(1)
ظاهراً امروزه تردید دربارهی مرزهای امکان، مرزهایی که قلمروی امور ممکن را از امور ناممکن جدا میکنند، بیش از آن که بهکار تلاش برای تغییر ریشهای وضعیت یا دستکم دفاع از چنین امکانی بیاید، ورد زبان ستایشگران وضع موجود و دلباختگان «معجزات» تکنولوژیهای نوین است. بیشک تکنولوژی در دهههای اخیر بهشیوهای فزاینده شکل زندگیهای ما را دگرگون کرده است و امروزه از مهمترین عواملیست که در چارچوب سیستم بهشکلی مستمر و مؤثر از ممکن کردن ناممکنها ارزش اضافه خلق میکند. در وضعیت استیلای سرمایه داری جهانی – آنهم از نوع متأخرش – برای فکر کردن دربارهی امکان مقاومت دیگر نمیتوان به تقابلهای آشنای قدیمی دل خوش کرد: تغییر در برابر ثبات، فریاد در برابر سکوت، مبارزهی خستگی ناپذیر در برابر دست روی دست گذاشتن و انتظار کشیدن،... . این وضعیت حاصل استیلای سیستمی است که - چنان که مشهور است - از ضعفهایش تغذیه میکند و ظاهراً این نفس مقابله با آن است که ماشهی باروریش را میکشد، وضعیتی که در آن، بنا به آن شوخی تلخ، نمیدانیم به راستی «دزدی از بانک» بدتر است یا «تأسیس یک بانک جدید». در چنین وضعیتیست که بیش از هر زمان دیگری، همه چیز تیرهوتار و مبهم میشود و طرفه آنکه این دقیقاً همان وضعیت تاریخیست که خود را پساایدئولوژیک مینامد.
با اینحال میبایست در تسلیم مفاهیم و کلمات مرتبط با مقاومت و رهایی به دشمنان رهایی، به دیدهی تردید نگریست. اما اگر «امر ناممکن»، «امر معجزهگون و یکه»، هنوز واجد سویهای رهاییبخش باشد، چگونه میتوان بیآنکه به دام ایدئولوژیهای متنوع امروزی افتاد، به این سویه اشاره کرد؟ مگر نه اینکه این روزها مضمون «ممکن کردن ناممکنها» از مضامین اصلی و مکرر تبلیغات (از کارخانجات تولیدی اتومبیل یا کرم تا احزاب سیاسی و کتابهای راهنمای موفقیت) است؟ گزین گویهی مشهوری از کافکا ظاهراً حاوی چنین اشارهای است:
«کلاغها معتقداند که حتی یک کلاغ برای نابود کردن آسمان کافی است، اما این چیزی را در رد آسمان ثابت نمیکند، چرا که آسمان به سادگی به معنای ناممکن بودن کلاغهاست».
(2)
در نگاه اول به نظر میرسد این قطعهی موجز (که تلفیق غریبی از تخیل شاعرانه و منطق انتزاعی و سرد احکام ریاضیاتی است) حاوی دو بخش متناقض است، به نحویکه بخش دوم امیدی را که بخش نخست وعده میدهد، نقش بر آب میکند. با این حال شاید نگاهی دقیقتر بتواند نشان دهد که سراسر قطعه از منطقی واحد تبعیت میکند، منطقی که حول کلمهی «ناممکن» شکل میگیرد.
یونانیان باستان برای اشاره به «نیستی» از دو واژهی متفاوت استفاده میکردند: Meden و Auden. Auden به معنای چیزیست که وجود ندارد اما میتواند وجود داشته باشد، و Meden به چیزی اشاره دارد که وجود ندارد و از اساس نمیتواند وجود داشته باشد.[1] ظاهراً مرز میان این دو کاملاً مشخص است، اما به نظر میرسد وقتی یک وضعیت تاریخی در هیأت یک ساختار شکل میگیرد، ساختاریکه بر وضعیت مسلط میشود، بدان نظم میبخشد و محدودهی امکانات آن را ترسیم میکند، مرز میان Meden و Auden مختل میشود. در این حالت هم امر ناممکنی در کار است که ممکن فرض میشود (فیالمثل «اجتماع» در شکل گیری یک «دولت-ملت» یا «رابطهی جنسی» در شکل گیری نهاد ازدواج) و هم امر ممکنی که ناممکن تلقی میگردد. این دومی همان امکانیست که نفس شکلگیری یک ساختار میبایست سرکوب کند تا بتواند اساساً بهوجود آید و تداوم یابد. به همین دلیل اگر این امرِ به فرض ناممکن (که اساساً ناممکن نیست) رخ دهد، این ساختار فرو میریزد، به عبارت دیگر این امر تا هنگامی «ناممکن» است که آن ساختار تداوم داشته باشد، این ناممکنی اساساً شرط امکان وجود و بقای خود ساختار مسلط بر وضعیت است. مثلاً تا وقتی یک مهمانی زنانه به همین عنوان برپاست، حضور مردان در آن ناممکن است، اما حضور مردان در اینجا اساساً ناممکن نیست، مسأله آن است که پس از حضور مردان دیگر آن مهمانی نمیتواند همچنان یک مهمانی زنانه باشد.
