جاهایی میتوان به جای خواندن فلسفه، دست فلسفه را خواند. جاهایی میتوان «زور» اندیشه را سنجید. `بحران` پناهجویان در اروپا همانقدر که دستگاههای دولتی را گیج کرده، دستگاههای فلسفی بسیاری را نیز ناکارآمد ساخته است:
دستگاههای متخصص در باب زبان و بدن، حتی قادر نیستند سطری، ایماژی از زبان و بدن پناهجو به دست دهند. دربهترین حالت دستگاههای فلسفی به دادن راهحلهایی برای عبور از بحران بسنده کرده اند: عبوری همچون عبور از طول هفته به سمت تعطیلات آخرهفته. `بحران` به لحاظ لجستیک اجتماعی، زبانی و فرهنگی مهارمیشود. حرکت از بحران به سمت ایمنی و امنیت. اما اولین قدم در این راستانامگذاری این وضعیت به `بحران` بوده است: تا چیزی نام بحران به خود نگیرد،حاجتی به رفع آن نیست.
از سوی دیگر (وآنگونه که بسیاری چپهای لیبرال یا چپهای عجول گمان میداشتند)وضعیت پناهجویان یا حتی `بحران`شان، یک رخداد نیست. چه دلوز و چه بدیو حتی آشوبرا مترادف بحران نمیدانند، چرا که در نهایت و در خوشبینانهترین حالت، آشوب کمینرخدادست، نه خود آن. آشوب، روحی دمدمی دارد، هم زنگ خطریست از فرجام، همبشارتیست به شروع. تنها بنا نمودن و آفریدن مفاهیم فلسفی جدید است که میتواندتشویش و منگی نهفته در بحران را به شدت در فلسفه، هنر یا ادبیات ترجمه کند.
رخداد را، لااقل بهدلیل ذائقه ی سرزننده آن، سوژهها نمیسازند. اماسوژهها میتوانند تسلیم رخداد شوند. آشوب بیشتر امری ساختاریست اما بحران، نهفتهدر پروسهی بقای این ساختار است. درواقع با دقت در وضعیت قلمروهاییکه پناهجویان پشت سر میگذارند، میتوان ایشان را همان آنتروپی یا انبساطی دانست که لااقل به لحاظ علمی، هر حیات زندهای را تهدید میکند. این حیاتگرایی دولت استکه سبب میشود برای جلوگیری از ورود آشوب از بیرون به خود، و ترس فرو ریختنساختاری خود، نام آن را `بحران` اعلام کند. در واقع ساده انگارانه است که نامنهادن بحران پناهجویان را، به حساب بحرانی که آنها طی میکنند بگذاریم، درواقع این مضاف و مضافالیه، بیشتر بحرانی که پناهجویان با خود آوردهاند رامتجسم است. همینجاست که امنیت و ایمنی باز یکدیگر را در آغوش میکشند: گفتمانپلیسی با گفتار پزشکی بار دیگر پیوند میخورد، چرا که هر آنچه از بیرونمیآید، ناایمن و ناامن است.
ابهام و سردرگمی ناشی از آشوب را نمیتوان همیشه به فال نیک گرفت. تداوم اینوضعیت درد نشانی اجتماعی- سیاسیست، دیرکردی فلسفی- هنری که هنوز فیلسوفی یاهنرمندی پیدا نشده که بدون گرفتن زهر از آشوب، یا ماهی از آب گل الود، آن را به مفاهیم یا افکتها ترجمه کند. برندهی به زبان نیامدن بحران یا ترجمه نشدن آن به زبان فلسفه یا هنر، دستگاه دولت است. این به زبان نیامدن، دولت را قادر به اعلامتکراری بودن آشوب و خاص بودن بحران میکند. اگر رخداد، بیرون کشیدن تکینگیها از دل آشوب است، دولت با تکراری دانستن آن، بروز هر تکینگی را به درد نشان بدلمیکند.
هر ترکیبی قربانیان خودش را دارد. برای سپردهگذاری اخلاقی هم که شده، دولتقادر است قربانیان بحرانی که خودش نامگذاری کرده را نیز، تعریف کند. میمانندقربانیان بینام و نشان، قربانیانی که یا در راه گم و گور شده اند یا دربلادشان. اهمیت کافکا دراین است که با اتصال ماشین بوروکراسی دولت به ماشینادبیات، نه تنها ترکیب مدنظر را نشان میدهد، بلکه مهمتر از آن قربانیان اینترکیبها را نیز تصویر میکند. بدین ترتیب، کافکا در شرایط کنونی بدل به یکمتد میشود: متدی برای بازشناسی ترکیب و قربانیان آن، متدی برای پیدا کردندرهای خروج.
درواقع، چه بسا طفره رفتن از رخداد را بتوان زمینهی آغوش گرم بسوی پناهجویاندانست: چه رخداد را تکینههای دلوزی بفهمیم، چه آن را در چهار رویهی حقیقت نزدبدیو بجوییم. این آغوش گرم و انسانی، پای ماشین بوروکراتیک بیحال میشود، ازحال میرود. این `بحران` شاید برای چندمین بار به ما ثابت میکند بیش از هر چیزی در عصر ماتریالیسم دموکراتیک به سر میبریم، جایی که همهی لایهها،قشرهایی در کنار هم، هم ارز هم میشوند، بی آن که لایهای به لایه دیگر فشاربیاورد، بی آنکه لایهای فشار لایههای زیرین را بیان کند.
سرمایهداری آنجا تمام اعتراضها را میقاپد که اعتراضها موضعی و دورهایمیشوند: در مقطعی `نه` گفتهای، و اکنون وقت `آری` گفتن است. اخلاق پروتستانی: درطول هفته کار کردهای و اکنون وقت استراحت است، حتی مثل فمینیستهایی کهمفتخرند بگویند، در طول تاریخ ما جفا دیده ایم و الان وقت حظ بردن است. بدینترتیب قلمرو جدید ارزش مازاد را بدل به یک جذابیت میکند و قلمرو سابق، دچارفقدان میشود.
اهمیت این پافشاری در تفاوت گذاری میان پناهنده و پناهجوست. پناهنده فانتزیشرا تحقق میبخشد و تا `جان` دارد، تا رمق دارد به آن میچسبد. پناهنده اما بهقلمرویی آمده، پناهجو از قلمرویی آمده، حتی گریخته: درست مثل خطوط گریز.
گرانش قلمروی جدید بر میل پناهنده چیره میشود و او با یک بار نه گفتن، وضعیت خودرا بیمه میکند. پناهنده یک بار نه میگوید و از قبل این نه گفتن به حواصل، بهمخارجش نایل میاید، در زمین جدید زیست میکند. ‘ترجیح میدهم نه’ یک بارانباشته میشود، تبلور میکند و به کار بسته میشود. دستگاه بوروکراسی این یکبار نه گفتن را میشنود، میخرد و او به قلمرو جدید راه پیدا میکند.
نه گفتن، خصلتی میکروسکپیک است. بدل شدن آن به کنشی موضعی در جابجایی از یکقلمرو به قلمروی دیگر آن را بدل به کارکردی بهینه و بوروکراتیک میکند.پناهنده با نه گفتن خود را بدل به سرمایهای برای قلمرو جدید میکند.