در قرن گذشته، شماری از شاعران براستی بزرگ، از تقریباً تمامی زبانهای زندۀ دنیا، کمونیست بودهاند. شاعرانی که نام میبرم، بهشیوهای صریح یا رسمی، به کمونیسم متعهد بودند: ناظم حکمت در ترکیه؛ پابلو نرودا در شیلی؛ رافائل آلبرتی در اسپانیا؛ ادواردو سنگوئینتی در ایتالیا؛ یانیس ریتسوس در یونان؛ آئی کینگ در چین؛ محمود درویش در فلسطین؛ سزار بایخو در پرو؛ و تابناکترین نمونه، برتولت برشت در آلمان. و البته میتوانستیم نامهای بسیار بیشتری از دیگر زبانها، از سرتاسر جهان، به این فهرست بیفزاییم.
آیا میتوانیم این پیوند میان تعهد به کار شاعری و تعهد به مرام کمونیسم را توهم محض تلقی کنیم؟ نوعی کژراهه یا بیراهه؟ غفلت از سبعیّت دولتهای مطیع امر حزبهای کمونیست؟ من اینطور فکر نمیکنم. برعکس، میخواهم ثابت کنم پیوندی ماهوی میان شعر و کمونیسم وجود دارد، به شرطی که «کمونیسم» را دقیقاً به معنای اصلیاش بگیریم: توجه و اهتمام به آنچه بین همه مشترک است، مرام اشتراکی. عشقی پرتنش، خارقاجماع و خشونتآمیز به زندگی اشتراکی؛ میل به اینکه آنچه بین همگان مشترک و در دسترس همگان است به تصرف غلامان حلقهبهگوش سرمایه درنیاید. میل شاعرانه به اینکه اسباب زندگی حالتی چون زمین و آسمان یابند، چون آب اقیانوسها و آتشی افروخته در بیشهای در شبی تابستانی ــ به عبارت دیگر، اسباب زندگی از روی انصاف به کل جهانیان تعلق یابند.
شاعران به علتی اساسی، به علتی کاملاً بنیادی، کمونیستاند: قلمرو کار ایشان زبان است، و در بیشتر موارد زبان مادریشان. اما زبان چیزی است که در لحظۀ تولد بسان نعمتی کاملاً مشترک به همگان اعطاء میشود. شاعر کسی است که میکوشد زبان را وادارد به گفتن چیزی که به نظر میرسد قادر به گفتنش نیست. شاعر کسی است که میکوشد نامهایی نو در زبان خلق کند تا بر چیزی نام بگذارد که، پیش از شعر، نامی ندارد. و برای شعر ضروری است که این ابداعها، این آفریدنها، که درون زبان بهوقوع میپیوندند سرنوشت خود زبان مادری را داشته باشند: یعنی به همگان، بدون استثناء، اعطا شوند. شعر هدیهای است که شاعر به زبان میدهد. ولی سرنوشت این هدیه، همانند خود زبان، با امر مشترک پیوند میخورد ــ یعنی با آن محل بینام و نشانی که در آن آنچه اهمیت دارد نه یک شخص بخصوص بلکه همه به صیغۀ منفرد، به وجهی تکین، است.
بدینقرار، شاعران بزرگ قرن بیستم در پروژۀ عظیم انقلابی کمونیسم چیزی را بهجا آوردند که برایشان آشنا بود ــ این نکته را که، همانطور که شعر ابداعهای خود را به زبان تقدیم میکند و همانطور که زبان به همگان اعطاء میشود، جهان مادی و جهان تفکر نیز باید بیچونوچرا به همگان تعلق گیرند و دیگر نه مایملک تعدادی از آدمها بلکه نعمت مشترک کل ابنای بشر شوند.
از همین روست که شاعران در کمونیسم بالاتر از همه تمثال جدیدی از سرنوشت مردم دیدهاند. و «مردم»، در اینجا، پیش و بیش از هر چیز مردم تهیدستاند، کارگران، زنان تنهامانده، دهقانان بیزمین: انسانهای بیکسوکار. چرا؟ زیرا پیش و بیش از همه، همهچیز باید به کسانی داده شود که هیچ ندارند، به کسانی که آه ندارند تا با ناله سودا کنند. شعر باید به کسانی تقدیم شود که زبانبستهاند، لکنت دارند، غریباند، و نه به آدمهای پرچانه و رودهدراز، به دستورنویسان زبان، به ملیتگرایان. به پرولترها ــ در تعریف مارکس، آنان که هیچ ندارند مگر جسمی قادر به کارکردن ــ است که باید کل زمین را ببخشیم، و تمامی کتابها را، تمام آثار موسیقی را، و تمام تابلوهای نقاشی را، و تمامی علوم را. و از این گذشته، شعر کمونیسم را باید به ایشان تقدیم کرد، به پرولترها از هر قماش که باشند.
