.
یک همبند که رابطه نزدیکی با مدیریت دارد میگوید: «اگر تولوکونیکووا نبودی، خیلی پیش از این پدرت را درمیآوردند.» حقیقت دارد: بقیه برای اینکه بتوانند به کار ادامه بدهند، کتک میخورند. آنها به پهلوها و صورتشان ضربه میزنند. خود زندانیها این کتکها را میزنند و همهاش هم با تأیید و اطلاع کامل مدیریت است. یک سال پیش، پیش از آنکه من به اینجا بیایم، زن کولیای در بخشِ سه تا حد مرگ کتک خورد (بخش سه، بخش فشار است که در آن زندانیانی را میگذارند که باید روزانه کتک بخورند). او در بخش پزشکی اردوگاه کار شماره 14 جان سپرد. مدیریت توانست قضیه را ماستمالی کند: گزارش رسمی مرگ علت را سکته عنوان کرده بود. در بخشی دیگر، خیاطهای جدیدی که کمآورده و بُریده بودند را لختکرده و مجبور کردند برهنه کار کنند. کسی جرأت اعتراض به مدیریت را ندارد چون تنها کاری که میکنند این است که لبخندی میزنند و باز روانه بخشات میکنند، جایی که «خبرچین» به دستور همان مدیر کتک میخورد. برای مدیریت اردوگاه، کتکزدنِ کنترلشده، روش مناسبیست برای مجبور کردنِ زندانیان به سرسپردنِ تماموکمال به نقضِ سیستماتیکِ حقوق بشر.
محیط بخش کار را تهدید و اضطراب دربر گرفته. زندانیانی که دائماً کمبود خواب دارند، خسته از مسابقهی به اتمامرساندن سهمیه غیرانسانی کارشان، همواره در معرض فروپاشیاند، بر سر یکدیگر داد میزنند و سر موضوعات کوچک با هم میجنگند. اخیراً، سر زنی با قیچی سوراخ شد چون سر موقع شلواری را که باید تحویل میداد، تحویل نداد. یکی دیگر میخواست با ارهی آهنبر شکم خودش را پاره کند که جلویش را گرفتند.
کسانیکه در سال 2010 در اردوگاه کار شماره 14 بودند، سال آتش و دود، میگفتند که شعلههای آتش جنگل به دیوارهای اردوگاه رسیده بود اما زندانیان باز هم به منطقه کار میرفتند تا سهمیهشان را کامل کنند. بهخاطر دود، دو متر جلوترت را نمیتوانستی ببینی. اما با پوشاندن صورتهایشان با دستمال خیس، همهشان بهسر کار رفتند. بهخاطر شرایط اضطراری، زندانیان را برای غذا به کافه تریا نمیبردند. با این وجود، همه سر کار رفتند. چند نفر از زنان به من گفتند به حدی گرسنه بودند که شروع به نوشتن دفتر خاطرات کردند تا ترس از آن بلایی که بر سرشان میآید را مستند کنند. وقتی که نهایتاً آتش را خاموش کردند، گاردها همه آن دفاتر خاطرات را نابود کردند تا چیزی به بیرون درز نکند.
بهداشت و شرایط اقامت اردوگاه طوری تنظیمشده که زندانیان احساس کنند حیواناتی کثیفاند بدون هیچ حقی. اگرچه «حمامهایی» در خوابگاهها هست، «حمامی عمومی» هم برای امور تنبیهی و اصلاحی نیز وجود دارد. این اتاقها ظرفیت پنج نفر را دارند؛ هرچند، همه 800 نفر اردوگاه را برای حمام به آنجا میفرستند. ما نمیتوانیم در خوابگاههایمان به حمام برویم.- چون اینطوری خیلی به ما خوش میگذرد، در «حمامهای عمومی»، در فشار دائمی، زنان با تشتهای کوچک سعی میکنند تا «دایه»هایشان را که رویهم تلنبار شدهاند هرچه سریعتر بشویند (آنها را در مورداوی اینطور صدا میکنند). ما اجازه داریم سرمان را یکبار در هفته بشوییم. هرچند، همین روزهای حمام هم لغو میشود. بعضی وقتها، دسته من نمیتوانست دو یا سه هفته حمام کند.
