نعل اسب قدرت: دربارهی راست و چپ افراطی
مراد فرهادپور
دریافت فایل مقاله
تز یازدهم: تأکید بر یگانگی و همسانی چپ رادیکال و راست افراطی چیز جدیدی نیست. دهههای متمادی است «ماتریالیسم دموکراتیک» جهان معاصر بر طبل آن میکوبد. بعد از ورشکستگی دولتهای لیبرال در نیمهی اول قرن بیستم، راست افراطی در هیأت فاشیسم و دیگر شکلهای دیگر، کوشید آنچه را دولتهای لیبرال در جدال با نیروهای چپگرا واگذار کردهاند را از نو، بهنفع سرمایهداری، تصاحب کند. از این حیث، راست افراطی نیروی کمکیِ مؤثری برای لیبرالیسم و سرمایهداری بوده است. راست افراطی از همان بدو تولدش (که همراه با بحرانهای حاد اقتصادی و اجتماعی بود) سعی کرده تابوهایی را بشکند که لیبرالیسم بنا به مصلحت، خود مایل به شکستنِ آنها نبوده است، لیکن شکستن تابوها، شوکی را بههمراه داشته که سرانجام بهنفع میانهروها و اعتدالیون تمام گشته است.
عروج این گفتار ایدئولوژیک در ایران، بیشتر به تحولات خرداد 92 و برآمدن گفتار «اعتدال» برمیگردد؛ گرچه میان راستگرایان غربی و وطنی بهدلایل فرهنگی، سیاسی و اجتماعی باید تفاوت قائل بود. با این همه، بر مبنای این گفتار مخالفان یا از اردوگاه «راست افراطی» بهشمار میآیند که تجربهشان را طی هشتسال گذشته پس دادهاند، یا از اردوگاه «چپ افراطی» که معدودی روشنفکر «منفعل» و «برج عاجنشین» و بیخبر از واقعیات جامعهاند. اعتدالیون (در همه جا) علاقمندند این دو گروه مخالف را در کنار هم بنشانند تا از دو حد «افراطی» حذر دهند و آنها را دو روی سکهای واحد جا زنند. حال آنکه وضع دو گروه نه بهلحاظ مادی و نه بهلحاظ ایدئولوژیک یکسان نیست. بهلحاظ مادی، راست افراطی در بیش از سه دهه پس از انقلاب همواره از منابع قدرت و ثروت برخوردار بوده و در حذف و سرکوب رقبا تردیدی به خود راه نداده، و دقیقاً همان سیاستهایی را بهپیش برده، بالاخص در عرصهی اقتصاد، که میانهروها خواهانش بوده اند. نزاع بر سر آن است که چه جناحی مجری پیشبرد این سیاستها شود.
***
یکی از کلیشههای گفتار میانهرو یا همان لیبرال تکرار همیشگی این دعوی است که چپ و راست افراطی تا چه حد به یکدیگر نزدیک و به تعبیری نمودهای متفاوت یک جوهر یعنی همان افراطیگری خشونتطلب ستیزهجویاند. صرفنظر از سوءاستفادههای ایدئولوژیک و ساختن مفاهیم مبهم، نظیر توتالیتاریسم، بر اساس مقایسههای سراپا بیمورد تاریخی، و همچنین نادیدهگرفتن پیوند تاریخی چپ با آرمانهای عقلانی روشنگری (و خردستیزی نژادپرستانه راست) باز هم حقیقتی در این مقایسه نهفته است که بهترین تجلی آن شکل نعلگونه فضای اجتماعی- سیاسی است. اگر دو سر نعل را چپ و راست در نظر بگیریم و قسمت وسط نعل را معرف میانهروی، اعتدال و لیبرالیسم بدانیم معنای نزدیکی راست و چپ به یکدیگر روشنتر میشود. (تصویر شماره یک) این شکل، چنانچه خواهیم دید، بهعنوان استعارهای مضاعف، گویاست و بهراحتی میتوان با رجوع به شکل بیواسطه آن مجموعهای از دوقطبیهای تاریخی همچون استالین-هیتلر، گولاک- آشویتس را تأیید کرد و از «چپ فاشیست» سخن گفت.
اما باید خود این شکل نعلوار را که بر اساس آن از یگانگی چپ و راست سخن گفته میشود جدی گرفت تا بتوان آن را واسازی کرد. بهنظر میرسد در تلقی لیبرالی از جامعه بورژوایی ما با میله صافی روبروییم که گویای برابری صوری افراد در این جامعه است، خواه در مقام مشارکتکنندگان در بازار آزاد و خواه بهعنوان شهروندان یک کشور خاص (تصویر شماره دو)، اما به دلایلی که لیبرالها میل چندانی به پرداختن بدانها ندارند (از جمله مسأله حاکمیت و پیوند قانون با خشونت) این میله خمیده میشود و شکلی نعلی به خود میگیرد. فقط زمانی که این میله شکل نعل اسب به خود میگیرد است که چپ و راست بههم نزدیک میشوند. اما پرسش اصلی آن است که چرا و چگونه این میله خم میشود. برای بیرونکشیدن حقایق سیاسی و معانی پنهان در پس این نعل اسب، باید بدان بهعنوان استعارهای مضاعف بنگریم. نعل اسب در واقع شکل غالب و جاافتاده آهنربا است. ما در اینجا با یک آهنربا سر و کار داریم که برای بهتر عملکردن باید شکل خمیده به خود بگیرد تا دو قطب مثبت و منفی آن در یک راستا عمل کنند و همهی ذرات آهن را به سمت خود بکشند. حال اگر این مغناطیسِ نعلی و نه صرفِ شکل نعلگونه را استعارهای (مضاعف) برای توصیف جامعه مدرن بدانیم، آنگاه میتوان این گذر از صافی به خمیدگی را به عملکرد دولت نسبت داد. و فقط در این صورت است که در مییابیم نام این حقیقی این خمیدگی «سیاست» است. در این معنا، «سیاستِ دولت» چیزی نیست مگر نوعی شکلدهی به جامعه که عملاً میدان مغناطیسی قدرت را ایجاد میکند. وقتیکه به این نعل آهنربایی نگاه میکنیم تردیدی نیست که دو قطب چپ و راست نسبت به مرکز (اعتدال) به هم نزدیکترند. اما این نزدیکی که گفتار لیبرال را به وجد میآورد نهایتاً در اشتیاقی اسطورهای ریشه دارد که ازقضا سخنگوی ایدئولوژیک آن همواره همان راست افراطی است. اگر با فشار دادن جامعه و نزدیکترکردن دو سر نعل، نهایتاً آن دو را بههم برسانیم با یک حلقه روبرو میشویم که اوج اسطوره دستراستی است؛ یعنی جامعه بهعنوان یک حلقه وحدتیافته و بری از تمایز چپ و راست که در متن آن تمامی رمز و راز جامعه بهمثابهی کلیتی یکپارچه و بیتناقض تکرار میشود. بدینترتیب است که دوگانگی چپ و راست کنار گذاشته میشود و ما به نوعی یگانگی جوهری و عرفانی میرسیم که وجه مشخصهی تقریباً همه گفتارهای راستگرا در باب جامعه بشری است. (تصویر شماره سه)
ولی اگر استعاره نعل اسب را جدی بگیریم و به عوضِ شکل محض به سویه پنهان و نادیدنی آن توجه کنیم، یعنی خود نعلِ آهنربا را به صورت پوزیتیویستی با جامعه یکی نگیریم، بلکه با قبول این اصل که جامعه هیچگاه بهلحاظ هستیشناختی یک کلیت جوهری نیست (یا به قول خانم تاچر «جامعه وجود ندارد») تکیه را بر اولویت سیاست و قدرت و نقش آنها در برساختن جامعه بگذاریم، آنگاه درمییابیم که در این استعارهی مضاعف مسأله اصلی همان نیرو و میدان مغناطیسی این نعل است نهفقط شکل فیزیکیاش. کار آهنربا تولید یک میدان مغناطیسی است و شکل خمیده آن وسیلهایست در خدمت افزایش و جهتدهی به این میدان. زیرا میله صاف آهنربایی هم میدان مغناطیسی ایجاد میکند اما با شدتی بسیار کمتر. خمشدن بهصورت نعل اسب به آن قدرت جذب برادهها را میدهد. میدان مغناطیسی که در اینجا شکل میگیرد در حکم همان قدرت پنهان حاکم بر جامعه است. اما این نیروی پنهان با قراردادن یک کاغذ روی نعل آهنربایی و ریختن برادهی آهن بر آن خود را نشان میدهد. بدون کاغذ و برادهها هیچکس ملتفت حضور میدان مغناطیسی نمیشود، یا به بیان دیگر، ایدئولوژی شیءواره پوزیتیویستی حتی در این استعاره نیز میکوشد این امر را القا کند که جامعه چیزی نیست جز مجموعه کنشهای مرئی افراد و نهادها. ولی حقیقت زمانی آشکار میشود که این استعاره لیبرالی را جدی بگیریم و تا انتها دنبال کنیم. میدان مغناطیسی نامرئی است، درست همانطور که سیاست و قدرت دولت و حاکمیت در جهان بورژوا-لیبرال نامرئی است.
