انقلابها نه زادهی ضرورتاند، نه محصول نیاز، نه تابع قوانین تاریخی. آنها، برخلاف دعویِ سراپا کذب و غیرعقلانی (و بعضاً، ضدّ عقلانی) مدافعان عقلانیت و مروّجان نظریهی اصلاح تدریجی امور و هواداران مهندسی اجتماعی و پرچمداران توسعهی علمی و اقتصادی پایدار، نه متّکی به خشونت و اعمال قهرآمیزند، نه ضرورتاً فاجعهآمیز، نه دربرگیرندهی هیچگونه ضمانت قاطع برای نیل آدمیان به خیر و سعادت جمعیاند، نه فینفسه برابریجو و عدالتطلب، نه ذاتاً تخم کین در دل تودههای از بندظلمترَسته میپراکنند و نه بهیقین بذر محبّت در بین سیل خروشان و جانبهلبآمده امّا «برابر» مردم مینشانند، نه الزاماً رهاییبخشاند و آگاهانه، نه ماهیتاً کور و غریزی و مخرّب، نه بالکل از دایرهی اراده و نظارت عاملان تاریخی خویش بیروناند، نه کاملاً قابلِهدایتاند و کنترلپذیر، و نه خیلی چیزهای دیگر. اساساً هرگونه تلاش برای مصادرهی مفاهیم و صورتبندی آنها در قالب تقابلهای انتزاعی و بیارتباط با واقعیت خصلتی چنان سوبژکتیو و ذهنی مییابد که راه بر نفوذ هر جلوهای از واقعیت عینی و ملموس میبندد. در چارچوب گفتار رسمی و ایدئولوژی مسلّطی که بعضاً خواهان حذف واژهی «انقلاب» از قاموس مفاهیم نظری-سیاسی است و زبان هواخواهاناش حتّی به گفتن این واژه هم نمیچرخد، دیگر دیر زمانی است دوره زمانهی پدیدههای چنین «کهنه»، «خشن» و «تعصّبآمیز»ی گذشته و عصر فوقِ ماوراءِ جدید پُستمدرنِ مابعدِ پسا-فوقصنعتیِ دیجیتالی تحوّلاتی از این دست را برنمیتابد. از مصادیق بارز واکنشهای متعارف و پاسخهای ازپیشتعیینشده به واقعیت «انقلاب» ــ هنگام شرح و تفسیر نظری بهاصطلاح بیطرفانه و فارغ از ارزشداوری آن ــ نکوهیدن و مذمومشمردن «خشونت» و «تعصّب» و «شور و احساسات» حاکم بر رفتارهای غیرعقلانی تودهی مردم و «پیشبینیناپذیری» کنشهای آنها است که بهزعم مخالفان پدیدهای چون انقلاب جزء ملزومات و از اجزاء ذاتی «همهی» انقلابها به شمار میآیند. وقتی هم نوبت مصداق عینی و تجربی مسالهی مورد بحث میرسد که اساساً بهمنظور اتمامحجّت و تعیینتکلیف و ختم کلام پیش کشیده میشود، نمونهی «سوسیالیسم واقعاً موجود» را شاهدمثال میآورند و جهنّمی که درنتیجهی تجربهی این نظامِ استبدادی برپا شد. دراینجا فرصت بررسی تفصیلی این واکنش روانرنجورانه و عصبی به واقعیتی ازدسترفته نیست (که لازم است در فرصتی دیگر ابعاد گوناگون آن را تبیین کرد). امّا عجبا که هنوز که هنوز است هر نوع فساد و رشوهگیری کلان و اختلاس و دزدی میلیاردی مدیران ارشد بانکها و استبداد و گندکاری و پولشویی و نظامیگری و قاچاق کالا و اسلحه و انسان و موادّ مخدّر و رونقبخشیدن به فحشا و پورنوگرافی و جرائم اینترنتی موحش و فاجعهآمیز و هزاران نمونهی دیگری که جملگی موتور محرّک سرمایهداری جهانیشدهی امروزی و سوخت اصلی ماشین انسانخوار نظام مسلّط نئولیبرالیستی موجودند و از اجزاء و لوازم و برکات این نظام عالَمگیر محسوب میشوند، همهوهمه تا حدّ انحرافات و تخطّیها و نافرمانیهایی فردی و فرعی تقلیل مییابند و دامن سیستم عفیف و پاک جهانی گردش سرمایه از همهی این ناراستیها پالوده میشود. علاوه بر اینها، دشمنان تغییر وضع موجود فریضهی خویش میدانند تا به هر قیمتی به همگان گوشزد کنند که تصوّر کنید چنین نواقص و معایب و شکستهایی جزء ذاتی نظام اقتصادی و سیاسی و اجتماعی زندگیتان میشد و شما مجبور بودید دائماً با فساد حکومتی و استبداد دولتی و فقر اقتصادی و انسداد فرهنگی سر و کلّه بزنید ـــ مگر نظامهای فاسد کمونیستی سابق فراموشتان شده تا دریابید که این بلایا و مشقّتهای طاقتفرسا یگانه راه زیستن مردم مفلوک تحت امر آن رژیمها بود؛ امّا امروزه، جای شکرش باقی است که اینها طبق اعتراف اکثر اقتصاددانان و کارشناسان بازار بورس و اوراق سهام و دولتمردان، جملگی خُردهمسائلی موقّتی مینمایند که به زودی رفع میشوند و دیر یا زود هر کشوری از زیر بار رکود و ورشکستگی و تورّم و فساد و دیگر مسائل ریز و درشت بیرون میآید.
باری، خطرات و خاطرات «سوسیالیسم واقعاً موجود» کراراً در یادها و اذهان مردمان «جهان آزاد» امروز زنده میشود (جهانی که با سقوط نظام کمونیستی شوروی و دوّمین ابرقدرت نظامی-اقتصادی توانست آزادانه و بیحضور رقیب خود را به این صفت دهانپُرکن ملقّب سازد تا بتواند بهراحتی هرگونه تمایلی در جهت تغییر ساختاری یا هرشکلی از ابراز مخالفت ریشهای با وضع موجود را به آزادیستیزی و تمامیتخواهی و مخالفت با اصول اولیهی آزادی تعبیر کند) و از امکانِ هرچندناچیزِ رونقگرفتنِ دوبارهی ایدههای «توحّشآمیز» سوسیالیستی در میان روشنفکران و تودههای مردم سخن به میان میآید، حالآنکه حدوداً تا همین دههی گذشته فروپاشی این نظام اهریمنیِ جانسخت اصولاً بهعنوان خطری ریشهکنشده و بهکلّی بازگشتناپذیر از سوی نظام پیروزمند سرمایهداری تبلیغ میشد و بدینسان بود که «انقلاب» نخست واقعیتی مذموم و «تاریخِمصرفگذشته» معرّفی شد و سپس ــــ در غیاب قطب مخالف و دشمن دیرینهی غرب در طول دوران جنگ سرد ــــ از دایرهی واژگان هرروزهی مردم و رسانهها و روشنفکران بهآرامی محو شد، تا دیگر حتی کسی هوس هویتیابی، احیای خاطرات، و تخیّل در باب انقلاب را هم به ذهن راه ندهد (یعنی حتّی کسانی که خود زمانی تجربهی انقلاب را از سر گذراندهاند و جزء چهرههای اصلی انقلاب بودهاند یا زمانی لقب جدّیترین مدافعان آرمانهای انقلاب را یدک میکشیدهاند. از یاد نبریم که نظام کمونیستی شوروی به رهبری گورباچف [یعنی رئیس حزب کمونیست که داعیهی گستراندن مرزهای انقلاب سوسیالیستی به سرتاسر جهان را داشت] و با ابتکار عمل شخص او تسلیم قدرت نیروهای غربی به سرکردگی آمریکا شد.)