وقتی که لولهها گیر میکند، ادرار به در و دیوار میپاشد و ستونهایی از مدفوع در اتاقهای شستشو به پرواز در میآید. ما یاد گرفتهایم که لولهها را خودمان تعمیر کنیم، اما موفقیتمان موقتیست- آنها دوباره گیر میکنند. اردوگاه سیم چاه باز کنی برای تمیزکردنِ لولهها ندارد. ما هفتهای یک روز به رختشورخانه میرویم. رختشور خانه اتاق کوچکیست با سه شیر فکسنی که قطرهقطره از آنها آب میآید.
بهطور حتم این یک تصمیم انضباطیست که به زندانیها فقط نان بیات با شیری که کلی به آن آب بستهاند بههمراه ارزن پوسیده و سیبزمینی گندیده میدهند. این تابستان، آنها در گونیهای لزجی کلی سیبزمینی سیاه آورده بودند و سپس آن را به خورد ما دادند.
نقض شرایط کاری و زندگی در اردوگاه کار اجباری شماره 14 حد و مرزی ندارد. هرچند، گلهی اصلی من خیلی جدیتر از این حرفهاست. اینکه مدیران اردوگاه با خشنترین روشهای موجود اجازه نمیدهند هیچگونه شکایت یا درخواستی درباب شرایط زندگی در اردوگاه کار شماره 14 به بیرون از دیوارهای اردوگاه منتقل شود. مدیریت مردم را مجبور به سکوت میکند. و برای رسیدن به این هدف از هیچ روشی هرقدر خشن و پست فروگذار نمیکند. سرمنشاء همهی این گرفتاریها افزایش سهم کار است، 16 ساعت کار روزانه، و مشابه آن. مدیریت حس میکند که رویین تن است؛ بیپروا زندانیان را با شدت روزافزون سرکوب میکنند. من نمیتوانستم علت سکوت بقیه را بفهمم تا اینکه آواری از مشکلاتی که بر سر یک زندانی که جرأت اعتراض بهخود میدهد، بر سرم خراب شد. ختم کلام اینکه شکایت از محیط زندان خارج نمیشود. تنها بخت آدم این است که از طریق وکیل یا بستگان پیگیرش شود. تازه آنوقت هم مدیریت، حقیرانه و به قصد انتقام، هر نوع سازوکاری را برای وارد کردن فشار به زندانی بهکار میبرند تا او بفهمد که شکایتش مشکلی را حل نمیکند، بلکه وضعیت را بدتر میکند. آنها از تنبیه دستهجمعی استفاده میکنند: اگر شکایت کنی که آب گرم نیست، آنها آب را کلاً قطع میکنند.
در می 2013، وکیل من دیمیتری دینزه شکایتی را علیه شرایط اردوگاه کار شماره 14 به دفتر دادستان تسلیم کرد. معاونِ سرپرست اردوگاه، سرهنگ دوم کوپریانوف، به سرعت شرایط اردوگاه را غیرقابل تحمل کرد. تجسس پشت تجسس، سیلابی از گزارش درباب همه دوستانم، ضبط لباسهای گرم، و تهدید برای ضبط کفشهای زمستانی. در محل کار، آنها انتقامشان را با دستور کارهای پیچیده خیاطی گرفتند، افزایش سهمیه کار، و خرابیهای برنامهریزیشده. رهبری گروه کناری ما، دست راست سرهنگ دوم کوپریانوف، علناً دستور داد که سایر زندانیان در کار من خرابکاری کنند تا من را بتوانند به دلیل «خرابکردن تجهیزات دولتی» به سلول تنبیهی بفرستند.
اگر فقط خودت را مجازات کنند، مادامیکه به دیگران آسیبی نرساند میشود تحملش کرد. اما روش تنبیه دستهجمعی داستانش فرق میکند. این معنایش این است که دستهات و یا گاهی حتی کل اردوگاه، مجبورند که همراه تو تنبیه را تحمل کنند. و این فاجعه جایی رخ میدهد که این شامل حال کسانی میشود که برای تو مهماند. عفو یکی از دوستانم که هفت سال منتظرش بود و به شدت کار میکرد تا سهمیهاش را درست انجام بدهد، را لغو کردند. او به این دلیل که با من چای میخورد مجازات شد. همانروز، سرهنگ دوم کوپریانوف او را به بخش دیگری منتقل کرد. یکی دیگر از دوستان نزدیکم، زنی تحصیلکرده، را به «بخش فشار» فرستادند تا روزانه مورد ضربوشتم قرار بگیرد بهخاطر اینکه اسناد وزارت دادگستری را تحتعنوان «آییننامه عملکرد در سازمانهای تنبیهی» با من میخواند و در موردش با من بحث میکرد. آنها در مورد هرکسیکه با من صحبت کرده بود گزارش تهیه کرده بودند. برای من دردناک است که کسانیکه برای من اهمیت دارند رنج بکشند. سرهنگ دوم کوپریانوف با پوزخند آنوقت به من گفت، «احتمالاً دیگر دوستی برایت باقی نمانده!» او برای من توضیح داد که همه اینها به خاطر شکایت دینزه [وکیلم] بوده.