به هر حال این استعاره، بهخوبی پیوند حیات و سیاست را تداعی میکند. مثال آهنربا مثال خوبی است برای مقایسه قدرت سیاسی با نوعی نیروی الکتریکی، نیرویی که دیده نمیشود و جسمانیت ندارد، و البته در این مورد خاص حقیقتاً نیرویی دیالکتیکی است. این نیرو که نام دیگرش «سیاست» است، همانطور که جورجو آگامبن بهخوبی نشان داده، درآنِواحد حیاتبخش و مرگآفرین است. امروزه با گسترش شکلهای گوناگون اِعمال این نیرو بر حیات بدنهای منفعل، ماهیت واقعی آن در مقام سیاست زیستی (Bio-politics) و قدرت زیستی (Bio-power) روزبهروز روشنتر میشود. استعارهی مورد نظر ما از این جهت نیز گویاست. زیرا این نیروی الکتریسته است که میله آهنی صاف یا خمیده را مغناطیسی میکند، ولی نکته مهم آن است که در اینجا سر و کار ما با جریانی متناوب است نه با الکتریسته ساکن. در جریان تناوبی که نمودار آن شکلی سینوسی دارد جهت جریان بیوقفه عوض میشود. پس قدرتی که بهصورت الکتریسیته جاری میبینیم ناشی از حرکت یکنواخت الکترونها در طول سیم نیست. شاید حتی بتوان گفت این مثالی دلوزی از قدرت است: قدرت نه در مقام یک حرکت کلی مولار بلکه در مقام نوعی جابجایی در طول رسانه. جوهر یا چیزی جوهری از اینجا به آنجا نمیرود بلکه این خود رسانه است که متشنج میشود. در ادامه واسازی این استعاره میتوانیم به این موضوع نیز اشاره کنیم که قدرت برای اینکه خود را در قالبِ یک میدان آهنربایی نشان دهد نیازمند یک شکل است. در این مورد خاص این شکل همان میله آهنیست که با قرار گرفتن در یک میدان الکتریکی چرخان مغناطیسی میشود. به اعتبار دیگر، حتی سیاست نیز برای اینکه بتواند میدان نیروی خود را بسازد و با جهتدهی و افزایش نیرویش تأثیری عملی بر جای گذارد نیازمند یک شکل است. این شکل خام و منفعل برای زیستسیاست زمانهی ما چیزی نیست جز همان تن رنجور و منفعل آدمی؛ حقیقتی که احتمالاً بیش از هر زمان دیگر در ابتدای قرن بیستم و با بروز جنگ جهانی اول بر همگان آشکار گشت. همانطور که والتر بنیامین در پیوند با تجربهی سراپا تروماتیک این جنگ میگوید «آن نسلی که با واگن اسبی به مدرسه رفته بود، اکنون زیر آسمانِ فراخ دشت و روستایی ایستاده بود که هیچ چیز آن بیتغییر بر جای نمانده بود مگر ابرهایش؛ و زیر این ابرها، در میدان نیروی برساخته از سیلابها و انفجارهای ویرانگر، تن نحیف و شکنندهی انسان ایستاده بود». [1]
اما نکتهی مهم دیگری نیز در این استعاره نهفته است و ارزش آن را دارد که با یک حاشیه رویِ کوتاه بدان اشاره کنیم. انتقال از شکلِ مرئیِ آهنربا و واقعیتِ جسمانیِ قابل لمس آن به میدانِ مغناطیسیِ کاملاً قوی و مؤثر ولی نامرئی اساساً شبیه و متناظر با انتقال از تصاویر و افکارِ موجود در رؤیا (یا همان محتوای رؤیا) به «عمل رؤیا» است. این انتقال که لاکان نیز آن را کشف حقیقیِ فروید در کتاب تعبیر رؤیا میداند، به تعبیری رمز اصلیِ قدرتِ کاوشِ روانکاوی است. در تعبیری رؤیا ما به سه مرحله یا سطح مواجهایم: شکل بی واسطهی تجربهی رؤیا، ایدهها و افکار رؤیا، و نهایتاً عمل رؤیا. اما میل سرکوب شده یا حقیقتی که روانکاوی بهدنبال آن است، محتوا، جوهر یا معنای نهفته در افکار و ایدههای رؤیا نیست، بلکه این حقیقت محصولِ همان مکانیسمی صوری و غیرمحتواییِ عمل رؤیا یا همان دوگانهی «فشردگی» و «جابهجایی» است. در تقابل با محتوایِ خیالی، ذهنی، و فردی رؤیا، عمل رؤیا همان میدانِ نیرو و قدرتی تأثیرگذارِ عرصهی نمادینِ جمعی یا دیگری بزرگ است. به همین سبب است که در واقع حقیقتِ رؤیا یا میل را نباید در این عملکرد صوری و نتایج آن جُست، بلکه برعکس باید بهسراغ شکافها و پیچشها و نهایتاً شکلهای گوناگون شکست عمل رؤیا رفت. و این همان مرحلهی سوم یعنی بروزِ حقیقتِ میل در هیأتِ امر واقعیست که بهمیانجیِ تأثیرگذاریِ صوری «دیگری» بر محتوای رؤیا نمایان میشود.
