غایت نقد چیست؟

موریس بلانشو/ مترجم: سمیرا رشیدپور

 
 
 
من بررسی تمامی معناهای این پرسش را کنار می‌گذارم. یکی از این معناها با بی‌معنایی خود نقد سروکار دارد. وقتی ما به‌طور جدی نقد ادبی را مورد بررسی قرار می‌دهیم، این احساس را داریم که پرسش‌مان به هیچ‌وجه جدی نیست. نهاد دانشگاه و ژورنالیسم تمام واقعیتِ نقد را برمی‌سازند. نقد سازشی میانِ این دو شکل از نهاد است. هر روزه دانشی که چالاک، کنجکاو و گذراست به مصافِ دانش عالمانه، پایدار و قطعی می‌رود و این دو به سختی با همدیگر درمی‌آمیزند. ادبیات به درستی موضوع نقد باقی می‌ماند، اما نقد، ادبیات را آشکار نمی‌‌سازد. نقد یکی از راه‌های بیانِ ادبیات نیست. اما یکی از راه‌هایی است که نهاد دانشگاه و ژورنالیسم از طریق آن تصدیق می‌شوند. و این نقد اهمیت‌اش را از قدرتِ‌ همین نهاد‌های برجسته می‌گیرد. یکی از این نهادها ساکن است و دیگری پویا، هر دوی آن‌ها قویا هدایت و سازمان‌دهی‌ شده‌اند. طبیعتاً می‌توان نتیجه گرفت که نقد نقشی پیشِ‌پا‌افتاده‌ ندارد. زیرا این نقش عبارت است از مرتبط ساختن ادبیات با واقعیت‌هایی که دقیقاً به همان اندازه اهمیت دارند. این نقش، نقشی واسطه‌گرانه است و منتقد واسطه یا دلالی صادق به شمار می‌رود. در دیگر موارد، ژورنالیسم نسبت به دیگر شکل‌هایِ گوناگونِ سازمان‌دهی سیاسی و ایدئولوژیک از اهمیت کمتری برخوردار است. بنابراین نقد درکناروالاترین ارزش‌هایی که باید بازنمایی کند، در دفتر [مجلات] نگاشته می‌شود. نقش واسطه‌گرانه‌ی آن به حداقل تقلیل می‌یابد. منتقد یک سخنگو است که گاهی با زیرکی و مهارت و بدون آن‌که هیچ جایی برای آزادی باقی بگذارد، دستورالعمل‌های عمومی را به اجرا می‌گذارد. اما آیا [این وضعیت] در تمامی حوزه‌ها به همین منوال نیست؟ ما از نوعی واسطه‌گری حرف می‌زنیم که توسط فرهنگ‌ غربی‌مان اعمال شده‌است. این وساطت چگونه تحقق می‌یابد؟ به چه معناست؟ چه چیزی را ایجاب می‌کند؟ نوعی توانش خاص، نوعی مهارت خاص نوشتار، [واجد] خصوصیاتِ تفننی و مبتنی بر حسن‌نیت. علی‌رغم دلایل فوق، نمی‌توان ادعا کرد: تمام این [نقد نویسی]ها هیچ اهمیتی ندارند.
بنابراین ما به این ایده دست یافته‌ایم که نقد تقریبا واقعیت‌اش را از دست داده‌ است. اما همین ایده هم، چیزی کم دارد. پس باید بی‌درنگ به آن بیافزاییم که چنین دیدگاه تحقیرآمیزی نقد را آزار نمی‌دهد، بلکه با آغوش باز از آن استقبال می‌کند، گویی همین فقدان، برعکس، از ژرف‌ترین حقیقت‌اش خبر می‌دهد. وقتی هایدگر شعرهای هولدرلین را تفسیر می‌کرد، می‌گفت (من نقل به مضمون می‌کنم): تفسیر هر کاری هم بتواند بکند، نسبت به شعر، همواره زائد و اضافی خواهد بود. و آخرین و سخت‌ترین گام در تفسیر، گامی است که تفسیر را به جایی می‌کشاند که در مقابل تصدیقِ ناب شعر محو می‌شود. هایدگر بار دیگر از این فیگور استفاده می‌کند: در همهمه‌ی پرسروصدای زبان غیرشاعرانه، شعر هم‌چون ناقوس معلقی است در هوای آزاد، و برف سبکی که روی آن می‌نشیند برای به‌صدا درآوردن‌اش کافی است. با وجود این، برخوردی نامحسوس قادر است آن را به طور منظمی تا آن جا بلرزاند که هماهنگی‌ نوایش را برهم بزند. شاید تفسیر چیزی نیست جز کمی برف که ناقوس را به لرزه درمی‌آورد.[1]
گفتار نقادانه این ویژگی منحصر‌به‌فرد را دارد که هر چه بیشتر محقق شود، توسعه ‌یابد و تصدیق ‌شود، باید بیشتر خود را عقب بکشد؛ و در نهایت درهم می‌شکند. این گفتار نقادانه نه‌تنها خود را تحمیل نمی‌کند، و همواره حواسش هست تا جایگزین چیزی نشود که از آن حرف می‌زند، بلکه تنها زمانی به فرجام رسیده و کامل می‌شود که محو گردد. و این حرکت محو شدن صرفاً هم‌چون ملاحظات خدمتکاری نیست که پس از آن‌که نقش‌اش را بازی و خانه را مرتب کرد، جیم شود: به‌واسطه‌ی همین برداشت از تحقق نقد است که این نقد در عین محقق شدن‌، نابود می‌شود.