«مکبث» شکسپیر نمونهی دیگری از این منطق را ارائه میکند. وقتی مکبث برای دومین بار با خواهران جادوگر روبرو میشود و سر آن دارد تا از سرنوشت خود و حکومتش آگاه گردد، جادوگران به او می گویند که نباید نگران باشد، زیرا او تنها به دست کسی کشته خواهد شد که از هیچ زنی نزاده باشد و حکومتش وقتی سقوط میکند که جنگل «برنام» برخیزد و به حرکت درآید. به این ترتیب مکبث مرگ خود و سقوط پادشاهیش را بهمنزلهی امر ناممکن قلمداد میکند. اما در انتها این امور ناممکن یکی یکی ممکن میشوند: مردم که از حکومت مکبث به تنگ آمدهاند، دسته دسته به لشکر مکداف و ملکم میپیوندند و در شب آخر در برابر کاخ مکبث، در بیشهی برنام، شاخ و برگ درختان را به خود میآویزند تا نگهبانان مکبث را بفریبند، چنین است که دیده بانی نزد مکبث میآید و خبر حرکت کردن جنگل را به او میدهد، و سرانجام مکداف که مکبث را در نبردی تن به تن میکشد، اقرار میکند که او را نابهنگام از رحم مادر جدا کردهاند. بنا بر این، در انتها در مییابیم که پیشگویی جادوگران کاملاً درست بودهاست، مسأله این است که مکبث آنچه را که اساساً امکانپذیر بود، آنچه را که رخدادنش موجب فرو ریختن دمودستگاه او میشد، ناممکن فرض کرده بود: «... گفتهی دیوان افسونگر را دیگر کسی باور نکند که به ابهام با ما سخنی میگویند که دومعنی دارد. قول و عهد را فراگوش ما نگه میدارند و در مقابل ما آن را میشکنند».[2]
بنابراین میتوان دید که در گزینگویهی کافکا اساساً هر دو بخش به منطقی واحد اشاره میکنند. کلاغها تا وقتی ناممکناند که آسمان نابود نشده باشد و دقیقاً به این دلیل که آسمان به خودی خود به معنای ناممکن بودن کلاغ هاست، حتی ممکن شدن یک کلاغ کافی است تا منجر به نابودی آسمان گردد.
(3)
اگر این خوانش را جدی بگیریم شاید بتوان ارتباطی بین این قطعه و شعر مشهور شاملو «هنوز در فکر آن کلاغم ...» برقرار کرد. شعر شاملو که گویا حاصل خاطرهای از «درههای یوش» است، توصیف پرکشیدن ناگهانی کلاغی در «آسمان کاغذی مات» و متعاقباً غارغار کردن او رو به کوههایی است که با بیحوصلگی در ظل آفتاب تا دیرگاهی صدای او را «در کلههای سنگیشان» تکرار میکنند ... . با این حال شاعر در توصیف رابطهی دو عنصر از عناصر اصلی شعر (کلاغ و آسمان) دقت و ظرافت خاصی به کار برده است:
« هنوز در فکر آن کلاغم در درههای یوش
با قیچی سیاهش
برزردی برشتهی گندمزار
با خش خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
قوسی برید کج ...»
چنانکه میبینیم پرواز کلاغ در آسمان با توجه به شکل بالهای کلاغ و صدای خاص بال زدنش، به قیچی کردن تشبیه شده و آسمان نیز به یک صفحهی کاغذی مات. در اینجا ظاهراً عناصر اصلی شعر که خود به احتمال بسیار کارکردی استعاری دارند، در روابط و نسبت هایی متناقض و غریب گرفتار میشوند: آسمان یک فضای رقیق است، برای همین پرندگان میتوانند در آن پرواز کنند. تشبیه آسمان به کاغذ مات بیش از هر چیز حالت متراکم آن را در ذهن متبادر میکند، در یک صفحهی کاغذی مات پرواز تنها میتواند در هیأت یک عکس، یک لحظهی منجمد شده جلوه گر شود. (شاملو خود منشاء شعر را به دیدن منظرهای در «یوش» نسبت میدهد که از آن عکس هم گرفته است). از اینرو اگر پرواز در آسمان بهخاطر فضای بیمرز و رقیق آسمان است که اساساً ممکن میشود، و اگر در اینجا ما تنها یک «آسمان کاغذی مات» داریم که به خودی خود بهمنزلهی ناممکن بودن پرواز در آن است، پرواز کلاغ تنها وقتی ممکن میشود که این کنش بتواند آسمان کاغذی را بشکافد و فرو ریزد. ظاهراً در این شعر از طریق زنجیرهای از تشبیهات و استعارهها، توصیفی موجز و زیبا از این فروپاشی ارائه میشود: بال زدن کلاغ قیچی سیاهی است که از آسمان کاغذی قوسی کج میبرد. پنداری تشبیهات و استعارههای سهل و ممتنع شاملو در این سطور در نهایت در پی آنند که مکمل معکوس یا نیمرخ پنهان گزینگویهی کافکا را صورتبندی کنند: «آسمان به سادگی به معنای ناممکن بودن کلاغهاست، اما این چیزی را در رد کلاغها اثبات نمیکند، چرا که حتی یک کلاغ کافی است تا آسمان را نابود کند.»
پانویسها:
[1].به نقل از:
Slavoj Zizek-Less Than Nothing- Part1-1-Idea’s appearing
[2].به نقل از ترجمهی فرنگیس شادمان (نمازی)، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی