مردم در مقابل انبوه خلق: هابز و اسپینوزا
من بر این باورم که مفهوم «انبوه خلق»، در تقابل با مفهوم آشناتر «مردم»، ابزاری است تعیین کننده برای هرگونه تحلیل دقیق فضای عمومی معاصر. باید به خاطر داشته باشیم که انتخاب مابین «مردم» و «انبوه خلق» در قلب مناقشات عملی (دربارۀ تأسیس دولت های متمرکز مدرن، جنگ های مذهبی و غیره) و منازعات نظری ـ فلسفی سدۀ هفدهم قرار داشت. این دو مفهوم رقیب، برساختۀ کورۀ تصادم های شدید، نقشی اولیه و اساسی را در تعریف مقولات سیاسی ـ اجتماعی عصر مدرن بازی کرده اند. [در نهایت] این مفهوم «مردم» بود که غلبه یافت. «انبوه خلق» اصطلاح بازنده [تقابل مزبور] است، مفهومی که چیزی جز شکست نصیبش نشد. وقتی داریم فرم های حیات مشترک و روح همگانی را در دولت های بزرگ تازه تأسیس توصیف می کنیم، دیگر نه از «انبوه خلق» بلکه از مردم سخن می رانیم. اما نیاز داریم بپرسیم که آیا امروزه، در پایان چرخ های طولانی، باری دیگر آن مناقشۀ قدیمی سر باز نکرده است؛ آیا امروزه، حال که نظریۀ سیاسی عصر مدرن دستخوش بحرانی است ریشه ای، این مفهوم شکست خوردۀ پیشین سرزندگی فوق العادهای از خود نشان نمیدهد و بدینسان انتقام پرشور خویش را نمی ستاند؟
دو قطب مزبور، مردم و انبوه خلق، پدران شناخته شدۀ خود را دارند: هابز و اسپینوزا. از نظر اسپینوزا، انبوه خلق نشاندهندۀ تکثری است که به معنای دقیق کلمه در صحنۀ عمومی پایداری می ورزد، در عمل جمعی، در ادارۀ امور مشترک، بدون تلاقی یافتن در امر واحد، بدون زایل شدن درون فرمی مرکزگرا از حرکت و جنبش. انبوه خلق فرمی از وجود اجتماعی و سیاسی برای عامۀ مردم است، که در هیئت بسیاران دیده می شوند: فرمی دائمی، نه موقتی یا بینابینی. از نظر اسپینوزا، انبوه خلق سرستون آزادی های مدنی است (اسپینوزا، رسالۀ سیاسی).
هابز از انبوه خلق ــ و من اینجا، پس از ملاحظات مقتضی و بسنده، واژه ای شورمندانه و نه چندان علمی را به کار میبرم ــ بیزار بود؛ او از انبوه خلق خشمگین بود. هابز، در وجود اجتماعی و سیاسی عامۀ مردم، با تلقی آن در کسوت بسیاران، در کثرتی که درون قسمی وحدت هم نهادی تلاقی نمی یابد، بزرگترین خطر را برای «امپراتوری والا» می بیند؛ به عبارتی دیگر، بزرگترین خطر برای آن انحصار در تصمیم گیری سیاسی که همانا دولت باشد. بهترین طریق برای فهم اهمیت و دلالت یک مفهوم ــ در این مورد، انبوه خلق ــ بررسی آن از نگاه کسی است که با سرسختی علیه آن مبارزه کرده است. آن کسی که همۀ دلالت ها و ظرائف یک مفهوم را فراچنگ می آورد دقیقاً همان کسی است که می خواهد آن را از افق های نظری و عملی بزداید.