حالا میبینم که باید از در همان ماه می که خودم را در این وضعیت یافتم دست به اعتصاب غذا میزدم. هرچند، فشار بزرگی که مدیریت به دلیل کارهای من بر همبندانم وارد آوردند باعث شد که من روند شکایت پیرامون شرایط اردوگاه را متوقف کنم.
سه هفته پیش، در 30 آگوست، از سرهنگ دوم کوپریانوف خواستم که بگذارد زندانیان در دسته کاریم هشت ساعت خوابشان را داشته باشند. ما داشتیم درباره کاهش زمان کار از 16 ساعت به 12 ساعت صحبت میکردیم. او پاسخ داد: «خیلی خوب، از دوشنبه، دسته فقط هر نوبت هشت ساعت کار خواهد کرد». من میدانستم که این همه دام دیگری است چون از نظر جسمی تمامکردن سهمیه افزایش یافته در 8 ساعت غیرممکن است. در نتیجه، گروه وقت کم میآورد و در نتیجه مشمول مجازات خواهد شد. سرهنگ دوم ادامه داد: «اگر کسی بفهمد که تو پشت این قضیه بودهای، دیگر دست از شکایت برمیداری. بالاخره، در آن دنیا دیگر چیزی برای گلهکردن وجود ندارد.» کوپریانوف مکث کرد و گفت: «دستآخر اینکه، غصه بقیه را نخور و فقط به فکر خودت باش و من سالهای زیادی در اردوگاه کار کردهام، و کسانی که پیش من میآیند تا چیزی را برای بقیه بخواهند از دفتر من مستقیماً به سلول تنبیهی میروند. تو اولین کسی هستی که این اتفاق برایت نمیافتد.»
در خلال هفتههای بعد، زندگی در بخش من و کار در دستهام غیرممکن شده بود. زندانیان نزدیک به مدیریت شروع به تحریک دیگران کردند تا از من انتقام بگیرند. «یک هفته نمیتوانی از وقت استراحت چای، غذا یا دستشویی یا سیگارت استفاده کنی. حالا دائماً مجازات میشوی مگر اینکه رفتارت را با تازه واردها مخصوصاً تولوکونیکوا تغییر بدهی. آنطور تهدیدشان کن که قدیمیها تو را تهدید میکردند. آیا کتک میخوردی؟ معلوم است که میخوردی. دهنت را جر میدادند؟ البته که میدادند. پدرشان را در بیاور. [خیالت راحت] مجازات نمیشوی.»
بارهاوبارها سعی کردند که با من وارد دعوا بشوند، اما چه فایده دارد با کسانی دعوا کنی که اختیاری از خود ندارند، که تنها به دستور مدیریت عمل میکنند؟
زندانیان مورداوی از سایه خودشان هم میترسند. آنها کاملاً وحشت زدهاند. اگر تا دیروز به سمت تو میآمدند و التماس میکردند که، «درباره 16 ساعت کار در روزمان یک کاری بکن!» بعد از اینکه مدیریت شروع به اذیت و آزار من کرد، حتی میترسند با من صحبت کنند.
من برای پایان دادن به این درگیری به مدیریت پیشنهادی دادم. من خواستم تا فشاری که توسط آنها برنامهریزیشده و توسط زندانیان تحتکنترلِ آنها اجرا میشود از روی من برداشته شود؛ از آنها خواستم تا کار بردگی در اردوگاه را با کاهش زمان روزانه کار و کاهش سهمیه کار روزانه برچینند تا شرایط مطابق قانون کار شود. اما فشار تنها افزایش یافت. بنابراین، از 23 سپتامبر، من دست به اعتصاب غذا میزنم و از مشارکت در بیگاری بردهوار سرباز میزنم. من این کار را میکنم تا مدیران شروع به تندادن به قوانین کنند با زنان زندانی مانند حیواناتی که از ساحت دادگستری برای دمیدن در آتش صنعت خیاطی فرو افتادهاند، رفتار نکنند؛ تا وقتی که با ما مانند انسان رفتار کنند.
