فیسبوک بهمثابه جامعهی مدنی:درسهای کاخ السینور
امیر کیانپور
این شبح رنج که میخراشد، که مینوازد، و هرگز قدر کفایت به درد نمیآورد
در بسته، ژان پل سارتر
برای نسلی از ما که در سال 76 جوانی خود را مقارن با میانسالی انقلاب یافته بود و هنوز نمیدانست که منطق این میانسالی برابر با کلیشههای رایج بلوغ و عقلانیت با این جملهی چرچیل پرداخته شده که «اگر در 35 سالگی محافظهکار نباشی، عقل نداری!»، خوشبختی و آینده در گشایش و نشاط چیزی رمزآلود به نام «جامعهی مدنی» نمود یافته بود. و جامعهی مدنی بدواً همان روزنامههایی بود که منتشر میشد؛ روزنامههایی که در آنها جامعهی مدنی مرتباً توضیح و تاب داده میشد، کش میآمد، به کما می-رفت، تهدید میشد،... هگل، روسو، توکویل و آموزههای دینی به نوبت فراخوانده میشدند، همچنانکه پلورالیسم، حوزهی خصوصی، نهادهای آموزشی، تمایز civic society و civil society، و الیآخر تا گره از راز جامعهی مدنی گشوده، و ایشان مبتلور شده، آدم و عالم رستگار گردند. با تحلیل تدریجی امرکلی/ سیاست مردمی در خرده گفتارهای اصلاحات و در بازی «ان جی او»ها، و با بهگلنشستنِ شوروشوق اولیه در ملال و بیتفاوتی و البته زیر چکمهی سرکوب، بازار گفتار جامعهی مدنی هم از رونق افتاد. و در حضوری بیرمق، صرفاً به تمهیدی بدل شد برای معنادهی و تشخصبخشی به سرگردانی و ناتوانی یک گروه سیاسی و بدنهی گسترده و بیشکلاش. و چنین گذشت تا فروغ دوبارهی آن پس از انتخابات 92. بازگشت دوبارهی گفتار جامعهی مدنی سر زبانها و روی کاغذ روزنامهها، که خواهناخواه حاکی از در پرانتز گذاشتن شکاف 88 برای دوختن جامهای از جنس 76 بر تن خرداد نورسیده بود، این بار اما آتشش زود خاموش شد و کمتر کسی را سر ذوق آورد. دستکم برای بخشی از ما این بازگشت نشانی بود از ناتوانی سیاسی سخنگویان جامعه مدنی در چشمدوختن در افقی واقعی برای تغییر و البته علامتی برای اختگی مفهومی و واقعی خود جامعهی مدنی.
... لازم نیست روح هگل و گرامشی را با ارجاعات نصفهنیمه آزرد یا صفحات روزنامهها را ورق زد، چراکه آنچه امروز بیش از هرچیز دیگری ما و دولت را وساطت میکند به لطف تکنولوژی به درون خانههایمان آمده است، فیسبوک: ترجمهای سرراست از جامعهی مدنی و فضایی ملموس برای تجربهی آن و البته ناخرسندیهایش،... جایی که افراد بدون مداخلهی جبری دولت امیال خود را پی میگیرند، مکانی موعود برای بروز «تکثر ارزشی»، عرصهی منازعات گفتاری، ستیزهای هژمونیک و نبردهای موضعی، جاییکه زندگی روزمرهی آدمها به سیاست گره میخورد، فضای مبادله و آموزش و محل برخورد گفتارهای دولتی و غیردولتی، یک تاکسی بزرگ برای مداخله و مکالمه و نمایش در حدفاصل خانواده و بازار و دولت؛ با قواعد مدنی حداقلی و با رویههای پیچیدهی دوستیابی، جلب و بذل توجه، که صدالبته صداهای گمشده و چهرههای حذفشدهاش را درست مانند بازنماییهایی موجود جامعهی مدنی به خوبی درز میگیرد. زندانی با مرزهایی مبهم درست مانند جهان هملت.
هرچند رابطهی ادیپال یا رقابت نارسیسیستی هملت با کلادیوس میتواند مقدمهای باشد در سنجش اشتراکات جهان هملت و جهان نارسیسیستی/ادیپال فیسبوک، لیکن کاخ السینور درسهای بیشتری برای شناخت فضایی دارد که درحدفاصل خانواده و بازار و دولت بیش از هرچیزی با چشمچرانی، با دورویی و تملق، و با خودفریبی پُر شده است:
جهان هملت، نه در معنایی استعارهای یا نظر به آشفتگی روانی هملت، که به معنای دقیق کلمه «یک زندان است» (هملت، پردهی دوم، صحنهی دوم). نهفقط هرکس دیگری را میپاید و همه به طور بالقوه جاسوس یکدیگرند، که همه چیز و همه کس تحت نظارت یک دولت پلیسی است. به راستی، فیسبوک جهان ایدهال روزنکرانتزها و گیلدنسترنها و اربابان آنهاست. میل به دیدنشدن چنان با تحت نظارتبودن روی هم افتاده و«جامعه نمایش» چنان با «جامعه انضباطی» درهمتنیدهشده که تشخیص یکی از دیگری ممکن نیست. و البته پویایی این پورنوگرافی نمایشی/انضباطی در وجود لشگرِ روزنکرانتزهایی حقیر، دورو و چاپلوسی است که اشتباه گرفتنشان با گلیدنسترن توفیری نمیکند.
بهتازگی خبری منتشر شد که فیسبوک حتی آنچه را کاربرانش تایپ کرده ولی منتشر نمیکنند، و در واقع بالقوگیهای نوشتار، را هم ثبت و ذخیره میکند.