نکتۀ درخور توجه آنکه این دلبستگی به کمونیسم تمام آن شاعران را به کشف مجدد قالبی بس کهن از شعر راه نمود: حماسه. شعر کمونیستها در درجۀ اول حماسۀ رشادت پرولترهاست. ناظم حکمت، شاعر ترک، بر همین اساس تمایز میگذارد میان شعرهای تغزلی که اختصاص به عشق و عاشقی دارد و شعرهای حماسی که به فعالیت تودههای خلق میپردازد. ولی حتی شاعری فرزانه و اهل راز مثل سزار بایخو تردید نمیکند شعری بسراید با عنوان «سرودی در ثنای داوطلبان جمهوری»[1]. چنین عنوانی بوضوح تعلق به مقولۀ یادبود و بزرگذاشت جنگ و تعهدی حماسی دارد.
این شاعران کمونیست چیزی را در فرانسه از نو کشف کردهاند که ویکتور هوگو قبلاً کشف کرده بود: وظیفۀ شاعر این است که در زمین زبان در پی منابع جدید برای خلق حماسهای باشد که دیگر نه حماسۀ طبقۀ اشراف شهسوار بلکه حماسۀ مردمانی باشد که در راه خلق جهانی دیگر پیکار میکنند. پیوند بنیادینی که شاعر در قالب ترانهای حماسی سامان میدهد پیوندی است که سیاستِ نو قادر است برقرار کند میان مسکنت و صعوبت توانفرسای زندگی، هراس از زیستن در هوای ظلم و جور، هر چیزی که مایۀ تأسف و دریغاگویی ماست، از یک طرف، و از طرف دیگر، دستزدن به جنگ، رزمندگی، تفکر جمعی، جهان نو ــ و، بدینقرار، هرچیزی که ستایش ما را برمیانگیزد. از دل همین دیالکتیکِ دلسوزی و ستایش، دیالکتیک تقابل شاعرانه میان تحقیرشدن و بهپاخاستن، دیالکتیکِ تبدیل تسلیم و رضا به رشادت و قیام، است که شاعران کمونیست در پی استعارۀ جاندار مطلوب خویش میگردند: بازنمایی غیرواقعیتگرا، قدرت نمادین. به جستوجوی کلماتی برمیخیزند برای بیانکردن لحظهای که شکیبایی ابدی ستمدیدگان تمامی اعصار تبدیل میشود به نیرویی جمعی که قوۀ تقسیمناشدنیِ جسمهای بهپاخاسته و فکرهای بهاشتراکگذاشته است.
از همین روست که یک لحظه را ــ یک لحظۀ بیهمتای تاریخی را ــ تمام شاعران کمونیست به آواز خواندهاند، همۀ شاعرانی که در فاصلۀ میان دهۀ 1920 و دهۀ 1940 قلم میزدند: لحظۀ تاریخی جنگ داخلی اسپانیا که چنانکه میدانید از 1936 تا 1939 به درازا کشید.
یادمان نرود جنگ داخلی اسپانیا بهطور قطع آن رخداد تاریخسازی است که پرشورتر از هر واقعۀ دیگر تمام هنرمندان و روشنفکران جهان را بسیج کرده است. از یکسو، تعهد شخصی نویسندگانی با انواع و اقسام گرایشهای عقیدتی-سیاسی از جمله نویسندگان کمونیست که همگی طرفِ جمهوریخواهان را گرفتند، چشمگیر است: خواه سروکارمان با کمونیستهای سازمانیافته باشد، خواه با سوسیالدموکراتها، خواه لیبرالهای دوآتشه، یا حتی کاتولیکهای متعصب مثل نویسندۀ فرانسوی ژرژ برنانوس ــ اگر تمام کسانی را گرد آوریم که علناً از جمهوریخواهان اسپانیایی حمایت کردند، همۀ آنانی که در بحبوحۀ جنگ به اسپانیا رفتند یا حتی به قوای جمهوریخواه پیوستند و سلاح بهدست گرفتند، با فهرستی خارقالعاده مواجه خواهیم شد. از سوی دیگر، شمار شاهکارهایی که در این مقطع و به این مناسبت خلق شدند نیز حیرتآور است. پیشتر به قلمرو شعر اشاره کردم. ولی بگذارید از نقاشی معرکۀ پابلو پیکاسو هم یاد کنیم که عنوانش گوئرنیکاست؛ و یاد کنیم از دو تا از بزرگترین رمانها در نوع خود: امید بشر به قلم آندره مالرو[2] و زنگها برای که به صدا در میآید اثر ارنست همینگوی. جنگ داخلی اسپانیا نبردی خونین و هولناک بود که دنیای هنر را چندین سال به نور خود روشن کرد.