نادژدا تولوکونیکووا
***
نامههای زندانِ از نادژدا تولوکونیکووا (گروه پوسی رایوت) به اسلاوی ژیژک
2 ژانویه 2013
نادژدای عزیز
امیدوارم سر خودت را در زندان حول مشغولاتِ کوچکی گرم کنی تا آنرا کمی قابل تحملتر کند، و اینکه فرصت مطالعه نیز داشته باشی. اما نظر من درباب گرفتاری کنونیات.
جان.جی چپمن، مقالهنویس سیاسی آمریکایی، در سال 1900 درباب رادیکالها چنین نوشت: «حرف آنها همیشه یکی است. تغییر نمیکنند؛ دیگران اما چرا. آنها را همیشه به جرایمی قالباً متضاد متهم میکنند، به خودخواهی و جنون قدرت، بیتفاوتی نسبت به سرنوشت آرمانشان، تعصب، ابتذال، خشکبودن، لودگی و حریمنشناسی. اما نُتی که مینوازند، نت ثابتی است. نیروی عملی رادیکالهایِ ثابتقدم در همین نکته نهفته است. ظاهراً پیروی ندارند، اما با این حال همه به آنها ایمان دارند. آنها با دیاپازونشان نت لا را مینوازند، و همه هم میدانند که آن واقعاً نت لاست، هرچند سکه رایجِ بازار نت سُلِ بم است.» آیا این شرح درخوری از تاثیرِ اجراهای پوسی رایوت نیست؟ بهرغم همهی اتهامها، شما نت ثابتی را مینوازید. شاید بهنظر برسد که مردم با شما نیستند، اما در خفا، به شما ایمان دارند، آنها میدانند که شما حقیقت را میگویید، و یا حتی فراتر از آن، شما برای حقیقت قیام کردهاید.
اما حقیقت چیست؟ چرا واکنش به اجراهای پوسی رایوت تا این حد خشن بود، آنهم نه فقط در روسیه؟ تا هنگامیکه شما را نسخه ی دیگری از اعتراضاتِ لیبرال دموکراتیک علیه دولت خودکامه میدانستند، همه عاشقتان بودند. لحظهای که روشن شد که شما مخالف سرمایهداری جهانی هستید، گزارشات در باب پوسی رایوت مبهمتر شد. چیزی در پوسی رایوت که نگاه لیبرال را اینقدر آشفته کرده این است که شما امتداد پنهان استالینیسم و سرمایهداریِ جهانیِ معاصر را آشکار می کنید.
[ژیژک سپس به جستجوی آنچه او بهمثابهی گرایش جهانی بهسوی محدودکردن دموکراسی می بیند می پردازد.م.ا] از زمان بحران سال 2008، این بیاعتمادی به دموکراسی، که زمانی محدود به کشورهای جهان سوم و اقتصادهای درحال توسعهی کشورهای سابقاً کمونیستی بود، جای پایش را در کشورهای غربی پیدا کرد، اما اگر این بیاعتمادی موجه باشد چه؟ اگر تنها کارشناسان قادر به نجات ما باشند چه؟
اما بحران ثابت کرد که نه مردم ، بلکه خود این کارشناسان هستند که نمیدانند چه میکنند. در اروپای غربی، شاهد این هستیم که نخبهگان حاکم کمتروکمتر ازپیش میدانند که چگونه حکمرانی کنند. به برخورد اروپا با یونان نگاه کن.
عجیب نیست که پوسی رایوت عیشمان را منقص میکند- شما بهخوبی به ضعف معرفتتان واقفید، و وانمود نمیکنید که پاسخهای حاضر و آمادهای دارید، اما شما به ما میگویید که وضع کسانی که در قدرتند هم بهتر از این نیست. پیام شما این است که در اروپای امروز، کوری عصاکش کور دگر شده. به همین دلیل پایداری شما از اهمیت زیادی برخوردار است. مثل هنگامیکه هگل پس از دیدن ناپلئون سوار بر اسبش در حال عبور از ینا، نوشت که گویی او روح جهان را دیده که بر اسبش میتازد، شما حداقل چیزیکه هستید، آگاهی انتقادی جمعی مایید که در گوشه زندان نشسته.
با درود از جانب یک رفیق، اسلاوی
***
23 فوریه 2013
اسلاوی عزیز
یکبار، در پاییز 2013، هنگامیکه من بههمراه سایر فعالان پوسی رایوت در بازداشتگاه پیش از شروع محاکمه در مسکو بودیم، با تو ملاقات کردم، البته در رویا.