در واقع، اصلاً روشن نیست که این همه دستپاچگی و اضطراب و هول و هراس وسواسگونه از مواجهه با مفهوم «انقلاب» به چه معنا و برای چیست یا، به تعبیری، واژهی «انقلاب» در وضعیت تاریخی کنونی و شرایط اقتصادی و سیاسی جهانی حالِحاضر موجب زندهشدن و «تداعی» چه تصاویر، خاطرات و مفاهیم دیگری در ذهن روانرنجور ایشان میشود که اینگونه دستخوش هیجان و اضطراب و هذیان میشوند. این دیگر واقعیت تاریخی غیرقابلانکاری است که در همهی انقلابهای بزرگ میزان خشونت سازمانیافته و کشتار جنونآمیز و توحّش افسارگسیخته در حدّفاصل شکلگیری تا بهثمررسیدن هر انقلاب بهمراتب کمتر از میزان آن در دورهی استقرار قانون و تثبیت حاکمیت پس از انقلاب بوده است. تعداد خونهای بیگناهی که پس از انقلاب کبیر فرانسه یا پس از انقلاب اکتبر روسیه در دوران استقرار حکومتهای انقلابی به زمین ریخته شد و ابعاد توحّش و جنایاتی که در این دوران به چشم خورد بههیچوجه با حجم و ابعاد خشونت و سبعیت موجود در دوران اوج این انقلابها قابلِقیاس نیست. ضمناً، قائلشدن نوعی پیوند ذاتی میان انقلاب در مقام کنشی سیاسی و جمعی از سوی «تودهی مردم» به قصد تغییر بنیادین شرایط (و برپایی وضعیتی بازگشتناپذیر) و خشونتها و جنایتهای سازمانیافته از سوی حکومتهای استقراریافتهی سالهای پس از انقلاب حقیقتاً بیمعنا، مطلقاً کاذب و گمراهکننده، و کاملاً بیارتباط با واقعیتهای تاریخی است و خود از جمله مصادیق عینی تحریف تاریخ است. در حقیقت، برای توصیف رفتارها و گرایشات غیرعقلانی و نحوهی سلطهی نامحسوس و زیرپوستی امّا فراگیر ایدئولوژی مسلّط و گسترهی حیرتآور درونیکردن قدرت در ساختار روانی افراد میتوان از همین جنس واکنشها و پاسخها در مخالفت با هرنوع کنش انقلابی و نفی تاموتمام هرنوع «انقلاب» مثال آورد.
برای توضیح اجمالیِ مسالهی «انقلاب» از منظر نقد «خشونت» و رفتارهای «غیرعقلانی» میتوان از مناقشهی معروف و فوقالعاده مهم میان فیلسوف آلمانی، والتر بنیامین، و حقوقدان آلمانی، کارل اشمیت، نیز بهره جست که تا حدّ زیادی ابعاد ابهامانگیز آن را روشن میکند. امّا به ذکر شمایی بسیار کلّی از این مناقشه بسنده میکنیم و فقط امیدواریم که در همین حد نیز بتوان سویههایی از مساله را روشن ساخت. بنیامین در تقابل با مفهوم «وضعیت استثنائی» که به زعم اشمیت برپایی آن فقط در توان و حیطهی اختیار حاکم بود در مقالهی «تزهایی دربارهی مفهوم تاریخ» از ضرورت برپایی یک «وضعیت استثنایی واقعی» سخن میگوید. او پیشتر نیز در همین راستا در مقالهی «نقد خشونت» کوشید امکان وجود نوعی خشونتِ بیرون از حوزهی قانون را اثبات کند، خشونتی که به زعم او میتواند دیالکتیک مخرّب میان «خشونت واضع قانون» و «خشونت حافظ قانون» را متلاشی سازد. ولی مفهوم بهغایت غریب و بعضاً ترسناکی چون مفهوم بنیامینی خشونت بیرون از حیطهی ظاهراً «همهجاحاضر» (omnipresent) قانون، فیالواقع، همان چهرهی دیگرِ خشونت است که بهکلّی رابطهی خود با قانون را میگسلد و ازاینرو «خشونت ناب»، «خشونت الهی» یا «خشونت انقلابی» نام میگیرد. و چیزی که وجود این خشونت را مخاطرهآمیز و اضطرابآور میسازد نه ناسازگاریاش با قانون بلکه صِرفِ وجود آن بیرون از حوزهی قانون است، بنابراین خشونت انقلابی یا ناب نه واضع قانون است نه حافظ آن بلکه ساقطکنندهی قانون است و بدینسان، چنین خشونتی دوران تاریخی تازهای را رقم میزند که به روی هر نوع سرنوشتی گشوده است.
امّا اشمیت با تشریح مفهوم «وضعیت استثنایی» درواقع میکوشید به هر قیمتی شده خشونت را به بافت قانونیاش برگرداند و خودِ آنومی و بیقانونی را در پیکرهی قانون ثبت کند. در مورد مبحث خشونت انقلابی و وضعیت استثنایی به همین حد بسنده میکنیم و خوانندهی پیگیر و کنجکاو را ارجاع میدهیم به مقالهی عالی جورجو آگامبن با عنوان «والتر بنیامین در برابر کارل اشمیت» که ترجمهی فارسی آن در جلد دوّم «کتاب رخداد» تحت عنوان «قانون و خشونت» موجود است.
یکی از نمونههای جالب و روشنگری که میتواند بهوضوح بحث را از سطح یک بحث انتزاعی درباب خشونت و انقلاب بیرون کشد و آن را با یک بحث نظری بسیار انضمامی و حتّی با یک بحث اجتماعی-سیاسی ملموس در مورد اوضاع کنونی دنیا و وضعیت اقتصادی و سیاسی جهانی متناسب و همسطح سازد، مثال معروف و تاریخی «اسطورهی اعتصاب عمومی» در نظریهی جورج سورل است که حال میخواهیم با آزادگذاشتن نیروهای ذهنی خویش و اِعمال برخی فرضیات و تصوّرات ذهنیمان به واقعیت کنونی به تشریح و توضیح وضعیتی خیالی دست بزنیم که گرچه دورازواقعیت و ناممکن به نظر میرسد، ولی در تأمین هدف ما بسیار یاریرسان است.
بیآنکه مستقیماً به سراغ خودِ نظریهی «سورل» برویم و دعوا را از آنجا پی بگیریم، واقعیت موجود و تاریخیِ خویش را مبنای تشریح مفاهیم نظری تأمّلانگیز فوق قرار میدهیم. حولوحوش یک سال قبل در شهر نیویورک در حوالی بازار بورس این شهر تجاری جهانی ــ آنهم در بحبوحهی تحوّلات سیاسی گسترده در منطقهی خاورمیانه موسوم به «بهار عربی» ــ ناگهان شبکههای خبری بزرگ و کوچک دنیا تصاویری را به سرتاسر دنیا مخابره کردند از گروه نسبتاً گستردهای از انواع طبقات و دستهها و گروههای مختلف مردم و فاقد هرگونه دستهبندی و طبقهبندی و مرزبندی و تفکیک و برچسب و خلاصه بدون هیچ نوع عامل سیاسی یا اقتصادی و طبقاتی مشخّص که بتوان آن را علّت وحدتیافتن و یگانگی چنین جمعیت متکثّر و رنگارنگ و نامنسجمی شمرد، جمعیتی که خود را جنبش «والاستریت را اشغال کنید» نامید. در آن شب خاص که همگان برای اوّلین بار با چنین تصاویری روبرو شدند برای خیلیها واکنش طبیعی در برابر ظهور یک جنبش ضدّ سرمایهدارانه چیزی جز سرتکاندادن یا شکّ و دودلی یا انتظار بیشتر برای بررسی وقایع و جستجوی سایتها و روزنامهها و وبلاگها برای بیرونآمدن از گیجی و گُنگی نبود. امّا چند صباحی از آن شب عجیب نگذشته بود که «والاستریت را اشغال کنید» دیگر به نامی چنان عادّی و فراگیر بدل شد که تیتر اوّل همهی اخبار در سرتاسر دنیا را به خود اختصاص داد و جوّ داغ و تبآلود بحران اقتصادی و رسیدنِ رکود دامنگستر برخی کشورها تا مرز ورشکستگی مالی و افزایش روزافزونِ روحیهی اضطراب و دلهره و درونیشدنِ یأس و تشدید تحقیر مهاجران و کارگران و وخامت روبهتشدید وضعیت اتحادیهی اروپا و آتشافروزیهای رسانهای و مسائلی از این دست، زمینهساز آن شد تا در فرصتی کوتاه و پیشپینیناپذیر جنبش «والاستریت ...» بدل به دالّ تهی بسیاری از مطالبات مردمان محروم از مواهب عمدهی سرمایه و ثروت و قدرت گردد و به ابعادی حیرتآور در سطح جهان دست یابد و در بسیاری از کشورهای صنعتی و پیشرفتهی دنیا طی تنها چند هفته هواداراناش خیابانها و رسانهها را به عرصهی اصلی حضور و فعالیت و تبلیغ افکار خویش مبدّل سازند.