پیش از ارائۀ توضیحی مختصر راجع به شیوه ای که هابز بدان وسیله انبوه خلق منفور خود را به تصویر می کشد، شایسته است دقیقاً هدفی را مشخص سازم که در اینجا دنبال می کنم. من قصد دارم نشان دهم که مقولۀ انبوه خلق (دقیقاً به همان نحوی که دشمن قسم خورده اش، هابز، قلمداد میکند) به توضیح شمار معینی از رفتارهای اجتماعی معاصر کمک می کند. پس از سده های [متعلق به] «مردم» و لذا سده های دولت (دولت ـ ملت، دولت متمرکز، و غیره)، سرانجام قطب متضاد آنها، که در سپیده دمان دوران مدرن ملغا شده بود، بازمی گردد تا خویش را جلوه گر سازد. آیا باید انبوه خلق را به منزلۀ آخرین غریو نظریۀ اجتماعی، سیاسی، فلسفی دید؟ شاید. تمامی دامنه ای از بازی های قابل ملاحظۀ پدیداری ـ زبانی، فرم های حیات، تمایلات اخلاقی، خصوصیات برجستۀ تولید ارادۀ ـ جهانی امروز به ندرت درک میشوند یا اصلاً درک نمیشوند مگر اینکه به منزلۀ اموری نشئت گرفته از حالت هستی بسیاران فهم شوند. برای بررسی این حالت از هستی، باید به نوع کمابیش متفاوتی از سامان مفهومی متوسل شویم: انسان شناسی، فلسفۀ زبان، نقد اقتصاد سیاسی، اخلاق. باید گرداگرد قارۀ انبوه خلق را بپیماییم و بارهای بار زاویۀ دید خود را تغییر دهیم.
چنانکه گفتیم، بیایید به صورت مختصر به شیوه ای نظر بیندازیم که در آن هابز، به منزلۀ خصمی تیزبین، حالت هستی «بسیاران» را به تصویر می کشد. از نظر هابز، برخورد سیاسی تعیین کننده، برخوردی است که مابین انبوه خلق و مردم به وقوع میپیوندد. فضای عمومی مدرن می تواند از یکی از این دو مفهوم به منزلۀ مرکز ثقل خود برخوردار باشد. فرم منطقی جنگ داخلی، که همواره [حیات مدنی] را تهدید می کند، در بطن این بدیل قرار دارد. مفهوم مردم، برحسب نظر هابز، دقیقاً همبسته با وجود دولت است؛ وانگهی، این مفهوم قسمی پژواک و بازتاب دولت است: اگر دولتی وجود دارد، پس مردمی نیز وجود دارد. در غیاب دولت، مردمی نیز در کار نیست. در رسالۀ شهروند، که در آن هراس از انبوه خلق به صورتی گسترده آشکار می گردد، می خوانیم: «مردم تا بدان حدی [مردم] است که واحد باشد، اراده ای واحد داشته باشد و بتوان بدان عملی واحد را نسبت داد» (هابز، شهروند، فصل 12، بخش 8).
به زعم هابز، انبوه خلق ذاتیِ «وضعیت طبیعی» است؛ و بنابراین ذاتیِ آن چیزی که بر «بدنۀ سیاسی» مقدم است. اما تاریخ گذشته های دور می تواند مجدداً پدیدار شود، همانند «تجربه ای واپس رانده» که بازمی گردد تا به خود اعتبار ببخشد، در بحران هایی که گهگاه حاکمیت دولت را به لرزه می اندازند. بسیاران پیش از دولت وجود داشته اند؛ [اما] پس از دولت مردمی واحد وجود دارند، مردمی برخوردار از اراده ای یگانه. انبوه خلق، برحسب نظر هابز از وحدت روگردان است، در برابر اقتدار مقاومت می کند، وارد توافق های ماندگار نمی شود، هرگز جایگاه فردی حقوقی را کسب نمی کند زیرا هرگز حق طبیعی خویش را به حاکم تفویض نمی کند. انبوه خلق جلوی این «تفویض» حق را از طریق همان حالت هستی اش (از مجرای خصلت متکثرش) و از طریق حالت رفتاری اش می گیرد. هابز، که نویسندۀ بزرگی بود، با ظرافت قابل تحسینی، بر این امر تأکید می گذارد که چگونه انبوه خلق ضد ـ دولت است و البته به همین دلیل، ضد ـ مردم است: «[انبوه خلق] مردم، شهروندان را علیه شهر تحریک می کند، به عبارت دیگر، انبوه خلق علیه مردم» (هابز، همان). تضاد مابین دو مفهوم مزبور در اینجا به منتها درجۀ خود می رسد: اگر مردم وجود داشته باشند، انبوه خلق وجود ندارد؛ اگر قسمی انبوه خلق وجود داشته باشد، هیچ گونه ای از مردم وجود ندارند. به زعم هابز و ردیّه نویس های سدۀ هفدهم انبوه خلق برای حاکمیت دولت صرفاً یک مفهوم بینابینی منفی ای است؛ به عبارت دیگر، انبوه خلق با مخاطراتی این همان است که بر دوش اجرای کارکردهای دولت سنگینی می کند؛ آثار باقی مانده ای که می تواند گاهی باعث دردسر «ماشین بزرگ» شود. انبوه خلق مفهومی منفی است: مفهومی که خودش را [بدان نحوی] متناسب و معتدل نمی سازد تا به مردم بدل شود؛ در یک کلام تا آنجایی که عملاً انحصار تصمیم گیری دولت را نقض می کند، قسمی برگشت «وضعیت طبیعی» در جامعۀ مدنی است.
تکثر دفع شده: امر «خصوصی» و امر «فردی»
چگونه انبوه خلق [طیِ] خلق دولت های متمرکز بقا یافت؟ انبوه خلق از مجرای کدامین فرم های پنهان و کم جان خودش را پس از تثبیت تمام و کمال مفهوم مدرن حاکمیت شناسانده است؟ پژواک آن در کجاها شنیده شده است؟ بیایید، با طرح پرسش های مزبور به شیوه ای تند و تیز، جهد ورزیم شیوه هایی را شناسایی کنیم که اندیشۀ لیبرال و تفکر دموکراتیک ـ سوسیالیستی طبق آنها عامۀ مردم را، که در مقام بسیاران تلقی شده اند، درک و فهم کرده اند (بدینسان، به سنت های سیاسی ای بپردازیم که نقاط مرجع غیر قابل مناقشۀ خاص خودشان را راجع به وحدت مردم دارند).
اندیشۀ لیبرال با توسل جستن به جفت مفهومی عمومی ـ خصوصی از میزان ناراحتی ناشی از [رویارویی با] اصطلاح «بسیاران» می کاهد. انبوه خلق، که قطب متضاد مردم است، ویژگی های نسبتاً شبح وار و تحقیرآمیز امر به اصطلاح خصوصی را به خود می گیرد. دست بر قضا، خود زوج عمومی ـ خصوصی، پیش از آنکه به چیزی غیر قابل مناقشه بدل شود، از طریق تحمل رنج و مکافات بسیار در طول هزاران منازعۀ نظری و عملی جعل شده است؛ بنابراین، زوج مفهومی مزبور به واسطۀ مجموعۀ پیچیده ای از پیامدها برپا نگه داشته شده است. چه چیزی برای ما می تواند معمول تر از سخن گفتن راجع به تجربۀ عمومی و تجربۀ خصوصی جلوه کند؟ اما این دوگانه همواره امری مسلم نبوده است. فقدان هرگونه مناقشه در این باره امری است شایان توجه زیرا، امروزه، ما شاید در قسمی سدۀ هفدهم جدید زندگی می کنیم، یا در دورانی که زیر پای مقولات کهن خالی شده است و ما نیاز به ابداع مقولاتی جدید داریم. بسیاری از مفاهیمی که کماکان اغراق آمیز و نامعمول به نظر می رسند ــ فی المثل، مفهوم دموکراسی غیرنمایندگی ــ شاید پیشاپیش به ایجاد نوع جدیدی از فهم عامه میل کرده اند، تا به نوبۀ خودشان به مفاهیمی «واضح و مبرهن» تبدیل شوند. اما بیایید به مطلب مورد بحث خودمان بازگردیم. اصطلاح «خصوصی» نه تنها بر چیزی شخصی، نه فقط چیزی که مربوط است به حیات درونی این یا آن شخص، بل، بیش از هر چیز، بر امر محروم شده از (deprived of) دلالت دارد: محروم شده از صدا [و تجلی]، از حضور عمومی. در اندیشۀ لیبرال، انبوه خلق در هیئت بعدی خصوصی بقا می یابد و می پاید. بسیاران امری است موجب زبانپریشی و تا جای ممکن از سپهر امور عمومی زدوده می شود.
در کجای تفکر دموکراتیک ـ سوسیالیستی می توانیم پژواکی از انبوه خلق قدیمی را بیابیم؟ شاید در کسوت زوج مفهومی جمعی ـ فردی. یا، بازهم به تعبیر بهتر، در بخش دوم این زوج، در بعد فردی. مردم امر جمعی اند؛ انبوه خلق زیر لوای فرضی ناظر بر عجز و ناتوانی، و همچنین مشکل آفرینی زیاده از حد، افراد تنها پنهان می گردد. امر فردی پسماندۀ نامرتبط انشقاقات و تکثرهایی است که جایی بس دور از امر فردی تحقق یافته اند. از لحاظ آنچه میتوان امر فردی به معنای دقیق خواند، امر فردی چیزی توصیف ناپذیر و نامعین به نظر می رسد. درست همانگونه که انبوه خلق در چارچوب سنت دموکراتیک ـ سوسیالیستی وصف ناشدنی است.