به حرفهایت که درباره اسبها، روح جهان، و درباره لودگی و بیاحترامی میزدی، و اینکه چرا و چگونه همه این عناصر چه پیوند محکمی با هم دارند.
تقدیر پوسی رایوت این بود که بخشی از این نیرو شود، که هدفش نقد است، خلاقیت و خلق مشترک، تجربهورزی و آفریدن دائمی رخدادها. با وامگرفتن از تعریف نیچه، ما فرزندان دیونیسوس هستیم، در قایق کوچکمان تن به دریا سپردهایم و سر پیش هیچ اربابی خم نمیکنیم.
ما بخشی از نیرویی هستیم که هیچ پاسخ نهایی یا حقیقت مطلقی در چنگش نیست زیرا وظیفهمان پرسیدن است. برخی معماران ایستایی آپولونیاند و برخی خوانندگانِ (پانکِ) پویایی و تغییر. هیچکدام بر دیگری رجحانی ندارد. اما تنها در کنار هم میتوانیم تضمین کنیم که چرخ جهان همانگونه میچرخد که هراکلیتوس میگفت: «حیات این جهان همواره آهنگی بهسانِ شعله آتش داشته و تا ابد نیز خواهد داشت، قدری گُر میگیرد و قدری نیز فروکش میکند. کارکرد تنفس ابدی جهان چنین چیزی است.»
ما شورشیانِ در طلب طوفانیم، و باور داریم که حقیقت را تنها در جستجویی ناتمام میتوان یافت. اگر «روح جهان» لمست کند، توقع نداشته باش که این لمس بدون درد باشد.
لوری اندرسون میخواند: «تنها یک کارشناس از عهده حل مشکل بر میآید.» خیلی خوب میشد اگر من و لوری از شّر این کارشناسان خلاص میشدیم و خودمان به مشکلاتمان میرسیدیم. زیرا جایگاه کارشناس بههیچوجه راهی به بارگاهِ حقیقت مطلق ندارد.
دو سال در زندان برای پوسی رایوت پیشکش ما بود به تقدیرمان که گوشی تیز به ما داد تا نت لا را وقتی بشنویم که همه سُل بم می شنیدند.
به وقتش، همواره معجزهای در زندگی کسانی رخ خواهد داد که کودکانه به غلبه حقیقت بر دروغ و همکاری با هم باور دارند، کسانی که حیاتشان تابع اقتصاد بخشش است.
نادیا
***
4 آوریل 2013
نادیای عزیز
چقدر وقتی نامهات رسید خوشحالی غافلگیرکنندهای به من دست داد – تأخیر در پاسخت مرا نگران کرده بود که نکند مقامات جلوی ارتباطمان را بگیرند. بسیار مفتخرم، حتی برایم باعث افتخار است که در رؤیایت ظاهر شدم.
تو حق داری که این مسأله را که «کارشناسان» نزدیک به قدرت شایستگی اخذ تصمیمات را دارند زیر سئوال ببری. کارشناسان بنا به تعریف، خادمان حاکمانند: آنها واقعاً فکر نمیکنند، تنها از دانش خود برای حل مسائلی که توسط حاکمان برایشان مشخص شده استفاده میکنند (چگونه ثبات را بر گردانیم؟ چگونه تظاهرات را سرکوب کنیم؟). بنابراین آیا سرمایهدارانِ امروزی، این بهاصلاح جادوگران مالی، واقعاً کارشناسند؟ آیا واقعاً کودکان ابلهی نیستند که با پول و سرنوشت ما بازی میکنند؟ من لطیفهی بیرحمانهای را از فیلم «بودن یا نبودن» ارنست لوبیچ را بهخاطر میآورم. وقتی که از افسر نازی در باره اردوگاههای کار اجباری آلمانها در لهستان اشغالی پرسیدند، پاسخ داد: «جمعآوری آدمها از ماست، و زدن اردوگاه از لهستانیها.» آیا همین قاعده درباب ورشکستگی انِرون در سال 2002 صادق نیست؟ هزاران کارمندی که کارشان را از دست دادند قطعاً در معرض ریسک بودند، اما انتخاب واقعیای پیش رویشان نبود- برای آنها ریسک مثل اجل معلق بود. اما آنهایی که چیزهایی درباب ریسک میدانستند، و قدرت دخالت هم داشتند (مدیران ارشد)، ریسک خود را با نقد کردن سهامشان پیش از ورشکستگی به حداقل رساندند. پس اینکه ما در جامعهای با انتخابهای ریسکآمیز زندگی میکنیم حرف درستی است، ولی برخی از مردم (مدیران) انتخاب میکنند، در حالیکه بقیه (مردم عادی) ریسک میکنند.