و در چنین اوضاع غریب و پیشبینیناپذیری بود که داشتن اندک مایهای از حسّ رمانتیک و خوی آنارشیستی و روحیات آخرالزمانی میتوانست هرکسی را به براندازی کلّ نظام هیولاوش سرمایهداری با همهی عظمت و ابهّت ماشینی و تکنولوژیکاش امیدوار سازد و هرگونه فانتزی و تصوّر محیّرالعقول خویش را فیالفور بهعنوان واقعیتی عملی و ممکن در نظر گیرد و فیالمثل اعتصاب همهی کارگران عالَم، حتّی نیروهای پلیس و دستگاههای امنیتی و قضایی کشورهای گوناگون، را امری شدنی و سهلالوصول بشمرد. همین فضای گُرگرفتن آنیِ شعلههای خشم و اعتراض و عصیان عمومی که از منهتن به نرمی و با اندک امیدی روشن شد، و شعلههای مهیب و سرکشش یکشبه کلّ عالَم را درنوردید و امید برافتادن سرمایهداری را هم در طرفهالعینی در برخی دلها زنده کرد، تقریباً با سرعتی به همان اندازه شتابان آرام گرفت و فروخوابید.
امّا، تصوّر کنید که این جنبشْ وضعیتی بهمراتب جدّیتر و سازماندهیشدهتر از اینها داشت و توانسته بود تا به حال، لااقل در برخی کشورها، با سازماندهی همهی کارگران به محض اعلان یک فراخوان برای «اعتصاب عمومی» همه را وادار به تعلیق فعّالیتها و دستکشیدناز کارهایشان سازد. اگر حتّی در یک کشور، به طور رسمی همهی کارمندان و کارگران و فعّالان عرصهی عمومی و کلّیهی حقوقبگیران دولت، در یک آن، دست از کار بکشند و کار خود را بیهیچ نگرانی از غم نان و فردای خویش تعطیل کنند و دست حکومت را ناغافل در پوست گردو بگذارند، طبیعتاً میتوانند یکشبه بساطش را درهمبپیچند و به انقلابی تمامعیار، آرام و حقیقی تحقق بخشند. گرچه در وضعیتهای واقعی تحقق اعتصابی سراسری و عمومی که در آن همهی مردم به طور همزمان و هماهنگ دست از کار بکشند، دور از ذهن و نامنتظر به نظر میرسد ولی فرض بگیرید در جنبش والاستریت آن جمعیت 99 درصدی که گفته میشد همهی دسترنج و حقّ و حقوقش به جیب آن جمعیت1 درصدی ثروتمند کرهی خاکی سرازیر میشود، با آگاهی عمیق از وضعیت نابرابرشان و علّتهای ایجاد این نابرابری و با بهرهبرداری هوشمندانه و سازماندهیشده از تکنولوژیهای دیجیتالی و اینترنتی برای بسیج تودهی مردمان عالَم، در یک روز آرمانی و با استفاده از فرصتی طلایی و بدون انجام هیچ عمل عجیب و خشونتباری، ناگهان دست از کار بکشند و در خانههای خویش منتظر سقوط خودکار کلّ دم و دستگاه ماشینی و سیستم کاپیتالیستی مسلّط بر همهی امور بنشینند. در صورت تحقّق چنین رؤیای بیاندازه دورازذهنی یقیناً خشونتهای ناخواستهای نیز در آن روز اعتصاب آرام همگانی روی خواهد داد و عدّهای مردم بیگناه هم لاجرم قربانی چنین خشونتهایی خواهند شد، ولی اینها نه هدف آن اعتصاب سراسری است و نه پیامد دلخواه و برنامهریزیشدهی آن و نه جزء ذاتی و منطق ضروری رفتار اعتصابکنندگان، و گزافهگویی و تبلیغ و تأکید بر چنین خشونتهایی مطمئناً فقط به نفع کسانی است که اعتصاب عمومی و درنتیجه تغییر بنیادی کلّ وضعیتْ منافع و موقعیتهایشان را نیست و نابود خواهد کرد و از این حیث، جزء معدود افرادیاند که خشونتی شدید و واقعی را تجربه خواهند کرد.
باری، اوضاع به گونهای است که گویی هواداران گفتار پرهیز از «خشونت» در مخالفت با «انقلاب» فقط و فقط به زشتیها و رذایل «خشونت» و نتایج ویرانگر اعمال «غیرعقلانی» اشاره میکنند و آن را بالکل به پدیدهای اخلاقی بدل میکنند که چونان گناهی نابخشودنی مستوجب عقوبتی مهلک است، تو گویی فقط اگر خشونت پیوندش را با قانون ازدست بدهد ــ یا لااقل اینطور به نظر برسد ــ مذموم و نکوهیده است و باید به هر قیمتی آن را محکوم کرد و در برابرش ایستاد. امّا، وقتی پای حاکمیتی رسمی در میان باشد و اوضاعْ بهظاهر حساب و کتاب و قانونی داشته باشد هرچقدر هم که خون و خشونت و قساوت به چشم بخورد، قابلِاغماض است و میتوان نادیدهاش گرفت.
طرفه این است که گاه اینهمه نقد و بررسی و شماتت و هشدار و فریاد و اعتراض و المشنگهی بیهوده از جانب کسانی است که از قضا سخت تشنهی تغییر وضع موجودند و به کمتر از دگرگونی ریشهای و بنیادین شرایط رضایت نمیدهند. اینگونه است که افکار تقدیرگرایانه و آپوکالیپتیک و ایدئولوژیهای پایانِ تاریخ و وقوع آخرین جنگ جهانی و انفجار بزرگترین بمب اتمی و نابودی 90 درصد از کرهی زمین و زلزلهی 12 ریشتری و پیشبینیهای نوستراداموسی و سال 2012 و مرگومیر 90 درصد از ساکنان کرهی خاکی در عرض فقط یک هفته بر اثر شیوع ویروسی ناشناخته و برخورد شهابسنگی غولآسا با سیّارهی زمین و نابودی آن در کسری از ثانیه و هجوم بیگانگان فضایی به کُرهی ارض و قلع و قمع همهی زمینیان و هزاران هزار سناریوی دیگر از این دست نهتنها غیرعقلانی نمینمایند بلکه در اغلب موارد در هیأت ایدئولوژیهای شبهعلمی و شبهفلسفی صورتبندی و توجیه میشوند و در نهایت در قالب انبوه محصولات فرهنگی بابِروز به خورد مخاطبان تشنهکام و سادهدلی داده میشوند که با عطش سیریناپذیر شان بازار شیّادان خرافهپرست را همواره داغ و پُررونق نگاه میدارند. کافی است نگاهی بیاندازیم به حجم سرسامآور برنامهها و فیلمهای مستند علمی و شبهعلمی و کتابهای فانتزی و تحلیلی و فلسفی و شبهخُرافی و نظایر اینها، که هوش از سر آدم میبرند و ما را در مواجهه با این پدیدهی غیرعقلانی بیسابقه (و آنهم در چنین مقیاس عالَمگیر و هراسناکی) منفعل و سردرگُم میسازند.