در این نقطه باید پیشاپیش دربارۀ باوری صحبت کنم که در موقعیت های مختلف در بحثی ظاهر خواهد شد که باید بعداً بیان کنم. من معتقدم که این درک مستقیم و بلاواسطه حاصل شده است که در فرم های حیات امروزه ایجاد زوجی از اصطلاحات عمومی ـ خصوصی، همانند زوج مفهومی جمعی ـ فردی، دیگر نمی تواند سرپا بمانند، آنها به نفس نفس زدن افتاده و انرژی خود را به مصرف رسانده اند. این دقیقاً مشابه آن چیزی است که در حال اتفاق افتادن در جهان تولید معاصر است، به شرطی که تولید ــ مملو از خلقیات، فرهنگ و تعامل زبانی ــ خود را به دست تحلیل اقتصادسنجی نسپارد، بلکه در عوض به منزلۀ تجربه ای پهن دامنه در خصوص جهان فهم و درک شود. چیزهایی که سفت و سخت به اجزاء مختلف تقسیم می شدند اینک با هم درمی آمیزند و بر روی هم قرار می گیرند. دشوار بتوان گفت تجربۀ جمعی کجا خاتمه می یابد و تجربۀ فردی کجا آغاز می گردد. جداسازی تجربۀ عمومی از به اصطلاح تجربۀ خصوصی کاری است سخت و دشوار. در این سرحدات تیره و تار، حتی دو مقولۀ شهروند و تولیدکننده ما را به خطا می اندازند؛ یا به مقولاتی نه چندان قابل اعتماد بدل می شوند، هرچند مقولاتی باشند چنان مهم به نزد روسو، اسمیت، هگل و حتی خود مارکس (ولو چیزی بیش از هدفی جدلی نباشند). انبوه خلق معاصر نه مرکب از «شهروندان» است و نه از «تولیدکنندگان»؛ انبوه خلق معاصر ناحیه ای میانی را مابین «فرد و جمع» به خود اختصاص می دهد؛ لذا، برای انبوه خلق تمایز بین «عمومی» و «خصوصی» فاقد هرگونه اعتباری است. و دقیقاً به سبب فروپاشی این اصطلاحات مزدوج، که برای مدت زمانی مدید بدیهی قلمداد می شدند، دیگر کسی نمی تواند از مردمی حرف بزند که به چارچوب وحدت دولت پیوسته است. و در عین حالی که میل ندارم از این دست آوازهای نامتوازن به سبک پست مدرن سر دهم (که «تکثر خوب است، وحدت فاجعه ای است که باید از آن پرهیز کرد»)، ضروری است که این نکته را تصدیق کنیم که انبوه خلق با امر واحد برخورد نمی کند؛ بلکه آن را از نو تعریف میکند. حتی بسیاران نیز به فرمی از وحدت نیاز دارد، فرمی از یکی بودن. اما نکته این است که وحدت مزبور دیگر همان دولت نیست؛ بلکه زبان، عقل، قوا و استعدادهای مشترک نوع بشر است. امر واحد دیگر نه قسمی نوید [متعلق به آینده] بل پیشفرض است. وحدت دیگر نه چیزی (دولت، حاکم) که چیزها در آن به هم می پیوندند و یکی می شوند، هم چون مورد مربوط به مردم، بلکه امری است مفروض در حکم پس زمینه یا پیش شرطی ضروری. باید به بسیاران به مثابۀ تفردبخشی به امر کلی، امر ژنریک، تجربۀ مشترک اندیشید. بدین ترتیب، به شیوهای همسان، ما باید قسمی امر واحد را متصور شویم، که بسی به دور از آنکه چیزی نهایی و مسلم باشد، می توان بدان در حکم شالودهای اندیشید که به تفاوت بخشیها مهر تأیید می زند یا رخصت می دهد موجودیت سیاسی ـ اجتماعی بسیاران در کسوت بسیار شدن رؤیت شود. من این بحث را تنها به منظور تأکید بر این مطلب بیان داشتم که تأمل این روزها در باب مقولۀ انبوه خلق به ساده سازی های پر شر و شور یا خلاصهسازی های سطحی و سرسری مجال نمی دهد؛ در عوض، تأمل مزبور باید با برخی مسائل سخت و دشوار رویارو شود: مهم تر از همه مسئلۀ منطقی رابطۀ یکی/ بسیاران (مسئله ای که نه به زدودن بلکه نیازمند صورتبندی مجدد است).