برای من وظیفه اصلیِ جنبشِ رهاییبخشِ رادیکال فقط وارد کردن تکانه به اموری که سرخوشانه به رکود فرو رفتهاند نیست، بلکه تغییر نفسِ مختصات واقعیت اجتماعی است، به این دلیل که هنگامیکه اوضاع به حالت عادی برگشت، «ثباتِ آپولونیِ» جدید و قابل قبولتری برقرار شود. و حتی مهمتر از آن، نقش سرمایهداری جهانی امروزه این وسط چیست؟
فیلسوفِ دلوزی، برایان معصومی، شرح میدهد که چگونه سرمایهداری همین حالا هم منطق هنجارسازی تمامیتخواهانه را پشتسر گذاشته و منطقِ افراط در تنوع را در پیش گرفته: «هرچه متنوعتر، حتی به گونهای افراطی متنوع، بهتر. زیر پای هنجاریت دیگر سست شده. نظم و قاعده دیگر دارد شل و ول میشود. این شل و ولشدن بخشی از پویایی سرمایهداری است.»
اما من از اینکه اینها را مینویسم احساس گناه میکنم: من کیام که چنین خودپسندانه گوش فلک را با این سخنسراییهای تئوریک کر کنم در حالیکه تو با محرومیتهای واقعی دست و پنجه نرم میکنی؟ پس خواهش میکنم، اگر میتوانی و میخواهی، به من اجازه بده از وضعیتت در زندان باخبر شوم: درباب ریتم روزمره زندگیات، درباب مشغولیات کوچکی که آنرا قابل تحملتر میکند، درباب اینکه چقدر برای خواندن و نوشتن وقت داری، درباب اینکه رفتار سایر زندانیان و زندانبانان با تو چگونه است، درباب تماست با بچهات... قهرمانی واقعی در این روشهای بهظاهر کوچک در سروشکلدادن به زندگی انسان برای بقا در این زمانهی جنونآمیز بدون ازدستدادن کرامت، نهفته است.
با عشق، احترام و ستایش، به یادت هستم!
اسلاوی
***
16 آوریل 2013
اسلاوی عزیز
آیا سرمایهداری مدرن واقعاً از منطقِ هنجارسازی تمامیتخواهانه عبور کرده؟ یا اینکه دوست دارد ما باور کنیم که منطق ساختارهای سلسلهمراتبی و هنجارسازی را پشت سر گذاشته است؟
وقتی بچه بودم دوست داشتم وارد دنیای تبلیغات شوم. من رابطهی عاشقانهای با صنعت تبلیغات داشتم. و از همین روست که درجایگاهی هستم که میتوانم دستاوردهایش را مورد قضاوت قرار بدهم. ساختار ضدسلسلهمراتبی و ریزوموارِ سرمایهداری متأخر، برنامه تبلیغاتی موفق سرمایهداری است. سرمایهداری مدرن باید خودش را به گونهای انعطافپذیر و حتی مرکززدوده نشان بدهد. همهچیز معطوف بهسمت تصاحب احساس مصرفکننده است. سرمایهداری مدرن میخواهد به ما بقبولاند که کارکردش بر مبنای اصول خلاقیت آزاد، توسعهی نامحدود و تنوع است. روی دیگر سکهاش را پنهان میکند تا بر این واقعیت سرپوش بگذارد که میلیونها نفر بردهی شیوهی تولیدِ قدرقدرت و بهگونهی شگفتانگیز پایدارشاند. ما میخواهیم این دروغ را برملا کنیم.
تو نباید از اینکه هنگامیکه قرار است من از «سختی واقعی» زجر بکشم، تو در حال برملاکردن دروغهای تئوریکِ [سرمایهداری] هستی ، احساس نگرانی کنی. من قدر محدودیتهای سفتوسخت و چالشهای پیشرو را میدانم. و حقیقاً کنجکاوم که بدانم: چه طور با آن کنار میآیم؟ و چگونه میتوانم این را به تجربهای مولد برای خود و رفقایم تبدیل کنم؟ من منابع الهام را مییابم؛ که به رشد من کمک میکنند. نه به خاطر، بلکه بهرغم سیستم. و در نبردم، افکار، ایدهها و داستانهایت به من کمک میکند.