در این میان، به لحاظ ساختاری مهمتر از همه گسترش بیروّیهی ایدئولوژی موذیانهی نظریههای موسوم به نظریههای «پایانِ …» و تبدیل آن به ایدئولوژی مسلّط و ایدهی «مُدِروز» و مخاطبپسند و نتیجتاً سلطهی فراگیر آن بر حوزههای مختلف تفکّر و سیاست و فرهنگ بوده است، نظریهی اساساً واحد و منفردی که در متن شاخههای نظری مختلفْ خُردهروایات و تجلّیات متعدّدی را دربرگرفته و هریک از آنها با ظاهرشدن در هیأتی متفاوت از دیگری بهمنزلهی ایدهای مستقل معرّفی شده است. «پایان تاریخ»، «پایان ایدئولوژی»، «پایان سیاست»، «پایان حقیقت»، «پایان عقل»، «پایان سوژه» و قسعلیهذا، واریاسیونهایی بر یک روایت کلّی واحد دربارهی «پایان»اند که به یک معنا نظریهای است در باب «پایان همهچیز». و این پایان همهچیز عملاً آغاز ترکتازی و استیلای یک ایدئولوژی مشخّص تاریخی است که از زبان عاملان و سوژههای تاریخی مشخّصی بیان میشود و عمیقاً در خدمت وضع تاریخی موجود و عاملانی است که حافظ این وضعاند. اگر از همینجا بپذیریم که تاریخْ عرصهای است زمانمند، نامتعیّن، گشوده و فاقد هرنوع قانون آهنین و بیبهره از هرگونه رابطهی تثبیتشده و درنتیجه فاقد هرنوع غایتشناسی منطقی، که به مدد آن بتوان سیر تحوّل دورههای مختلف و نحوهی گذار از یک مرحله به مرحلهی دیگر و درنهایت نقطهی پایانی همهی مراحل را تعیین کرد، آنگاه دعوی تعیین نقطهی «پایان» یک وضعیت تاریخی هیچ فرقی با این ادّعای گزاف ندارد که میتوان سهم دقیق هر یک از عاملها و نیروهای جزئی تاریخ را در شکلدهی به کلّیت جامعه و تاریخ تعیین کرد و بدینترتیب چارچوبی برای سیر تحوّلات تاریخی آفرید.
با نگاه از منظر «انقلاب» تقریباً روشن است که امکان هرگونه تغییر و تحوّل ساختاری ازپیش منتفی شده و سیستم بهگونهای سازمان یافته است تا بتواند بهسادگی هر نوع مطالبه و خواست سیاسی مخالف را در خود جذب کند و از آن به نفع خویش بهره جوید. امّا مناقشه درست همینجا صورتی جدّی به خود میگیرد، بهنحویکه دیگر با بهدستدادنِ یک تحلیل توصیفی ساده از مناسبات حاکم بر بازار جهانی و روابط بینالمللی نمیتوان کلّ ماجرا را ماستمالی کرد و راه را بر هر نوع امکان تاریخی-سیاسی بست و هیچ بدیل دیگری را در ذهن مجسّم نساخت (بهویژه اگر این نفیِ امکان به حیطههای جزئیتر و سطوح ملّی و محلّی و وطنی معطوف شود). اینجا همان مرز باریک و حسّاسی است که توصیف عینی و بیطرفانه با ایدئولوژی مسلّط و منافع مدافعان وضع موجود گره میخورد، چراکه اساساً در توصیف هر وضعیتی (هرچقدر هم که کلّی و جهانشمول و فراگیر باشد) باید متوجّه بود که همواره فقطوفقط یک عنصر جزئی و خاص میتواند به نمایندگی از کلّ عناصر آن وضعیت اقدام به ساماندهی و بخشبندی نیروها و امکانات وضع موجود کند و حتّیالامکان اوضاع را به نفع خویش پیش برد و گفتار ایدئولوژیک خود را تبلیغ و ترویج کند. درنتیجه، اگر تحت هر شرایطی، وضعیت موجود را طوری تفسیر کنیم که در آن تکثّر و تنوّع نیروها و سنّتهای زندهی تاریخی دیگر به جز گفتار و سنّت غالب نفی شود و امکان هرنوع بهچالشگرفتن آن زیر سؤال رود، آنگاه به بهترین نحو در راستای حفظ وضع موجود و منافع حافظان آن عمل کردهایم.
فیالمثل، یکی از مضحکترین خُردهگیریها و نقزدنهای (اطلاق واژهی انتقاد به اینگونه واکنشهای سرهمبندیشده و بیمعنا بیشازحد تصنّعی وزهمینرو بهکلّی بلاموضوع است) برخی ژورنالیستهای وطنی به خودِ ماجرای «جنبش والاستریت را اشغال کنید» و نیز به متفکّرانِ هوادارِ این جنبشِ نوپا نکته و احیاناً شوخی پیشپاافتاده و حقیقتاً شرمآوری بود که تقریباً مضمونی شبیه این داشت : «...جالب این است که همهی این حضراتِ منتقد نظام سرمایهداری جهانیشده و نئولیبرالیسم و مخالفان سرسخت وضع موجود که پس از فروپاشی نظام کمونیستی و روبهزوالگذاشتنِ اندیشهها و آرمانهای سوسیالیستی هنوز هم دست و دلشان به انتقاد از اوضاع آشوبناک و بحرانی سرمایهدارای پسین میچرخد و همچنان در باب جور و جهل و فساد حاکمان و سهامداران و بانکداران و حافظان وضع موجود قلم میزنند، خودْ در همین کشورهای سرمایهداری پیشرفتهی نئولیبرالی زندگی میکنند و از همهی مواهب زیستن در چنین نظامهای سیاسی آزاد و لیبرالی بهرهمندند و مزّهی لذّت چنین زندگی آزاد و بیدغدغهای بهلطف نظام سرمایهداری حسابی زیر دندانهاشان رفته است...». و شگفتا که چه پاسخ دندانشکنی به همهی منتقدان سرسخت نئولیبرالیسم پیروزمند و عالَمگیر و نیز چه جواب درخوری به مطالبات جماعتهایی که از پیر و جوان و زن و مرد و کارمند و کاسب و خُردهفروش و شهروند کشورهای نئولیبرالی گرفته تا دانشجویان و اتحادیههای کارگری و بازنشستگان و مزدبگیران عادّی و شهروندان کشورهای درحال توسعه و توسعهنیافته، چندصباحی بنا به هر دلیلی نور امیدی در دلهاشان زنده شد یا از سر استیصال و فقر و نومیدی به سیم آخر زدند و به خیابانها ریختند. فقط ببینید چه باریکبینی و نبوغی در پس آن نکتهی ظریف و ژرف نهفته است و قادر است چه میزان حقایقی را برملا سازد و دست چه نابکاران شبهفیلسوفی را رو کند! (مضمون آن سخنان بلاهتآمیز نهایتاً چیزی جز این نیست که اگر در چارچوب یک سیستم اقتصادی خاص روزگار میگذرانی و در یک کشور مستقل خاص زندگی میکنی، و به نحوهی زندگیات اعتراضی داری بهتر است یا، درواقع، حتماً باید خفه شوی و حرفی نزنی، چراکه تو در لوای همین سیستم اقتصادی و در همین کشوری که به آن اعتراض داری مشغول زندگی هستی). بهترین نمونهی فرایند زیرپوستیِ درونیکردن این ایدئولوژی در کشورهایی چون کشور ما همان واقعیت شگفت فوقالذکر است، یعنی این واقعیت که به محض دهان گشودن در اعتراض به یک نظام انتزاعی غولآسا تحت نام «نئولیبرالیسم» یا «سرمایهداری جهانیشده» زنجیر پاره میکنند و به پر و پاچهات آویزان میشوند و پرخاشگرانه میگویند مگر نه این است که ما زیر سایهی همین نظام جهانی پُربرکت زندگی میکنیم و از صدقهسریِ مواهب مستقیم و غیرمستقیم آن آدم به حساب میآییم. اگر امروزهروز ما با مفاهیم و نهادهای مدرن آشنا شدهایم و حقّ و حقوقی داریم و آزادی و مطبوعات و پارلمان و قانون اساسی سرمان میشود و ...، پس بهتر است دردسر درست نکنید و فکر و خیال سیستمی غیر از این را از سرتان بیرون کنید. اصلاً قضیه بسیار سادهتر از اینها است و کلاً هیچچیزی برای آنها از حدّ همان دو دوتا چهارتای منطقی فراتر نمیرود، خواه میخواهد پای رکود بازار جهانی و خطر مرگومیر میلیونها نفر در اتیوپی و سودان بر اثر خشکسالی و فاجعهی زلزلهی بم و معضل ترافیک تهران و رشد بیکاری و افزایش سن ازدواج در میان باشد، خواه افزایش روزافزون گازهای گلخانهای و آلودگیهای مرگبار محیطزیست و تأمین امنیت بازیهای المپیک 2016 ریودوژانیروی برزیل و بحث سینمای ملّی و فیلم فارسی و کتابخانههای مجازی و رشد شهرنشینی و افزایش جرائم سازمانیافته و مبحث ماتریالیسم و پیوندهای درونی عرفان و هنر و ماهیت لیبرالیسم بومی و نظایر اینها. لبّ مطلب ایشان را که بشکافی به همان امثال و حِکَمِ قدیمی و پند و اندرزهای پیشینیان و ضربالمثلهای شیرین فارسی میرسی، چیزی شبیه به این که «هرکجایی که زندگی میکنی سرت به کار خودت گرم باشد و کاری به کار بقیه و چیزهای دیگر نداشته باش و برای خودت دردسر درست نکن … مگر خوشی آزارت میدهت.» والّا، بعید است اینها با همهی این گردوخاکی که میخواهند به پا کنند، جز این توتولوژی حماقتبار چیزی در چنتهشان نداشته باشند که «… جالب آنجا است که منتقدان سیستم سرمایهداری جهانیشده و نظام سیاسی نئولیبرالی موجود همگی در کشورهایی زندگی میکنند که خودشان ...»