روی هم رفته، دیالوگ میان گفتار نقادانه و گفتار «خلاقانه»، دیالوگ عجیبی است. اتحاد و یکپارچگی این دو دیالوگ کجاست؟ آیا اتحادی تاریخی است؟ آیا نقد در آن حضور دارد تا چیزی را به اثر بیافزاید، یعنی برملاکردن معنای پنهان آن (که هم‌چون یک فقدان حاضر است) و نشان‌دادن بسط و گسترش آن در بطن تاریخ. و آیا این برداشت، نقد را به‌تدریج به سوی حقیقتی برمی‌کشد که دست‌آخر بتواند در آن آرام گیرد؟ اما چرا وجود منتقد [برای این منظور] ضروری است؟ چرا اثر خود برای حرف زدن کافی نیست؟ چرا این پیوند بی‌اهمیت مابین خواندن و نوشتن است که باید میان خواننده و اثر، میان تاریخ و اثر پادرمیانی کند؟ چرا علی‌رغم وجود منتقدی که به شکل عجیبی در خواندن متخصص شده، و با این حال فقط با نوشتن است که می‌تواند بخواند، و فقط درباره‌ی آن‌چه می‌خواند می‌نویسد و باید در عین حال این احساس را به دست دهد که با خواندن، با نوشتن هیچ کاری نمی‌کند، هیچ کاری جز این‌که بگذارد عمقِ اثر یعنی هر آنچه در اثر باقی می‌ماند سخن بگوید، اثر همیشه به شکل بسیار واضح و بسیار مبهمی باقی می‌ماند؟
صرف‌نظر از این که از وجه واقعیت تاریخی یا از وجه واقعیت ادبی نگاه بکنیم، ما منتقد و نقد را تنها هم‌چون تمایلی برای کنار کشیدن خود و حضوری همیشه آماده برای نابود شدن درمی‌یابیم. از وجه تاریخی – تا آن‌جا که تاریخ با مقررات دقیق‌تر و نیز بلندپروازانه‌تر شکل گرفته است، یعنی جایی که نقد در آن حضور دارد، نه به‌عنوانِ آینده‌ای کامل و پایان یافته، بلکه به‌عنوانِ یک کلیتِ گشوده و در حرکت – نقد به سرعت با چشم پوشی از خود، به درستی حس می‌کند که هیچ حقی برای سخن گفتن با جدیت به نام تاریخ ندارد، و علوم به اصطلاح تاریخی، علم کنش و واکنش تاریخی –  اگر وجود داشته باشند – می‌توانند یا تنها می‌توانستند جایگاه اثر را در تاریخ، و همچنین تکوین‌ اثر در تاریخ خاص خودش را نشان‌ دهند، اما [این علوم] در عین‌حال می‌توانستند از این هم فراتر روند و پیدایش نامعین‌ اثر را در بزرگ‌ترین مجموعه‌ی حرکت عمومی (شامل حرکتی که علوم فیزیکی به روی ما می‌گشایند) دنبال ‌کنند. از این رو آیا نقش واسطه‌گرانه‌ی نقد به فعلیت بی‌واسطه محدود می‌شود؟ نقد به همان زمانی تعلق دارد که در حال طی کردن آن است و در ارتباط با هیاهویی بی‌نام و نشان و نامشخص، و در پیوند با زندگی روزمره و سازشی است که در خیابان‌های جهان جاری است و کاری می‌کند که همه از پیش همه چیز را بدانند، هر چند هیچ فرد خاصّی هنوز هم چیزی نمی‌داند.
وظیفه‌ی دشوار عوام‌فهم‌کردن را نقد می‌گویند. شاید [چنین باشد]. اما بیایید اکنون از وجه ادبیات، رمان یا شعر به آن نگاه کنیم. برای لحظه‌ای تصویر ظریف مطرح‌شده در بالا را به یاد بیاوریم: یعنی دانه‌های برفی که ناقوس را به لرزه درمی‌آورند، این طرحِ سفید، ناملموس و کمی سرد در گرمای لرزشی که برانگیخته ناپدید می‌شود. این‌جا گفتار نقادانه‌ای که نه تاثیر پایدار دارد و نه واقعیت، می‌خواهد در پیشگاه تصدیق خلاقانه نیست و نابود شود: وقتی نقد سخن می‌گوید، اصلا این نقد نیست که سخن می‌گوید؛ نقد هیچ نیست. این فروتنی قابل‌ملاحظه‌ است، اما شاید این‌قدرها هم فروتن نباشد. چون نقد هیچ نیست. اما همین هیچ نبودن مشخصاً همان‌چیزی است که اثر ادبی است: ساکت، نادیدنی و می‌گذارد هر آنچه خود هست باشد: درخشش و گفتار، تصدیق و حضور، با این‌حال اثر بدون مخدوش شدن، درباره‌ی خودش حرف می‌زند، به‌واسطه‌ی همین فقدان یک خصلت برجسته است که رسالتِ مداخله‌ی نقادانه پدید می‌آید. گفتار نقادانه همین فضای طنینی‌ست که در بطن آن واقعیت ناگفته و نامعلومِ اثر، موقتاً، به کلمات تغییر شکل ‌می‌دهد و محدود می‌شود. و از این رو، در واقع نقد [به سبب آن‌که] به‌طور فروتنانه و مصرانه‌ای ادعا می‌کند که خود هیچ اهمیتی ندارد و دیگر از گفتار خلاقانه‌ای متمایز نیست که این نقد، فعلیت‌بخشیِ ضروری، یا به بیان استعاری، مظهر(épiphanie) آن است.
 