از نامهنگاری با تو خوشحالم. منتظر پاسخت میمانم و برایت در آرمان مشترکمان آرزوی موفقیت میکنم.
نادیا
***
10 ژوئن 2013
نادژدای عزیز
من بعد از خواندن پاسخت شدیداً شرمگین شدم. نوشته بودی: «تو نباید از اینکه هنگامیکه قرار است من از «سختی واقعی» زجر بکشم، تو در حال برملاکردن دروغهای تئوریکِ [سرمایهداری] هستی ، احساس نگرانی کنی.» همین جملهی کوچک من را متوجه کرد که جملهی آخر نامهی اخیرم اشتباه بوده: نحوه بیان همدلیام با مصائب تو اینگونه بهنظر میرسید که، «من این حق را دارم که بهکار واقعاً تئوریک بپردازم و به تو درس بدهم درحالیکه تو به درد این میخوری که درباب تجربهات از سختیها برایم گزارش بدهی...» نامه اخیرت نشان داد که تو بسیار بیش از آنی، که تو یک شریک برابر در بحث تئوریک هستی. پس پوزش صمیمانه من را بپذیر زیرا این اثباتیست بر اینکه تعصب مردانه تا چه حد ریشهدار است، مخصوصاً وقتی که در نقابِ دیگریِ زجر دیده مستتر میشود، و بگذار به گفتگویمان ادامه دهیم.
این پویایی دیوانهوارِ سرمایهداری جهانیست که باعث میشود مقاومت مؤثر در برابرش تا این حد فرسایشی و دشوار شود. به یاد بیاور موج بزرگ تظاهراتی که در سال 2011 سرتاسر اروپا را از آلمان و اسپانیا تا لندن و پاریس دربر گرفت. حتی با وجود اینکه بستر سیاسی پایداری برای بسیج معترضان وجود نداشت، اما تظاهرات بهصورت بخشی از یک روند آموزشی در مقیاسی عظیم عمل کرد: بدبختی و نارضایتی معترضین به عمل جمعی بسیج مردم بدل شد- صدها هزار نفر در میادین عمومی جمع شدند و فریاد زدند که دیگر کارد به استخوانشان رسیده، که دیگر اوضاع بر این منوال نمیتواند ادامه پیدا کند. هرچند، کل این تظاهرات چیزی نبود جز یک حرکت سلبی صرف از پسزدنِ خشمگینانه و خواستههایی به همان میزان انتزاعی از عدالت، فاقد تبدیلشدن این خواستهها به برنامههای سیاسی ملموس.
در اینچنین اوضاعی چه میتوان کرد؟ وقتی که دیگر کاری از تظاهرات و اعتراضها بر نمیآید؟ وقتی انتخابات دموکراتیک دردی را دوا نمیکند؟ آیا میتوانیم خیل خسته و فریبخوردهی مردم را متقاعد کنیم که ما نهتنها آمادهایم که نظم موجود را از بین ببریم، که در کنش مقاومت مشارکت جوییم، بلکه حتی نظم جدیدی را به معترضین عرضه میکنیم؟
اجراهای پوسی رایوت را نمیتوان تنها به خرابکاری تقلیل داد. در زیر پویایی اعمالشان، ثباتی درونی از رویکردِ محکمِ اخلاقی-سیاسی وجود دارد. به بیان عمیقتر، این جامعه امروز ماست که در دینامیک دیوانهوار سرمایهداری، بدون هیچگونه فهم و معیاری گرفتارشده، و این پوسی رایوت است که در عمل نقطهی اتکای اخلاقی-سیاسی را برایش فراهم میکند. نفس وجود پوسی رایوت به هزارن نفر میگوید که کلبیمسلکی فرصتطلبانه تنها گزینه نیست، اینکه ما کاملاً بیمعیار نیستیم، اینکه هنوز آرمان مشترکی وجود دارد که ارزش جنگیدن دارد.
پس من هم در راه آرمان مشترکمان برایت آرزوی موفقیت میکنم. برای وفاداربودن به آرمان مشترکمان باید شجاع بود، مخصوصاً اکنون، و همانطور که ضربالمثل قدیمی میگوید، بخت یارِ شجاعان است!