باری، بدینترتیب اگر بخواهیم جملهی قصار ایشان را به قالب یک حُکم منطقی در آوریم ناگزیر باید بگوییم «در کشورهایی که زندگی میکنید زندگی نکنید» (فضولی نکنید، حرف اضافی نزنید، به آنجا سرک نکشید، گیر بیخود ندهید، هر چه گفتیم همان، به شما چه مربوط، ...)، زیرا طبق استدلال ایشان، منتقدان سرمایهداری موجود «در کشورهایی زندگی میکنند که در آنها زندگی میکنند». فقط نمیدانم چرا این نکته در نظرشان جالب میآید و حتماً باید در ابتدای نکات انتقادی خود بنویسند که «جالب این است» یا «جالب اینجا است» یا «جالبتر اینکه ...».
البته بد نیست در پاسخ به این بهانهجوهای هیستریک این را هم اضافه کنیم که این منتقدان نگونبخت چارهای نداشتند تا در انتقاد از کاپیتالیسم هار و موحش کنونی پیشقدم شوند و در همان کشورهای نئولیبرالی پیشرفتهی خودشان اقدام به نقد کنند (زندگی کنند)، زیرا بندگانِ خدا به حُکم ادب بارهاوبارها به منتقدان دیگر نقاط کرهی خاکی تعارف زدند و برای ابراز انتقاداتشان صمیمانه از ایشان تقاضا کردند، امّا وقتی بعد از مدّتها تعارف همچنان عرصه را خالی دیدند و چیزی جز «امتناعِ انتقاد» و برهوت تفکّر و قحطی ایده و فقر خلّاقیت گیرشان نیامد ترجیح دادند بهجای سکوت و الّافی و اتلافِ وقت و پیگیری لحظهبهلحظهی نوسانات بازار بورس و دلّالی اوراق سهام و سخنگفتن از محسّنات بازار آزاد و مالکیت فردی، خودِ همین بازار و سرمایهداری جهانیشدهی عنانگسیخته را کانون انتقادات خود قرار دهند. بالاخره این هم برای خودش کاری بود، آنهم در این دوران رکود بیسابقه و بیکاری گسترده و اخراج فلّهای کارگران و کارمندان شرکتها و کارخانههای ورشکسته و درحالِورشکستگی و افزودهشدن دائمی به سیل جمعیت بیکاران. کوتهفکری و تنگنظری این موجودات غریبالاحوال بهحدّی بالا است که ریشهی هرنوع خلّاقیت و تخیّل در مورد شکلها و روشهای زیست آزادانهتر مردمان کرهی خاکی در ذهنشان خشکیده است و حتّی هرگونه «تخیّل» ـــ چه رسد به تفکّر و تأمّل ـــ دربارهی بدیلهای وضع موجود و بیان آزادانهی این تخیّلات نیز در نظرشان جنونآمیز و ناممکن مینماید. حامیان وضع موجود در کشورهای جهان سوّمی، یا بسیاری از کسانی که پس از گذشت یک سال از «جنبش والاستریت ...» آن را صرفاً یک سیرک، کارناوال یا شلوغبازی مشتی ماجراجو میبینند که از سرِ بیکاری و خوشی و شکمسیری دور هم گرد آمدند و صرفاً توانستند چند صباحی توجّه رسانهها را به خود جلب کنند، بیش و پیش از هرکسی توانستند نشان دهند که ایدئولوژی نئولیبرالیستی چگونه میتواند تا مغز استخوان و تا اعماق لایههای ناخودآگاه افراد رخنه کند و درونی شود. ازقضا، آنها با وضوحی خیرهکننده و انزجارآور «سرخوشی» و «شکمسیری» خود را لو دادند، والّا کیست که (فارغ از برحقبودن یا نبودن جنبش «والاستریت ...» و ماهیت نیّات و انگیزههای مدافعان این جنبش) واقعیات بدیهیای را انکار کند چون افزایش تصاعدی و هولناک شکاف طبقاتی در سطح جهان، گسترش تکاندهندهی ابعاد زاغهنشینی و حاشیهنشینی در سطح سیّارهای و بهتبع آن رشد اعجابآور جرائم و فساد سازمانیافته، کمشدن سنّ فحشا و اعتیاد، افزایش بیرویّهی قاچاق انسان، قتل و آدمربایی، و پیوندیافتن هرچهبیشترِ گروههای مافیایی جُرم و جنایت با افراد و گروههای ذینفوذ در عرصهی سیاسی و صاحبان قدرت و درنتیجه آسیبناپذیری و بیمهشدنِ مافیاهای ریز و درشت منطقهای و بینالمللی [برای یادآوری فقط کافی است جریان فاششدن اسرار امپراطوری رسانهای روپرت مورداک و گَندکاری رسانهای او را در سال گذشته به یاد آوریم که در جریان آن حتّی خبرنگار بیچارهای که آن رسوایی بزرگ را افشا کرد به قتل رسید تا درس عبرتی باشد برای دیگر کارمندانِ حقیقتجوی جناب مورداک. تحت پوشش این امپراطوری رسانهای که مجموعاً صدها روزنامه و مجلّه و تبلویید و شبکهی خبری و تلویزیونی را شامل میشود خدماتی صورت میگرفت ازقبیل هککردن اطلاعات و نفوذ در خصوصیترین حوزههای زندگی شهروندان بریتانیایی و استرالیایی سایر کشورهای «جهان آزاد» و دستکاری اطلاعات امنیتی پلیس و تحریف حقایق آشکار قضایی و جنائی و سیاسی و دادن رشوههای کلان به روسای پلیس و سیاستمداران ارشد و مقامات متنفّذ در همهی سطوح سیاسی بهقصد دستکاری افکار عموم مردم و سلطهی همهجانبه بر حوزهی عمومی و دستیابی به اهداف و منافع دلخواه که دامنهی آنها بعضاً تا حدّ روی کار آوردن و عوضکردن نخستوزیر و مهمترین چهرههای سیاسی کشیده میشد].