سویههای مشترک دیگری نیز درکارهست، فیسبوک همانند کاخ السینور صحنهایست که در آن به زبان سیمون کریچلی «افکار خونآلود» جای «کنشهای خونبار» را گرفتهاند. تا آنجا که به شخصیت محوری نمایش شکسپیر برمیگردد، تکگویی دربارهی زندگی، وانمایی به جنون، تشکیک درمورد همهچیز و از جمله شبحی که زبان حقیقت است، برپاکردن نمایشی درون نمایشی دیگر، و واداشتن دیگری به اقرار درنهایت تمهیداتی هستند برای طفره رفتن و ناتوانی از انجام اقدام لازم برای تحقق عدالت. این به تعویق افتادن کنش در نمایش هملت سرمشق غالب نظریه-پردازیها، تحلیلها و پرحرفیهایی فیس بوکیایست که درمقام سمپتومهایی از ناتوانی، حفرههای واقعیت و خلآهای خویش را با جملات بزرگان، با دلنوشتهها، با مزهپرانیها، با آمار و ارقام، با گمانهزنیها و پیشگوییها و دستآخر با توهم و نفرت پرمیکنند؛ اگر انفعال، برای هملت، گشایندهی فضای تأملبرنفس و تعیّنبخشیدن به آن است، در فیسبوک تأمل بر «تصویر» خویش و متعین ساختن آن است که بر انفعال سرپوش میگذارد؛ متن پشت متن و عکس پشت عکس ردیف میشود تا وقایع ریز و درشت (کثرت اخبار وشایعاتی که خماری فقدان رخداد را تخفیف میدهند)، و بهویژه زخم و فاجعه، دستمایهی وسواس بیمارگون در بازاندیشی و بازیابی چهرهی خویش قرار گیرند. والبته دست آخر تحقق چهرهی خویش میسر نخواهد شد مگر با افشاء بیمیانجی حقیقتهای پشت چهرهی دیگری. مشابه با سرای السیونر، در فیسبوک، اخلاق و هرزهگویی منبع و مقوم و مادهی خام یکدیگراند. پردهدری و وقاحت از یکسو، و ازسوی دیگر پورنوگرافی اخلاقی در قالب پند و رهنمون یا ذیل مسؤولیت خطیر افشاء چهرهی حقیقی دیگری تشخصی پولونیوسی به جهان فیسبوک بخشیده است. وانگهی، فرمان پدر درچنین جهانی فرمانی پولونیوسی است: «با خودت روراست باش» و البته «قیمت گرانتری برای خود قائل شو». (پولونیوس، پردهی اول، صحنهی سوم)
یکیشدن با نمود خویش (ونه با خلأهای برساندهی آن) و مواجههی بدون میانجی با تصویر دیگری (تصویری معیوب، تقلیلیافته و فتوشاپشده درمقام چیزی متعالی، همچون فیگور حسادت برانگیز شهرت و لذت، و یا به مثابه ابژهای مبتذل، رقتآور و منزجرکننده) به ناگزیر نوعی احساس دوگانهی عشق و تنفر را در قبال دیگری برمیانگیزد و تمنای ویرانی او را بازتولید میکند. «دربارهی بزکهایتان هم چیزهایی شنیده-ام. خدا به شما چهرهای داده است، ولی شما خودتان را به صورت دیگری در میآورید: با جستوخیز میرقصید، میخرامید، نوک زبانی حرف میزنید، به آنچه خدا آفریده نامهای مسخره می-دهید، از بیخبریتان مایهی هرزگی میسازید. بروید، دیگر، دیگر بیزار شدهام؛ همینهاست که دیوانهام کرده» (هملت، پردهی سوم، صحنهی اول) به راستی، بدون سرریز پتانسیلهای رهاییبخشِ عشق و سیاست و رفاقت، فیسبوک بهعنوان واقعی-ترین فضای تجربهی جامعهی مدنی با میدانهای نمایش کوچک و بزرگش، با گرترودهای خواستنی، با افیلیاهای خرامان، و با کلادیوسهای سخنورش که کلام نافذشان همچون «زهری است که در گوش ریخته» میشود، فرصتی یگانه برای بیزاری از دیگری و ارتزاق از آن است... «کو سرخی تو ای شرم؟» (هملت، پردهی سوم، صحنهی چهارم)
... در شرایطی که بیرون فیسبوک هر روز به درون آن شبیه تر میشود، و روابط فیسبوکی ما و جهان اطرافمان را درمینورد و تسخیر میکند، مطابق با این بصیرت کافکایی که درون قصر همان بیرون آن است، استثئاء این جهان را اما نه بهسادگی در فضایی امن خارج از آن، بلکه همچون کاخ السینور باید در گذرگاههایی یافت که ما را چه درون و چه بیرون فیسبوک رودروی اشباح و مردگان خویش قرار میدهد. فارغ از هرگونه توهم پاکدستی بیرون بودن (بستن فیسبوک و پناه بردن به واقعیت طبیعیشدهی بکر بیرون)، امکان گوشسپردن به صدای رنج اشباحِ بدون چهره در هیاهوی چهرهها نیازمند حداقلی از کنارهگیری از بازیهای فیسبوک و فعل و انفعالات بهاصطلاح جامعهی مدنی و پاگذاشتن در بیراههها است؛ نیازمند هوراشیوهای شبپا... اشباح گذشته خیالهای آیندهاند. «بمان، ای وهم!» بمان. (هوارشیو، پردهی اول، صحنهی اول).