من دستکم چهار علت برای این تعهد بینالمللی و فراگیر روشنفکران در کوران جنگ داخلی اسپانیا میشناسم.
نخست، جهان در سالهای دهۀ 1930 درگیر بحران عقیدتی و سیاسی وسیعی شده بود. افکار عمومی بیش از پیش حس میکرد این بحران نمیتواند پایانی صلحآمیز داشته باشد، نه راهحلی قانونی-حقوقی و نه راهحلی مبتنی بر اجماع و وفاق عمومی. افق پیش روی خود را افق هراسانگیز جنگهای داخلی و جنگ با ممالک خارجی میدید. روشنفکران هم اغلب احساس میکردند باید بین دو جریان کاملاً متضاد دست به انتخاب بزنند: جریان فاشیسم و جریان کمونیسم. در خلال جنگ داخلی اسپانیا، این نزاع به قالب یک جنگ داخلی تمامعیار درآمد. اسپانیا بدل شده بود به مظهر خشونتبار نزاع ایدئولوژیکی محوری دوران. این است آنچه میتوانیم ارزش نمادین و بنابراین کلی و جامع این جنگ بنامیم.
دوم، در خلال جنگ اسپانیا، فرصت برای هنرمندان و روشنفکران اقصینقاط عالم فراهم آمد تا نهتنها حمایت خود را از اردوگاه خلق علنی کنند بلکه مستقیم درگیر نبرد شوند. بدینقرار آنچه تا آن زمان عقیدهای بیش نبود جامۀ عمل بهتن کرد؛ آنچه صورتی از همبستگی بود بدل شد به صورتی از برادری.
سوم، جنگ در اسپانیا بهقدری سخت و بیامان شد که مردم مصائب آن را با گوشت و پوست خود حس میکردند. سیهروزی و ویرانی همهجا حس میشد. کشتار منظم و حسابشدۀ زندانیان، بمباران بیرویه و بیحساب روستاها، سرسختی و بیرحمیِ هر دو اردوی متخاصم: همۀ اینها برای مردم روشن ساخت که نزاع جهانگستری که جنگ اسپانیا پیشدرآمد آن بود چه شکل و شمایلی میتواند و خواهد داشت.
چهارم، جنگ اسپانیا قویترین لحظه و شاید لحظۀ منحصربهفرد تحقق پروژۀ عظیم مارکسیسم در تاریخ جهان بود: پروژۀ سیاستی انقلابی که بهحقیقت بینالمللی باشد. باید معنای مداخلۀ بریگادهای بینالمللی را در آن مقطع حساس به یاد بسپاریم: آنها نشان دادند که بسیج بینالمللی گستردۀ اذهان درعینحال، و قبل از هرچیز، بسیج بینالمللی مردمان است. مثالهایی از فرانسه بزنم: هزاران تن از کارگرانی که غالباً کمونیست بودند داوطلبانه به جبهههای جنگ اسپانیا شتافتند. و تنها نبودند، مردمانی از آمریکا، آلمان، ایتالیا، روسیۀ شوروی و سایر کشورهای جهان هم بودند. این احساس تعهد مثالزدنیِ بینالمللی، این فاعلیت زنده و جاندار بینالمللگرا، شاید نظرگیرترین دستاورد فرایندی بود که مارکس در نظر داشت، چیزی که در دو عبارت میتوان خلاصه کرد؛ سلباً: پرولترها وطن ندارند، موطن سیاسیشان کل جهان مردان و زنان زنده است؛ ایجاباً: سازماندهی بینالمللی همان چیزی است که امکان مقابله با جمیع دشمنان متعلق به اردوگاه سرمایهداری و سرآخر پیروزی واقعی بر آنان را فراهم میآورد، اردوگاهی شامل قالب افراطیاش که هرآینه فاشیسم باشد.
از این رو، شاعران کمونیست دلایل ذهنی و درونی مهمی در جنگ اسپانیا یافتند که احیاءکردن شعر حماسی را در راه خلق حماسهای خلقی ایجاب میکرد ــ حماسهای که هم از رنج و الم مردمان بسراید و هم از رشادتِ سازمانیافته و پیکارجوی بینالمللگرای ایشان.
خود عنوان شعرها و عنوان مجموعه اشعار این شاعران گویای خیلی چیزهاست. عنوانها تقریباً همیشه نشانگر نوعی عکسالعمل محسوس شاعر است، نوعی رنجِ بهاشتراکگذاشته با تقدیر و مشقت مخوفی که مردم اسپانیا درگیرش بودند. بدینسان است که پابلو نرودا عنوان مجموعه اشعار خود را میگذارد اسپانیا در دلهای ما. این عنوان نشان میدهد که تعهد اول شاعر عبارت است از نوعی همبستگی عاطفی، شخصی و بیواسطه با مردم جنگزدۀ اسپانیا. به همین قیاس، عنوان بسیار زیبای مجموعه اشعار سزار بایخو اسپانیا، این جام را بگیر از من است. این عنوان نشان میدهد که، در نظر شاعر، حس رنجی که به اشتراک گذاشته شده است تبدیل میشود به امتحان دشوار شعر در رویارویی با رنجی که تحملش تقریباً محال است.
البته هر دو شاعر این تکانۀ شخصی و عاطفی را تقریباً در جهت مخالف آن میپرورانند و شکوفا میسازند ــ در جهت کاربرد خلاقانۀ خودِ رنج، استفادۀ خلاق از نوعی آزادی ناشناخته. این آزادی ناشناخته هیچ نیست مگر آزادیِ تبدیل مصیبت به رشادت، آزادی برگرداندن یک وضعیت پراضطراب خاص به وعدۀ عام رهایی. ببینید سزار بایخو این معنی را چگونه با استعارههای اسرارآمیز خود بیان میکند:
آه ای پرولتری که ازین عالَم میمیری، به کدامین خشم هماهنگی
شُکوه تو خواهد انجامید، فقر بیاندازۀ تو، گرداب بنیانکن تو،
خشونت بقاعدهات، آشوبت در نظر و عمل، آرزوی دانتهوارت،
آرزویت تا بدینپایه اسپانیایی،
به عشق ورزیدن به دشمنت، حتی به کردار خائنان!
رهاننده در کند و زنجیر،
که بیتقلایش عرصه کماکان بیمهار خواهد بود،
میخها بیسر و سرگردان،
روز، کهن، آهسته، سرخفام،
و کلاهخودها/جمجمههای محبوبمان، نامدفون بر خاک!
دهقان دلباختۀ شاخ و برگ سبز تو از برای انسان،
به انحنای انگشت کوچک تو در اجتماع،
به ورزای تو که میماند، فیزیک تو،
و نیز به کلام تو پایبستۀ یکی چوبدست
و آسمان استیجاریات
و به خاکِ ریخته در انبان خستگیات
و به آنچه در ناخن پایت، گام برمیدارد!
پیمانکاران زراعت،
نظامی و غیرنظامی،
سازندگان ابدیت کوشا و پرتکاپو: مکتوب بود
که شما نور را خلق خواهید کرد، چشمهایتان
نیمبسته در مرگ؛
که در سقوطِ بیمروت دهانهاتان،
وفور در طَبَقهای هفتگانه خواهد آمد، همهچیز
در جهان ناگهان زر خواهد شد
و زر،
گدایان اساطیریِ تراوشِ خونِ خودتان،
و آنک زر خود از زر ساخته خواهد شد![3]
توجه دارید که خودِ مرگ ــ مرگ اسپانیاییهایی که داوطلبانه به جبهه میروند ــ بدل میشود به فرایند ساختن جهانی نو؛ یا بهتر است بگوییم، قسمی ابدیت غیرمذهبی، ابدیتی زمینی. شاعر کمونیست میتواند بگوید: «پیمانکاران زراعت/نظامی و غیرنظامی،/ سازندگان ابدیت کوشا و پرتکاپو». این ابدیت، ابدیتِ حقیقت راستین، زندگی راستینی، است که از چنگ قدرت ستمگران رهایی یافته. این ابدیت همهچیز را تبدیل میکند به زرِ زندگی حقیقی. حتی زر نفرینشدۀ اغنیا و ستمگران بار دیگر صرفاً به آنچه هست بدل خواهد شد: «و آنک زر خود از زر ساخته خواهد شد».
میتوان گفت در آزمون دشوار جنگ اسپانیا، شعر کمونیستی درباب جهانی نغمهسرایی میکند که به آنچه واقعاً هست بازگشته است: به جهان-حقیقتی که میتواند برای همیشه زاده شود، آن هم هنگامی که مرارت و دشواری و مرگ به هیأت خارقاجماع قهرمانگری درآیند. این همان حرفی است که سزار بایخو با اشاره به «قربانی در صف فاتحان» در ادامۀ شعر خواهد گفت، وقتی که بانگ برمیآورد که «در اسپانیا، در مادرید، همه فرمان گرفتهاند که بکشند، دواطلبانی که برای زندگی میجنگند!»[4]
پابلو نرودا نیز، چنانکه پیشتر اشاره کردم، کار خود را از رنج و فلاکت و شفقت آغاز میکند. از این رو، ابتدا در شعر حماسی و سترگ «ورود بریگاد بینالملل به مادرید»، میگوید «مرگ اسپانیاییها، تلختر و زنندهتر از هر مرگی دیگر، زمینها را پر کرد، زمینهایی که تا بدان روز گندم مفتخرشان کرده بود»[5]. اما شاعر حواسش جمع است و متوجه خصلت بینالمللگرای ورود افرادی است که مستقیماً «رفقا» مینامدشان، افرادی که از سرتاسر جهان به اسپانیا آمدهاند. بیایید گوش بسپاریم به شعری که دربارۀ ورود این افراد سروده شده:
رفقا،
آنگاه دیدمتان،
و حتی حالا نیز غرور در چشمانم موج میزند
چراکه در خلال صبحگاه مهآلود، دیدمتان که رسیدید
به تارک خالص کاستیا
خاموش و استوار
چونان ناقوسهایی پیش از سپیدهدم،
پرابهت و سنگین و با چشمانی آبیرنگ، آمده بودید
از دوردستها
از اقصینقاط جهان، از سرزمین پدریتان که بر باد رفته بود،
از رؤیاهایتان،
غرق در لطافتی سوزان و سلاحهایتان
تا از این شهر اسپانیا دفاع کنید، شهری که در آن آزادی محاصر شده بود
و بیم آن میرفت که سقوط کند و زیر حملات دیوان و ددان جان دهد.
برادران،
از این روز به بعد،
بگذارید خلوصتان و قدرتتان را، داستان پرهیبت و پرابهتتان را
کودکان و مردان و زنان و پیرمردان بدانند
بگذارید برسد به دست مردمان عاری از امید، بگذارید تا به عمق معادن نفوذ کند
معادنی که هوای مشحون از گوگرد تباهشان کرده است
بگذارید از راهپلههای وحشیانۀ بردگان بالا رود،
بگذارید تمام ستارگان، بگذارید تمام گلهای کاستیا
و جهان بنویسند
نامتان و پیکار صعبتان را
و فتحتان را، استوار و خاکی همچون بلوطی سرخ.
چراکه شما با ایثارتان به ایمان ازدسترفته،
به دلهای غایب و ایمان به زمین، جانی تازه بخشیدهاید
و از میان وفورتان، از میان شرافتتان،
از میان مردگانتان،
توگویی از میان درهای از صخرههایی خونین و خشن
رودخانهای عظیم جاری است با کبوترانی از فولاد و امید[6].
این بار آنچه در ابتدا میبینیم نشانۀ برادری است. پس از کلمۀ «رفقا»، کلمۀ «برادران» میآید. این برادری نه تغییر جهان واقعی، که تغییر سوبژکتیویته را مطرح میکند. شک نیست که در ابتدا، همۀ این مبارزان کمونیست و بینالمللگرا از «دوردستها» آمدهاند، «از اقصینقاط جهان»، «از سرزمین پدریشان که بر باد رفته است». اما بالاتر از همه، آنها از «رؤیاهایشان» آمدهاند، «غرق در لطافتی سوزان و سلاحهایشان». به قرابت معمول لطافت و خشونت توجه داشته باشید. همین نکته در جای دیگر، با تصویر «کبوتری از فولاد» تکرار میشود: مبارزه به معنای ساختن خشونت عریان و قدرت نیست، بلکه بحث بر سر ساختن سوبژکتیویتهای است که توانایی مبارزهای طولانیمدت دارد چراکه به خود ایمان و اعتماد دارد. کارگران و روشنفکران بریگادهای بینالملل در کنار هم جان تازه دمیدهاند به «ایمان ازدسترفته، دلهای غایب و ایمان به زمین». از آنجا که مشغول جنگیم، کبوتر صلح باید کبوتری از جنس فولاد باشد، اما چنانکه شعر میگوید، این کبوتر باید، بیش و پیش از هرچیز، کبوتر امید باشد. سرآخر، حماسۀ جنگی که نرودا گرامی میدارد، آنچه او «فتحتان، استوار و خاکی همچون بلوطی سرخ» مینامد، بالاتر از همه آفرینش امید یا ایمانی نوست. نکتۀ اصلی گریختن از کنارهجویی نیهیلیستی است. و به نظرم این ارزش که ناظر است به ساختن امیدی کمونیستی، امروزه نیز لازم است.
شاعر فرانسوی، پل الوار، به دو تا از مضامینی که تا بدینجا دیدهایم، توجه و آنها را با هم ترکیب میکند. از یکسو، چنانکه سزار بایخو میگوید، داوطلبان بینالمللگرای جنگ اسپانیا نمایندۀ بشریتی نو هستند، بدیندلیل ساده که آنها انسانهای حقیقیاند، نه بشریت کاذب دنیای سرمایهداری که اهل رقابت است و تمام فکر و ذکرش پول و کالاست. از سوی دیگر، چنانکه پابلو نرودا میگوید، این داوطلبان نیهیلیسم حاکم بر فضا را به قسمی ایمان و اعتماد تازه بدل میکنند. بندی از شعر «فتح گئورنیکا» با دقت این نکته را مطرح میکند:
مردان راستینی که برایشان نومیدی
آتش سوزان امید را بارور میسازد
بگذارید دوشادوش هم واپسین غنچۀ آینده را بگشاییم[7].
با اینهمه، الوار در جنگ اسپانیا به عنصر دیگری نیز توجه میکند که ارزشی کلی دارد. از نظر او، همانطور که از نظر روسو، بشر از اساس مهربان و فداکار است و طبیعتی خوب دارد که با سرکوب از طریق رقابت، کار اجباری و پول بهتدریج ویران میشود. این خوبی اساسی جهان از مردم مصدر میگیرد، از زندگی لجوجانهشان، از شجاعتشان برای زیستن حیاتی که مال آنهاست. شعر این چنین آغاز میشود:
دنیای زیبای آلونکها
و معادن و مزرعهها.[8]
بهزعم الوار، خاصه زنان و کودکان به این طبیعت خوب و کلی بشر تجسم میبخشند، به این گنجینۀ سوبژکتیو که سرآخر همان چیزی است که مردان در جنگ اسپانیا سعی دارند از آن دفاع کنند:
بخش هشتم
زنان و کودکان در چشمهای خالص خود
گنجینهای همسان دارند
گنجینهای از برگهای سبز بهار و شیر خالص
و شکیبایی
بخش نهم
زنان و کودکان در چشمان خود
گنجینهای همسان دارند
مردان با تمام قوای خود به پاسداری از آن برمیخیزند.
بخش دهم
زنان و کودکان در چشمان خود
گلهای سرخ همسانی دارند
هریک خون خویشتن را نشان میدهد.
بخش یازدهم
ترس و جرأت زیستن و مردن
مرگی بس دشوار و راحت.[9]
از نظر الوار، جنگ اسپانیا نشان میدهد چه گنجینۀ سادهای در دسترس آدمی است. به این دلیل است که سرکوب و جنگ ضمناً نشان از این واقعیت دارند که مردان باید از گنجینۀ زندگی دفاع کنند. برای این کار، باید ایمان خود را حفظ کرد، حتی وقتی دشمن به شما هجوم آورده و سادگی مرگ را بر شما تحمیل کرده است. مثل روز روشن است که این ایمان و اعتماد همان کمونیسم است. به همین دلیل است که نام شعر «فتح گئورنیکا»ست. ویرانی این شهر به دست بمبافکنهای آلمانی، دوهزار مردهای که پس از این تجربۀ موحش بهجا میماند و آغاز جنگ جهانی را اعلام میکند: همۀ اینها درعینحال نشان از فتح و پیروزی خواهند داشت، اگر و اگر مردم همچنان اعتماد و ایمان داشته باشند که گنجینۀ زندگیْ ساده ویرانناشدنی است. از این روست که شعر چنین ادامه مییابد:
راندهشدگان، مرگ، زمین و سیمای شنیع دشمنانمان
به رنگِ ماتِ
شبهای ماست
بهرغم همۀ اینها، پیروز خواهیم شد.[10]
این چیزی است که کمونیسم شاعرانه مینامیم: بهآواز دم از این یقین زدن که بشر حق دارد جهانی خلق کند که در آن گنجینۀ زندگی ساده با صلح و صفا حفظ خواهد شد، و از آنجا که عقل را در سنگر خود دارد، بشر این عقل را تحمیل خواهد کرد، و عقل او بر دشمنانش پیروز خواهد شد. این پیوند میان زندگی مردم، عقل سیاسی و ایمان و اعتماد به فتح و پیروزی: این همان چیزی است که الوار میخواهد در زبان به رنج و قهرمانگری جنگ اسپانیا اعطاء کند.
ناظم حکمت در شعری براستی زیبا به نام «شب است و برف میبارد» همۀ این مضامین بوطیقای کمونیست را درمینوردد و کار را از قسمی هویتیابی سوبژکتیو آغاز میکند. او سربازی را از جبهۀ مردمی به خیال میآورد که در پشت دروازههای مادرید کشیک میدهد. این نگهبان، این مرد تنها ــ درست به همان سان که شاعر نیز همیشه در کار با زبان تنهاست ــ شکننده و در معرض تهدید، هرچه را که شاعر مشتاقش است، هرچه را که بهزعم شاعر به زندگی معنا میدهد، در اندرون خود حمل میکند. بنابراین، مرد تنها که در پشت دروازههای مادرید کشیک میدهد مسؤول رؤیاهای کل بشریت است:
شب است و برف میبارد
تو در پشت دروازۀ مادرید ایستادهای
در برابر تو، ارتشی است
دست اندرکار کشتن زیباترینِ چیزهایی که داریم،
امید، اشتیاق، آزادی و کودکان،
شهر...[11]
متوجهاید که چگونه تمام مضامین اسپانیایی بوطیقای کمونیست بازمیگردد: داوطلب جنگ اسپانیا حافظِ امید انقلابی و کلی است. او در مییابد که در میان شب در برف ایستاده و تقلا میکند تا مانع کشتن امید شود.
بیتردید دستاورد نظرگیر ناظم حکمت در این نهفته است که او در این جنگ، کلیت عمیقِ اشتیاقی نوستالژیک را مییابد. بوطیقای کمونیست را نمیتوان به یقین استوار و محکم فتح تقلیل داد. این بوطیقا ضمناً چیزی است که میتوان نوستالژی یا حسرت آینده نامید. سرودی که در ستایش سرباز نگهبان سروده میشود به همین احساس واقعاً عجیب گره میخورد: نوستالژی یا حسرتخوردن برای نوعی شکوه و زیبایی که هنوز آفریده نشده است. در اینجا کمونیسم بر اساس نوعی آیندۀ کامل (future anterior) عمل میکند: ما قسمی حسرت شاعرانه را از سر میگذرانیم، حسرت برای وضعیتی که تصور میکنیم پس از تحقق کمونیسم جهان به هیأت آن در خواهد آمد. قدرت و تأثیر پایانبندی شعر حکمت نیز از این نکته نشأت میگیرد:
میدانم،
هرآنچه زیبا و شکوهمند است،
هرآن چیز زیبا و شکوهمندی که آدمی باید بیافریند
یعنی هرآن چیزی که جان حسرتزدهام در اشتیاقش میسوزد
و بدان چشم امید دوخته
همه در چشمانِ
سرباز ایستاده پشت دروازۀ مادرید لبخند میزنند.
و فردا، چون دیروز، چون امشب
مرا یارای کاری نیست جز عشقورزیدن به او.[12]
متوجهاید که چطور حال و گذشته و آینده با حالتی غریب در هم میآمیزند و این آمیزۀ عجیب در شخصیت خیالی نگهبانِ تنهایی متبلور میشود که در دل شب و در میان برف با هجوم ارتش فاشیستها روبهروست. پیشاپیش حسرتی در میان است، حسرت برای آن زیبایی و شکوهی که انسانهای حقیقی، مبارزان مادرید، میتوانند به وجود آورند. اگر مردم توانایی آفریدن چنین چیزی را دارند، پس بیتردید بشریت آن را به وجود خواهد آورد. و آنگاه میتوانیم حسرت وضعیتی را بخوریم که، اگر این آفریدنِ ممکن پیشتر رخ داده بود، جهان به هیأت آن درمیآمد. از این رو، شعر کمونیستی صرفاً شعر حماسی جنگ، شعر دورانساز آینده و شعر آریگویانۀ ایمان و اعتماد نیست. بلکه ضمناً شعری غنایی است دربارۀ آن چیزی که کمونیسم، در مقام بشریتی آشتییافته با شکوه و عظمت خویش، پس از فتح و پیروزی خواهد بود، وضعیتی که برای شاعر از پیش به معنای حسرت و ماخولیا و درعینحال «امید حسرتآلودِ» جان اوست، گذشته و آینده، حسرت و امید.