بد نیست در اینجا اشارهای داشته باشیم به موضوعی ظاهراً فرعی امّا بسیار جالب که ازقضا در مورد مفهوم «پایان همهچیز» به معنای تحتاللفظی کلمه است ــ و کانت یکی از مقالات خود درباب تاریخ را با همین عنوان نامگذاری کرده است ــ و اشاره دارد به گرایشات آخرالزمانی و تاریکاندیشانهای که تجلّی افکار و عقاید گوناگون دینی و غیردینی است، افکاری که معمولاً از صورتبندی یک کنش جمعی عقلانی و هدفمند مشترک در جهت تغییر معنادار شرایط تاریخی خویش سرخورده و نومید شدهاند و درعوض، گرایشات منحط آخرالزمانی را در مقام باور ایمانی راستین خویش تبلیغ و ترویج میکنند. شاید خوف فراگیر و وسواسی عصر امروز به انقلاب به طور کلّی نیز چندان با پدیدهی «آخرالزمان » بیارتباط نباشد، آنهم بدانجهت که گرایشات آخرالزمانی و انواع و اقسام باورهای خُرافی به پایان جهان و نابودی بشر و میل کودکانهی همگانی به محصولات سینمایی و داستانی اینگونه مضامین چنان رونق گرفتهاند که حقیقتاً هر عقل سلیمی را از امیدبستن به تغییر شرایط نومید میکنند. امّا، توجّه کانت به این مسالهی خاص نشان میدهد که این قبیل گرایشات تا چه حد پایدار، فراگیر، متکثّر و درازدامناند و اکثر فرهنگها به نحوی از انحاء بدان مبتلا و با آن درگیرند، فرهنگهایی که به طور کلّی این گرایشها را در دو شکل کاملاً متضاد جذب کردهاند. یکی از این دو شکلِ فراگیرِ افکارِ آپوکالیپتیکْ غالباً منبعی برای الهامبخشی تودههای ستمدیدهی مردم برای رهاشدن از چنگال ستم و استبداد حاکمان است و ماهیتی کاملاً رادیکال و تغییرطلبانه دارد و شکل دیگرش (که وفور آن در همهی ادوار تاریخی دارای بسامد حیرتانگیزی است) باعث تقویت حسّ یأس و نومیدی در ذهن مردمان تحت ستم و موجب قدرتگرفتنِ هرچه بیشتر نیروهای خودکامه و باعثِ دامنزدن به وخامت اوضاع مردمان تیرهبختی میشود که هرلحظه نیروهای حیاتی امید و مقاومتشان را بیشازپیش از دست میدهند و حاکمیت مطلق ظلمت محض را سرنوشت محتوم و طبیعی خویش میانگارند و بدینسان چشمانداز هرگونه تغییر در وضعیت موقّتی و حادثشان را به دست خود از بین میبرند.
ازقضا، این گرایش تاریخی فراگیرْ امروزه نیز با قوّت و قطعیتی بیشازپیش و با اطمینانبهنفس هرچهتمامتر به حیات خویش ادامه میدهد و رشد مییابد، و بهمدد وضعیت حاکم بر جهان و درهمتنیدگی روابط همهی ملّتهای عالَم به یکدیگر و سلطهی بلامنازع «سرمایهداری جهانیشده» بر کلّ حوزههای اقتصادی و فرهنگی و سیاسی همهی کشورها (که به شیوهای بس ناگوار و توحّشآمیز امّا بیاندازه قطعی و خشونتآمیز تأییدی است بر محقّقشدن پیوند جبری تقدیر آدمیان به یکدیگر در متن تاریخ جهانی و سلطهی مطلق «روح عینی») صور بیاندازه متنوّع و حتّی سرگرمکننده و مفرّحی به خود گرفته است ــ که ظاهراً بسیار هم موجّه جلوه میکند.
نکتهی تأمّلانگیز این است که کانت در تأمّلات تاریخیاش، در بستری کلّیتر و طبق روش معرفتشناسانهی خاص خودش (که یادآور پرسشهای کلیدی پروژهی نقد عقل ناب یا نظری است و به منظور تعیین چارچوب و مرز قوّهی معرفت و شناخت علمی طرح میشوند) میپرسد که «شرط پیدایش تاریخ چیست؟» یا به تعبیری، «تاریخ چگونه امکان مییابد؟». به سادهترین تعبیر اگر بیان کنیم، او شرط شکلگیری تاریخ و امکان پیدایش آن را در این میداند که مورّخان بهمنظور پاسخ به پرسشهای لحظهی حال و پیگیری علایق حالِحاضرِ خود باید بتوانند با بررسی و تفسیر احوال گذشتگان روند و راستای وقایع حادث آینده را تا حدّی «پیشبینی» کنند و ضرورتهای تاریخی دوران گذشته را بهعنوان مجموعهی متغیّر امّا قابلفهمی مرکّب از اعمال نظاممند، نهادهای تثبیتشده، و وقایع حادثی بخوانند که رویهمرفته تاریخ را تبدیل میکند به کلّیتی گشوده که محصول فعّالیت جمعی آدمیان و دارای قوانین کلّی و چیزی بس فراتر و بالکل متفاوت است از ثبت و توصیف جنگها و کشورگشاییها و فتوحات پادشاهان و حاکمان مختلف.
در اینجا است که نقش برسازندهی «دولت» و «قانون» و «جامعهی مدنی» در پیشبرد تاریخ، در نسبت مستقیم با اصل «آزادی» آدمیان و بهکارگیری آزادانهی «عقل عملی» در زندگی و تعیین قوانین حاکم بر زندگیشان، تعریف میشود. ازهمینرو است که «دولت» از نظر کانت عامل اساسی گسستن از «وضعیت طبیعی» و تحوّل قاعدهمند «جامعهی مدنی» و درونیکردن آزادی و رهایی تدریجی نژاد بشر از بربریت و خوی توحّش است. پایایی و تداوم «فرهنگ» در مقام ثمرهی تجربهی آزادانهی بشر به مثابه یک کل، شکلگیری سنّتهای تاریخی خاص و برقراری «نظم» بهمنظور برطرفکردن نیازهای جامعهی مدنی و تعیین حدود «آزادی» با توجّه به رعایت اصل تضییعنکردن آزادی دیگران و نیروگرفتنِ هرچهبیشتر «ارادهی جمعی» در راستای اِعمال آزادی و تعیین سرنوشت خویش، جملگی از ثمرات اصل «حاکمیت» و پیوند مستقیم آن با شکلگیری «تاریخ»، به معنای دقیق کلمه، است، تا حدّی که به قول کانت و نیز هگل، که آرای او را بسی فراتر از تصوّرات او بسط داد، لازمهی پانهادن بشردر مقام موجودیتی جمعی و خود-برسازنده (self-constituting) به عرصهی «تاریخ» همانا پدیدآمدن نهاد کلّیتساز «دولت» است (که بهزعم هگل برترین اصل و نیروی برسازنده و تجلّیبخش روح عینی و عامل اصلی پیشبرد تاریخ جهانی، یگانه تاریخ حقیقی و ممکن، است) که «روایت»کردن سیر زمانمند و گذرای تحوّل هر «اجتماع» و درک نحوهی زندگانی و کیفیت روابط سیاسی و اقتصادی «جامعه» را ممکن میسازد. هگل صراحتاً معتقد است که «تاریخ» از دورهای کاملاً معیّن و در مناطقی کاملاً مشخّص و بنا به دلایلی کاملاً روشن شروع شد و بهتبع آن سیر طولانی و پُررنج و تنش روح جهانی آغاز گشت و «آزادی» تعیّن انضمامی یافت. ازاینرو، در دورهی «پیشاتاریخی» چهبسیار تمدّنها و تحوّلات و انقلابها و زندگیهای مادّی و معنوی ساده و پیچیدهای که وجود داشتهاند و انسانهای آن دوران چه جنگها و تنشها و مناسک و روابط مختلفی را که تجربه نکردهاند، امّا هیچیک از