ازقضا همین ساختارِ سهگانه و همین گذر از «واقعیت» ملموس و مرئیِ جامعه به میدانِ نامرئیِ قدرت اقتصادی-اجتماعی را بهخوبی میتوان در نظریهی بتوارگیِ کالاییِ مارکس مشاهده کرد. در اینجا نیز با سه رده و سطح مواجهایم. در سطح اول، ما فقط با اشیاء و اجناسی سروکار داریم که نیازهای ما را رفع میکنند یا به هر دلیلی مایل به تصاحب آنها هستیم. در این سطح ما ظاهراً با اموری طبیعی و میلی کودکانه به داشتنِ آنها روبهرویم. در سطح دوم با بتوارگیِ کالاها روبهرو میشویم که بهرغمِ نداشتنِ واقعیتِ جسمانی و فیزیکی امری سراپا جمعی و عینیست که بههیچ وجه نمیتوان آن را موهومی پنداشت. درست مثل قدرت پول که هیچ ربطی به واقعیتی فیزیکیِ آن در مقامِ یک تکه فلز، یک پاره کاغذ، یا حتی یک عدد در حافظهی کامپیوتر ندارد، هرچند همهی ما با نیرویِ نامرئی اما خداگونه و پُر رمز و رازِ آن روزمره سروکار داریم. فقط در سطح سوم است که با درکِ ارزش مبادلهی کالاها بهمثابهی کار تجسد یافتهی و رمزگشایی از کالاییشدنِ نیروی کار و درنتیجه ماهیتِ تماماً تاریخی و غیرطبیعیِ نظامِ تولید کالایی، حقیقت عیان میگردد. در اینجا نیز، گذشته از ماهیتِ خیالی و فردیِ سطح اول، این پیچشها و لغزشها و نهایتاً شکستِ فرآیند تولید کالایی در سطح دوم است که گذر به سطح سوم را ممکن و ضروری میسازد. بهعبارت دیگر، این بحران و از کار افتادنِ سرمایهداریست که خصلت خداگونه ی پول و بتوارگی کالاها را آشکار میسازد. پس می بینیم در هر سه مورد با همان سه گانهی لاکانی روبهرو هستیم که بهمیانجی عدم انسجامِ هستیشناختیِ عرصهی فردی و جمعی ظهور ناگهانی حقیقت در قالب امر واقعی را ممکن میسازد. به همین سبب در مورد مثال اصلی ما یعنی نعل اسب نیز این پیچش و خمیدهشدنِ سطح اول یا همان واقعیت مادی است که سطح دوم یعنی میدان نامرئیِ سیاست و دولت (و نتیجتاً اقتصاد) را به وجود می آورد. و درنهایت فقط با آشکار شدنِ این میدان نیرو در قالب بُرادههای آهن و سپس بروز اختلال در این میدان است که سرچشمهی حقیقیِ قدرت و توانایی آدمیان برای عوض کردن شکل مادی جامعه و بهدنبالاش مهار کردنِ نیروی حیاتی و مغناطیسی آن، یعنی همان سیاست، امکانپذیر میشود.
با توجه به شرایطی که امروزه بر کشور ما و بر کل جهان حاکم است دیگر نمیتوان در کاربردهای ایدئولوژیک کلیشهی فوق تردید کرد: سیاستزدایی از جهان با هر وسیلهی ممکن، از جمله قیاسهای کاذبی که به ترس از «افراطگرایی» دامن میزنند. هر چند توحش نهفته در نظام سرمایهداری و این حقیقت که اصل بنیانی همه نظامهای سیاسی موجود هنوز هم همان ترس اسطورهای است، موجب شده تا بهرغم همه دادوهوارهای اخلاقی در ستایش از میانهروی و پرهیز از خشونت، در همه جای دنیا، از هند گرفته تا پارلمان اروپا، راستهای دو آتشه پیروز میدان باشند و نشان دهند که در غیبت یک راهحل ریشهای انسانی، یعنی همان کمونیسم، ادارهی جهان موجود فقط از هیولاهای راست افراطی بر میآید ــ هیولاهایی که هنوز افسارشان از دست لیبرالهای عاقل و میانهرو در نرفته است.
***
پینوشت:
[1]. ارغنون، شماره 9، دربارهی رمان، «قصهگو: تأملاتی در آثار نیکلای لسکوف»، ترجمه: مراد فرهادپور، فضلالله پاکزاد.