سه رویکرد به بسیاران
تعاریف انضمامی از انبوه خلق را می توان از رهگذر تطور سه واحد مضمونی مختلف در مرکز توجه قرار داد. مورد نخست مضمونی است کاملاً هابزی: دیالکتیک ترس و جستجوی امنیت. آشکار است که حتی مفهوم «مردم» (در چارچوب مفصل بندیهای سدۀ هفدهمی اش، اعم از مفصل بندی های لیبرال یا دموکراتیک ـ سوسیالیستی آن) بر استراتژی های معینی استوار است که برای خنثی کردن خطر و تحصیل حفاظت توسعه یافته اند. من مدعی ام که (در شکل عرضۀ امروزین آن) در سطوح تجربی و نظری، فرم های ترس، همراه با انواع متناظری از پناه بردن بدان که مفهوم «مردم» بدان گره زده شده است، با شکست روبه رو شده اند. آنچه در عوض غلبه یافته دیالکتیکی از هراس ـ پناه بردن یکسره متفاوت است: نوعی که خصایل ممیزۀ گوناگون انبوه خلق امروزه را تعریف می کند. ترس ـ امنیت: این صافی یا کاغذ تورنسلی است که به لحاظ فلسفی یا جامعه شناختی به کار نشان دادن این می آید که چه سان فیگور انبوه خلق به هیچ وجه امری «خوش و خرم» نیست، [محکی که] به کار شناسایی این می آید که چه آفات مشخصی در کمین آن هستند. انبوه خلق قسمی حالت هستی (mode of being) است، حالت غالب هستی امروزین: لیک، همانند همۀ حالت های هستی، این حالتی است دوسویه، یا، می توان گفت، حالتی که در درون خودش حاوی [بذرهای] خسران و رستگاری، آسایش و تعارض، بندگی و آزادی، است. با وجود این، نکتۀ حیاتی آن است که این امکانات بدیل سیمایی غریب دارند، سیمای متفاوت از آنچه آنها در چارچوب دسته بندی [سه گانه و معروف] مردم/ ارادۀ عمومی/ دولت ظاهر میشوند.
مضمون دوم، که در بحث بعدی بدان می پردازم، رابطۀ مابین مفهوم انبوه خلق و بحران تقسیم تجربۀ بشری به سه دستۀ کار، سیاست، و تفکر است. این تقسیم بندی سه گانه مربوط به طرح پیشنهادی ارسطوست که یکبار دیگر در سدۀ بیستم هانا آرنت عهده دار آن شده و تا همین اواخر در تصورات فهم عامۀ ما جا خوش کرده است. هرچند، اینک اعتبار این دست تقسیم بندی از میان رفته است.
سومین واحد مضمونی عبارت است از وارسی مقولاتی گوناگون به منظور توانایی بیان چیزی دربارۀ سوبژکتیویتۀ انبوه خلق. بیش از همه، من سه مقوله را مورد ارزیابی قرار میدهم: اصل تفرد، و همچنین مقولات سخن یاوه و فضولی. نخستین این مقولات یک پرسش متافیزیکی سخت، صریح و به غلط مورد غفلت و بی اعتنایی است: آنچه به یک فرد هویت فردی می بخشد چیست؟ دو مقولۀ دیگر، به عوض، مربوط به زندگی روزمره اند. این هایدگر بود که جایگاه مفاهیمی فلسفی را به مقولات سخن یاوه و فضولی ارزانی داشت. هرچند استدلال من از صفحاتی معین از هستی و زمان سود خواهد برد، لیک شیوه ای که من از این مقولات صحبت خواهم کرد اساساً غیرهایدگری، یا به واقع ضدهایدگری خواهد بود.
منبع:
Paolo Virno, 2004, A Grammar of the Multitude: For an Analysis of Contemporary Forms of Life, Semiotext(e), New York, pp. 21-28.