بنابراین، ما به خوبی حس می‌کنیم که تصویر برف چیزی جز یک تصویر نیست و باید باز هم از این فراتر برویم. اگر نقد همین فضای گشوده‌ای است که شعر به درون آن انتقال می‌یابد، و اگر نقد به دنبالِ ناپدید شدن در مقابل شعر است تا بدین وسیله شعر پدیدار شود، به این خاطر است که این فضا و این حرکتِ امحاء (که یکی از راه‌های آشکارشدنِ این فضا است)، از قبل به واقعیتِ اثر ادبی تعلق دارند، و در زمان شکل‌گیری اثر، فقط به نوعی [از یک‌ سو] با بیرون رفتن از آن در زمانی که اثر به پایان می‌رسد و [از سوی دیگر] برای به پایان‌رساندنش، در بطن آن مشغول به کارند.
به‌همان ‌طریقی که ضرورت ارتباط برقرار کردن خصلتی نیست که به کتاب افزوده شود، در تمام لحظات خلق اثر ادبی، ارتباط نیز تسهیل همین فرایند خالق [اثر] – مانند این نوع فاصله‌گذاری ناگهانی که در آن اثر تکمیل شده به خود بازمی‌تابد و منتقد احضار شده است تا در آن، [اثر را] بسنجد – صرفاً آخرین [مرحله از] دگردیسی همان گشودگی‌ای‌ست که به اثر ادبی در زمان پیدایش [واجد آن] است. می‌توان آن را ناهم‌زمانی ذاتیِ اثر با خودش نامید، یعنی هر آن چیزی که مرتباً اثر را ممکن-ناممکن می‌سازد.  بنابراین نقد صرفاً همان چیزی را در بیرون بازنمایی و دنبال می‌کند از درون هم‌چون تصدیقی مغشوش، هم‌چون اضطرابی بی‌پایان، هم‌چون تعارض (یا به هر صورت دیگری)، به حضورش به شکلِ گنجینه‌ای زنده از خلاء، از فضا، از خطا، یا حتی به بیان بهتر، از قدرت یگانه‌ی ادبیات برای بسط و رشد خود ادامه می‌دهد، در عین‌حال که دائماً در غیاب باقی می‌ماند.
یا به عبارت دیگر، در این‌جا یکی از معناهای ضمنی حضور نقد، پیامد فرجامین (و تجلی تکین) همین حرکت  عقب‌نشینی است. نقد از طریقِ محو شدن در مقابل اثر ادبی، به مثابه‌ی یکی از دقیقه‌های ذاتی‌اش، خود را به چنگ می‌آورد. این‌جا هدفی را بازمی‌یابیم که زمانه‌ی ما تحت اَشکال متفاوت، بسط یافتن‌اش را به چشم دیده است. نقد دیگر قضاوتی بیرونی نیست که آثار ادبی را ارزش‌گذاری و در مورد ارزش‌ِ آن‌ها، زمانی که دیگر کار از کار گذشته اظهارنظر کند. نقد از کارکرد درونی متن جدایی‌ناپذیر است و به حرکتی تعلق دارد که آن را به چیزی بدل می‌کند که هست، نقد جستجو و تجربه‌ی این امکان است. با این‌حال (برای دور شدن از هر شکلی از سوءتفاهم) نقد هنوز معنای محدود‌کننده‌ای را ندارد که والری به آن می‌داد، زمانی که وی نقد را بخشی از قوه‌ی ادراک می‌دانست، یا زمانی که آن را لازمه‌ی اثر خلاقانه‌ای می‌پنداشت که ارزش‌اش تنها در چهارچوب وضوح روح تامل‌کننده برساخته می‌شود. «نقد»، در معنایی که در این‌جا مدنظر ماست، از پیش به معنای کانتی بسیار نزدیک‌تر است (اما شباهت‌اش فریبنده باقی می‌ماند): همان‌قدر که عقل نقادانه‌ی کانت از شرایط امکان تجربه‌ی علمی پرسش می‌کند، نقد