اینها نتوانست باعث شکلگیری «تاریخ» و روایتشدن زندگی و فرهنگ مردمی خاص زیر لوای «قانون» شود. بدینسان، به قول او کشوری چون هند با وجود فرهنگ غنی و پیشرفته و پرسابقه و دستاوردهای مادّی و معنوی مختلفاش هیچ حضوری در تاریخ جهان ندارد ولی بالعکس آن، کمی آنسوتر، کشور چین به علّت برخورداری از حاکمیت و دولتی مقتدر و استقرار «قانون» همگانی دارای تاریخی طولانی و پرفراز و نشیب است. ولی نکتهی بهغایت مهم در تأمّلات تاریخی کانت این است که انسان بهحکم طبیعت یک حیوان است و ازهمینرو برای زندگی جمعی به سرور و ارباب نیازی قطعی دارد تا مانع فوران و گسترش بربریت و خوی حیوانی او و باعث درونیشدن فرهنگ و خوی مدارا و رشد روزافزون قوّهی «اجتماعپذیری» و، بهطور کلّی، مانع از رَجعت او به «وضعیت طبیعی» شود، وضعیتی که در آن آدمیان ــ در عین نیاز وافری که به ارباب دارند ــ از پذیرفتن هرنوع رابطهی غیرخشن و هرنوع همزیستی مبتنی بر نظم میپرهیزند و درنتیجه جنگ و ستیز و خونریزی رفتار غالب آنها را تشکیل میدهد. کانت با توجّه به چنین توصیفی از وضعیت طبیعی، بر خلاف روسو، «قرارداد اجتماعی» را عامل گسستن بشر از وضعیت طبیعی و گامنهادن به عرصهی تاریخ و دولتشهر نمیداند. ضمناً او تأکید میکند آن وضعیت طبیعی نیز ابداً با طبیعت ارگانیک حیوانی یکی نیست و نمیتوان آن را با طبیعت حیوانی محض یکی گرفت، درنتیجه با توجّه به پیوند ویژهی تاریخ و طبیعت در زندگی انسانها و به علّت برخورداری آنها از عقل استعلایی ـــ که موجب شده است تا انسان دهها هزار سال قبل و طی روندی نامعلوم از طبیعت حیوانی ناب، با روند درونماندگار تغییرات آن و قواعد مکانیکی و جبریاش، فاصله بگیرد و کاملاً با آن بیگانه شود ـــ عملاً امکان بازگشتشان به حیات کاملاً غریزی حیوانی برای همیشه از دست رفته است و غرایز بازمانده در آنها تغییراتی ناشناخته و عجیب را از سر گذرانده و تغییرماهیت داده است. در اینجا بد نیست اشارهای کوتاه و گذرا داشته باشیم به بحث فروید در مورد این بصیرت هوشمندانهی کانت و ماهیت کلّی غرایز حیوانی و طبیعی بازمانده در ناخودآگاه و روان بشر که خود میتواند اسطورهی «وضعیت طبیعی» را به کلّی زیر سؤال ببرد. فروید نیز معتقد است که غرایز آدمی به نحو ساختاری تحوّلاتی ریشهای را از سر گذراندهاند و ما دیگر نمیتوانیم به چیزی به اسم غرایز ناب و طبیعی دسترسی داشته باشیم، که علّت آن نیز بهلحاظ کیفی تا حدّی روشن است و آن هم دستیافتن بشر به زبان و متمایزشدن او با عنوان حیوان ناطق از سایر حیوانات است، زیرا در ناخودآگاه نیز غرایز بهاصطلاح حیوانی یا طبیعی فقط خود را به صورت «ایده»ها (که صورتهایی زبانیاند) نشان میدهند [آنچه عجیب است حجم عظیم تفاسیر و برداشتهای تقلیلگرا و بیولوژیستی از نظریهی فروید در باب غرایز حیوانی و انباشت آنها در ضمیر ناخودآگاه به عنوان انبانی ذهنی و روانی دارای مکانی مشخص و سربرکشیدن ناگهانیشان در لحظاتی غافلگیرانه است، که همچنان علیرغم گذشت دهههای متمادی از مرگ فروید و صراحت خود او در بیان ماهیت زبانی غرایز و ناخودآگاه ادامه دارد]. درنتیجه، بشر به محض برخورداری از قوّهی زبان تحوّل طبیعی ژرفی را پشت سر نهاد و خود نیز توانست تغییراتی بر این طبیعت ناب و وضعیت طبیعی بگذارد. کانت معتقد است که دستیابی به «قرارداد اجتماعی» در «وضعیت طبیعی» امری ناممکن است و درعوض، خوی ذاتی انسانها به ستیز و جنگ و نزاع (که کانت نام جالب «جامعهپذیری غیراجتماعی» بدان میدهد و آن را همیشگی میداند و بههمینعلّت مفهوم «فطرت» و سرشت نیک و معصوم بشر را شدیداً زیر سؤال میبرد) و نیز لزوم داشتن «سرور» و «نیروی قویتر» موجب میشود تا جماعت انسانها در «وضعیت طبیعی» برای واردشدن به جامعهی انسانی و استقرار نظم و قانون مجبور به فرمانبرداری و تنسپردن به تصمیم یک «سرور» و حاکم قدرتمند شوند، که همین امر حاکی از آن است که ارباب و حاکم اوّلیهی جماعت بشر برای جداشدن از وضعیت طبیعی، خواسته یا ناخواسته، لزوماً دست به اقدامی بسیار خشن و احیاناً خونبار زده و با دستکاری نیروهای غریزی ترس و خودخواهی در دیگران آنها را به اطاعت از خویش واداشته است. مهمتر این که بنا به دعوی کانت گرچه خوی ستیز و میل به جنگ و گرایش نیرومند «جامعهپذیری غیراجتماعی» در روابط انسانی یک کشور و سوژههای تحتِامر یک حاکم قدرتمند کنترل میشود و انسانها میتوانند به کمک قانون و طی روندی تاریخی و با گسترش تمدّن نظم اجتماعی را تجربه کنند امّا شکل رابطهی دولتها با یکدیگر بههیچوجه به موازات و همگام با شکل رابطهی افراد تابع یک کشور پیش نمیرود و ازاینرو بین اکثر آنها خوی حیوانی و غیرعقلانی جنگافروزی و بهتعبیری، «قانون جنگل» یا همان «وضعیت طبیعی» حاکم است و طبق نظر کانت، تا یک صلح جهانی برقرار نگردد و قوانینی جامع و دقیق و عقلانی تحت نظارت و با اجرای جامعهای جهانی تدوین نشود و همهی دولتهای ملّی زیر این چتر واحد گرد نیایند و تا همهی حکومتها به شیوهی «جمهوری» اداره نشوند و جامعهی مدنی اختیار کامل امور حاکمیت را در همهی کشورها در دست نگیرد نمیتوان امیدی به ازبینرفتن امکان بروز جنگ میان دولتها یا کشورهای همسایه یا دستدرازی قدرتهای برتر جهانی به کشورهای دیگر شد. کانت سالهای سال پیش از اشمیت به خصلت ممتاز و متناقض و دوگانهی «حاکم» در رابطه با قانون اشاره میکند و در یکی از نمونههای بارز به مقایسهی مفهوم و شیوهی حاکمیت «پادشاهی مطلقه» و «پادشاهی مشروطه» میپردازد و با ارجاع به موردی تاریخی در انگلستان نشان میدهد که «پادشاهی مشروطه» و کنترلشده نیز کم از پادشاهی مطلقه ندارد، چراکه میتواند بهسادگی، ازطریق نادیدهگرفتن پارلمان بهعنوان نیروی مستقل و نمایندهی مردم یا از طریق تطمیع و تهدید آنها و افراد صاحبمنصب دیگر که حق انتخابشان بر عهدهی او است، به جنگ با سایر کشورها رود و همه را در عملی انجامشده قرار دهد.