دوست تو، اسلاوی
***
13 جولای 2013
اسلاوی عزیز
در نامه آخرم،که بهدلیل اینکه در خیاطخانه کار میکنم با عجله نوشته شد، آنطور که شایسته بود تمایز بین عملکرد «سرمایهداری جهانی» در اروپا و آمریکا از یک سو و روسیه را از سوی دیگر روشن نکردم. هرچند، رخدادهای اخیر در روسیه – محاکمه آلکسی ناوالنی، تصویب قوانینِ ضدآزادیِ مخالف قانون اساسی- خشم من را برانگیخته است. احساس میکنم باید در مورد رفتارهای مشخص سیاسی و اقتصادی کشورم سخن بگویم. آخرین باری که اینقدر احساس خشم کردم در سال 2011 بود، هنگامیکه پوتین اعلام کرد که برای بار سوم نیز میخواهد کاندیدای ریاست جمهوری شود. خشم و عزمم منجر به تولد پوسی رایوت شد. اینکه اکنون چه خواهد شد را البته زمان خواهد گفت.
اینجا در روسیه من بهشدت کلبیمسلکیِ کشورهای بهاصطلاح جهان اوّل را نسبت به ملتهای فقیرتر حس میکنم. نظر فروتنانه من این است که، کشورهای «توسعه یافته» وفاداری افراطیای نسبت به دولتهایی از خود نشان میدهند که شهروندان خود را سرکوب کرده و حقوقشان را نقض میکند. دولتهای آمریکایی و اروپایی با فراغبال با روسیه همکاری میکنند در همان زمانی که روسیه قوانین قرون وسطایی را بر مردم اعمال میکند و مخالفان سیاسی را به زندان میاندازد. آنها با چین هم همکاری میکنند، جایی که سرکوب تا حدی بد است که حتی فکر کردن به آن مو را به تنم سیخ میکند. حد و اندازه تساهل و تسامح کجاست؟ و در کجاست که تساهل و تسامح تبدیل به همکاری، ابنالوقتی و شراکت در جرم میشود.
اینگونه کلبیمسلکانه فکر کردن که، «صلاح مملکت خویش خسروان دانند»، دیگر کاربردی ندارد، زیرا روسیه و چین و کشورهایی نظیر آنها اکنون بخشی از نظام سرمایهداری جهانیاند.
روسیهی تحت حاکمیت پوتین، که به مواد خام وابسته است، اگر ملتهایی که نفت و گازش را میخرند شجاعت داشتند و روی اعتقاداتشان ایستاده و خریدشان را متوقف میکردند، به شدت ضعیف میشد. حتی اگر اروپا قدم کوچکی برمیداشت و قانونی شبیه «قانون ماگنیتسکی» تصویب میکرد، ارزش اخلاقی زیادی داشت[قانون ماگنیتسکی در ایالات متحده این اجازه را میدهد که ماموران رسمی روسی را که دست داشتنشان در نقض حقوق بشر محرز شده، مورد تحریم قرار گیرند[. تحریم المپیک زمستانی 2014 در سوچی حرکت اخلاقی دیگری خواهد بود. اما ادامه خرید مواد خام به معنی تایید تلویحی رژیم روسیه است –نه در کلام، بلکه با پول. این پرده از میل به حفظ وضع موجود سیاسی و اقتصادی و تقسیم کار موجود در قلب نظام اقتصادی جهان، برمیدارد.
تو از مارکس نقل قولآوردی که: «هر نظام اجتماعی که چرخدندههایش گیر کند و زنگ بزند... قادر به بقا نخواهد بود.» اما من اینجا، در حال سپری کردن محکومیت زندان در کشوری هستم که 10 نفری که بزرگترین بخشهای اقتصاد را تحت کنترل دارند از نزدیکترین دوستان ولادیمیر پوتیناند. با بعضی همکلاسی بوده، با برخی ورزش میکرده و با بعضیشان در کا.گ.ب همکار بوده است. آیا این همان نظام اجتماعی نیست که چرخدندههایش قفل شده؟ آیا این یک نظام فئودالی نیست؟
اسلاوی، من از صمیم قلب برای مکاتباتمان از تو متشکرم و بیصبرانه منتظر پاسخت هستم.
دوست تو، نادیا
منافع:
http://www.theguardian.com/music/2013/sep/23/pussy-riot-hunger-strike-nadezhda-tolokonnikova
http://www.theguardian.com/music/2013/nov/15/pussy-riot-nadezhda-tolokonnikova-slavoj-zizek