هم به همان میزان با جستجوی امکانِ تجربه‌ی ادبی پیوند می‌خورد. اما این جستجو صرفاً یک جستجوی نظری نیست، این جستجو همان معنایی است که تجربه‌ی ادبی را برمی‌سازد. و در عین حال امکانش، به‌وسیله‌ی آزمودن و به چالش کشیدن، از طریق [فرایند] خلق برساخته می‌شود. کلمه‌ی جستجو کلمه‌ای است که باید آن را نه در معنایی ذهنی، بلکه هم‌چون کنشی در بطنِ و برای فضای خلاقانه تلقی کرد. هولدرلین – برای این‌که دوباره [در قالب یک مثال] از وی استفاده کنیم – درباره‌ی کاهنان دیونیسوس حرف می‌زند که در شب مقدس سرگردان بودند. جستجویِ نقد خلاقانه همین حرکت سرگردانی است، همین کار راه‌رفتن است که تاریکی را می‌گشاید و بنابراین نیرویِ پیشرونده‌ی وساطت است، اما همین جستجو این خطر را می‌کند که شروع دوباره‌ی بی‌پایانی باشد که هر گونه دیالکتیکی را نابود می‌سازد، و فقط موجبات شکست را فراهم ‌می‌کند، و حتی چاره و تسکینی در آن‌ نمی‌یابد.
این‌جا نمی‌توانم این تحلیل را جلوتر ببرم. اما فقط می‌خواهم نکته‌ای را خاطر نشان کنم که به نظرم اساسی و مهم است: ما همه از نقد گله داریم که دیگر نمی‌داند چطور قضاوت کند. اما چرا؟ این نقد نیست که کاهلانه دست رد بر سینه‌ی سنجش می‌زند، این رمان یا شعر هستند که از تن دادن به سنجش طفره می‌روند، چرا که به دور از هر گونه سنجش به دنبال تصدیق شدن‌اند. و در حالی که نقد باطنا بیش‌تر به حیات اثر ادبی تعلق دارد، اما تجربه‌ی این حیات اثر ادبی را هم‌چون چیزی تجربه می‌کند که نمی‌توان آن را سنجید. نقد اثر را هم‌چون ژرفا، و نیز هم‌چون غیاب ژرفایی فراچنگ می‌آورد که به‌هیچ شکلی از نظام ارزش‌ها تن نمی‌دهد و در عین‌حال به سویِ چیزی ارزش‌مند می‌رود، و پیشاپیش هرگونه تصدیقی را رد می‌کند که بخواهد با هدف سنجش‌ این نقد آن را تصرف کند. به‌نظر می‌رسد نقد در این معنا – ادبیات – به یکی از دشوارترین و در عین‌حال مهم‌ترین وظیفه‌ی زمانه‌ی ما پیوند می‌خورد که در حرکتی ضرورتا مبهم و نامعلوم به نمایش درمی‌آید: این وظیفه،‌ محافظت و آزادسازیِ تفکر از مفهوم ارزش است، و به تبع آن هم‌چنین بازگشایی درِ تاریخ به روی آنچه که تمام این اَشکال ارزش از پیش در آن رها شده‌اند و نیز به روی هر آنچه که شکل نوعی تصدیقِ تماماً متفاوت و کماکان پیش بینی‌ناپذیر به خود می‌گیرد.
 
منبع:                                        
این متن ترجمه‌ی پیشگفتاربلانشو بر کتاب «لوتره‌آمون و ساد» با منبع زیر است:
Blanchot, Maurice, 1973, Lautréamont et Sade, Paris: Les Edition de Minuit, pp. 9-14.
 
پانویس‌:
[1]. خاطرنشان می‌کنم کمی معنای متن هایدگر را دست‌کاری کردم. برای هایدگر، به‌نظر می‌رسد که هر تفسیر لرزشی باشد که هماهنگی را برهم می‌زند.
 ‌       
 
    
نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.