آنچه در این آرا شایستهی تأکید است نکتهای است که به انحاء مختلف نزد متفکّران پس از کانت صورتبندی شده است و در فهم ماهیت تحوّلات و ادوار تاریخی مختلف نقش بهسزایی دارد. آنچه مسلّم است این است که شکافی پرناشدنی میان نیروها و عناصر عینی تاریخی و اجزاء و نیروهای ذهنی وجود دارد که ظاهراً بزرگترین مانع بر سر راه تحقّق عقلانیت و رسیدن به جامعهای آشتیجسته و رهاشدن از یوغ بندگی و ستم و رسیدن به خودآیینی و خلاصه دستیابی به تاریخی تماماً ساختهی دست بشر و کاملاً خودآگاه و نیز عاری از هرنوع ازخودبیگانگی و نابرابری و جنگ است. به تعبیری، ما علیالقاعده در همهی روایات و تفاسیر تاریخی ازیکسو، با یک روال «کلّی» تاریخی سر و کار داریم (تاریخ جهانی یا روح عینی در تعابیر فوق) و از سوی دیگر با نیروهای جزیی (در فرازهای فوق نیروی «دولت») که بنا است جهت و رسالت حرکتهای جزیی خویش را بهعنوان غایت و رسالت کلّیت فراگیر تاریخی معرّفی کنند و بدینسان اهداف و منافع و مطالبات جزیی و خاصشان را با اهداف و منافع و مطالبات همهی نیروهای دخیل در کلّیت تاریخی یکی سازند. وجود فرهنگها و سیاستها و روندهای تاریخی مشخّص و کاملاً منحصربهفرد در هر منطقه و کشور خاص (که روند تحوّل و تعامل عناصر جزیی و کلّی در متن تاریخ داخلی آنها و نحوه و میزان مشارکت هر یک از آن نیروهای سیاسی در صحنهی تاریخ جهانی ــ بهویژه ــ دوران مدرن موجب شده است تا نیروهای جزیی حاکم بر هر نقطهی خاص و نسبت آنها با تاریخ جهانی و روابط بینالمللی حاکم بر دورههای مختلف، شکل هردم پیچیدهتری به خود بگیرد) و کلّیتیافتن روزافزون و مهارناپذیر تمامیتهای اقتصادی و فرهنگی جهانی و انفجار نیروها و هویتهای قومی و مذهبی و تاریخی گوناگون که بعضاً مدّعی بهانجامرساندن رسالت تاریخی همهی دوران و رهایی و رستگاری کلّ نوع بشرند، سبب شده است تا تأثیر و تأثّر نیروهای جزیی بر یکدیگر و رابطهی آنها با امر کلّی واجد حدّ بالایی از درهمتنیدگی و پیشبینیناپذیری شود (که همین امر تغییرات ماهیتی و هویتی در نیروهای جزیی را سریعتر و شدیدتر کرده است، و ممکن است میزان و نحوهی تأثیر آنها در متن کلّیت جامعه و تاریخ هردم دستخوش تغییرات وسیع و بنیادین گردد) و شکلگیری «ارادهی جمعی» در نقاط مختلف را به عوامل حادث بسیاری مرتبط سازد که اینها همه پیشبینیهای کانت را علیرغم واقعگرایی ستودنی نهفته در آنها به تحلیلهایی خوشبینانه و دور از واقعیت بدل کرده است. و البته یکی از دلایل عمدهی این مساله چیزی نیست جز رشد نامتوازن فرهنگ عینی و ذهنی و عقبافتادگی قوای ذهنی و اخلاقی بشر و جاماندن آنها از رشد و تحوّل بیاندازه سریع نیروها و روابط تولیدی و ظرفیتهای مادّی زندگانی و سوءاستفادهی جزییتها و نیروهای تاریخی ارتجاعی و افراطی از وضعیت موجود و نشستن در جایگاه نمایندگان اهداف مردم و دردستگرفتن هژمونی و خاموشکردن صدای اعتراض همهی نیروهای پویای جامعه و مانعتراشی در برابر شکلگیری نیروهای موثّر مردمی و هر شکلی از «ارادهی جمعی» سازمانیافته به بهانهی اخلال در نظم عمومی و بحرانآفرینی و خرابکاری و اغتشاش و تضعیف امنیت مردم.
بدین ترتیب، جامعه در یک وضعیت انقلابی نیز نمیتواند با مفهوم کلّی خویش یکی شود و به آشتی رسد و همهی شکلهای نابرابری و سلطه را در میان گروههای مختلف ریشهکن کند و به تعادل و ثباتی ابدی دست یابد. در وضعیتهای انقلابی «ارادهی جمعی» ارادهی اصلی و تعیینکنندهی وضعیت است که هیچ قانون طبیعی یا تاریخی نمیتواند ارادهی آزاد آن را تحتالشعاع خود قرار دهد. در چنین شرایطی، «مردم» علیرغم تکثّر و تنوّع حاکم بر گرایشها و علایق و منافع خویش به بالاترین میزان یکپارچگی و خودآگاهی میرسد، آنهم بیآنکه تکثّر ذاتی نیروهای تشکیلدهندهاش را از بین ببرد. چنین چیزی در شرایطی تحقق مییابد که روند حوادث به گونهای کاملاً حادث اراده و آرمان یک نیروی جزیی و خاص تاریخی (که ذاتاً با امر کلّی و نیروی رهاییبخش کلّیت جامعه ناسازگار است و انظباق آن با امر کلّی به لحاظ هستیشناختی ناممکن است) را در یک بزنگاه تاریخی بر اراده و آرمانهای کلّیت جامعه و مجموع کلّ همهی نیروهای جزئی دیگر منطبق میسازد، به نحوی که اهداف رهاییبخش یک نیروی جزئی (که پیش از آن صرفاً یک جزء بود در میان اجزاء گوناگون جامعه) میتواند اهداف رهاییبخش کلّیت جامعه را نشان دهد و رستگاری آن نیروی جزئی با رستگاری کلّیت جامعه گره میخورد. امّا نکتهی مهم و جالب این است که انطباق جزء بر کل و گرهخوردن سرنوشت یک جزئی به سرنوشت کلّیت بدین معنا نیست که آن جزء سرنوشتساز قادر است با پُرکردن خود از همهی محتواهای درون جامعه و منعکسساختن و بازنمایی ارادهی تکتک جزییها و تندادن به ترکیبی ناساز از ارادهها و آرمانها و هدفهای مختلف، همهی گروهها و جزئیتها را به سمت خود جذب کند و با جلب اعتماد آنها و طرح شعارهای مختلف قادر است به لحاظ محتوایی همهی آحاد جامعه را در خود بازتاب دهد، بلکه بالعکس، در چنین موقعیتی که حقیقتاً ارادهی مردمی یگانه عامل تاریخی سرنوشتساز است آن نیروی جزئی بدل به دال و مظهری تُهی و خالی از هرگونه محتوا میشود که به علّت گرایشاش به تُهیبودن قادر است هر محتوایی را در خود جای دهد و به آیینهای برای شعارها و آرمانهای مختلف و متغیّر جزئیهای مختلف تبدیل شود، درست نظیر چهره و شخصیت «منجی» که علیرغم خصلت جزئی و خاصاش در ادیان و مذاهب گوناگون نمایندهی راستین کلّ ابناء بشر و یگانه نیروی نجاتبخش آدمیان است و با گامنهادن به عرصهی تاریخ ریشهی هرنوع بیعدالتی را میخشکاند و یگانه مظهر راستین رستگاری آدمیان میشود. در واقع، شرط مهم و حیاتی دیگری که در وضعیت انقلابی و با برآمدن «مردم» به صحنهی پیکار سیاسی ظهور میکند خصلت منفی و سلبی (negative) منجی و نیروی جزئی نجاتبخش است. منجی فقط با برچیدن بساط جور و ستم و نابرابری و با ایستادگی و مبارزه در برابر نیروی ستمکار حاکم میتواند به عامل رهاییبخش و برابریطلب حقیقی بدل شود. منجی هیچگاه با ترسیم و توصیف نظامی ایجابی و مثبت که دارای خصوصیات فرضی معیّن است و هر چیزی در آن جایی معیّن و ازپیشتعیینشده دارد، به جایگاه و منزلت منجی دست نمییابد. منجی با قیام علیه سلطه و ستم و بیدادی که بر همهی روابط جامعه سایه افکنده است میتواند به دالّی تُهی و مظهری برای فعلیتیافتن «ارادهی جمعی» بدل شود.
امّا، گونهی دیگر گرایشات آخرالزمانی که اینک، با هژمونی روایتهای هالیوودی از آپوکالیپس، بهوضوح رواجی طاعونگونه یافته است و روحیهی کلبیمسلکی و تباهی و انحطاط و ظلمت و زوال و یأس و خمودگی و فلج ذهنی را بهعنوان گرایشی زیباشناسانه جا میزند، عملاً و به معنای تحتاللفظی کلمه چیزی نیست مگر آخر دنیا، مرگ نوع بشریت و فراخواندن همگان به درغلتیدن در ورطهی نیستی و زوال محض.