برتولت برشت نیز به معنای دقیق کلمه خود را به جنگ داخلی اسپانیا متعهد کرد، آن هم با نوشتن نمایشنامهای آموزشی به نام تفنگهای ننهکارار که به بحثی درونی بر سر نیاز به مشارکت در مبارزۀ راستین میپردازد، صرف نظر از دلایل درخشانی که برای حفظ فاصلۀ امن از جنگ ارائه میشود.
اما شاید مهمترین وجه مسأله از این قرار باشد: برشت که همیشه کمونیستی مستقل بوده است، معاصر شکستهای بس جدی و خونین آرمان کمونیست است. او در لحظۀ شکست کمونیسم آلمان در مواجهه با نازیها حاضر و فعال بوده است. و البته معاصر شکست هولناک کمونیسم اسپانیا در مواجهه با فاشیسم نظامی فرانکو نیز بوده است. اما یکی از وظایفی که برشت همیشه در مقام شاعر برای خود قائل بوده این است که از اعتماد، اعتماد سیاسی، حمایتی شاعرانه کند، حتی در بدترین شرایط که شکست به هولناکترین شکل خود بروز کرده است. در اینجا مضمون اعتماد و اطمینان را بازمییابیم، اعتمادی که شاعر باید بر اساس تبدیل ترحم به ستایش و کنارهجویی به قهرمانگری آن را برانگیزاند. برشت برخی از زیباترین شعرهای خود را به این وظیفۀ سوبژکتیو اختصاص داد، شعرهایی که هدف موضوع کموبیش انتزاعیشان ایجاد قسمی شور و اشتیاق است. در اینجا پایان شعر «در ستایش دیالکتیک» را مد نظر دارم که در آن باز هم با استحالههایی زمانی که پیشتر دربارهشان حرف زدم روبهرو میشویم ــ آیندهای که گذشته میشود، زمان حالی که به قدرت آینده تأویل و تقلیل مییابد؛ و اینها همه و همه شعری را میسازد که از دل پشتیبانی سوبژکتیویتهای سیاسی از پیوندی بس پیچیده با شدن و صیرورت تاریخی بیرون آمده است. برشت بهنوبۀ خود به انکار ناتوانیْ خصلتی شاعرانه میبخشد، آنهم به نام حضور آینده در خود زمان حال:
که را جرأت آن است که بگوید: هرگز؟
ماندگاری ظلم و جور بسته به کیست؟ به ما.
درهمشکستن حلقۀ اسارتش بسته به کیست؟ آن نیز به ما.
هرآنکه به زمین کوفته شده است باید که برخیزد!
هرآنکه شکست خورده باید که برخیزد و بجنگد!
هرآنکه به وضعیت خویش پی برده ــ که را یارای آنست که سد راه او شود؟
چراکه شکستخوردگان امروز فاتحان آیندهاند
و هرگز بدل خواهد شد به: همین امروز![13]
آیا ما نیز نباید مشتاق آن باشیم که «هرگز» به «همین امروز» بدل شود؟ آنها ادعا میکنند که ما به ضروریات مالی سرمایه زنجیر شدهایم. آنها ادعا و تظاهر میکنند که ما باید امروز اطاعت کنیم تا فردایی درکار باشد. آنها ادعا میکنند که ایدۀ کمونیسم، پس از فاجعۀ استالینیسم، برای همیشه مرده است. اما ما نیز نباید به نوبۀ خود «به وضعیت خود پی ببریم»؟ چرا جهانی را میپذیریم که در آن یکدرصد از جمعیت جهان مالک 47 درصد ثروت جهان است و 10 درصد از این جمعیت مالک 86 درصد ثروت جهان است؟ آیا باید بپذیریم که اینگونه نابرابریهای دهشتناک جهان را سامان دهند؟ آیا باید خیال کنیم که هیچچیز این وضعیت را تغییر نخواهد داد؟ آیا باید گمان کنیم که جهان تا ابدالاباد زیر سیطرۀ مالکیت خصوصی و توحش رقابت مالی خواهد بود؟
شعر هماره درباب آنچه ذاتی است سخن میگوید. شعر کمونیستی دهۀ 1930 و 1940 به ما یادآور میشود که وجه ذاتی کمونیسم یا ایدۀ کمونیسم هیچگاه توحش یک دولت، بوروکراسی یک حزب یا بلاهت فرمانبرداری کورکورانه نبوده و نیست. این اشعار به ما میگویند که ایدۀ کمونیسم برابر است با شفقت و دلسوزی برای زندگی سادۀ مردمی که نابرابری و بیعدالتی دمار از روزگارشان درآورده ــ این ایده تصویر فراخ قسمی برخاستن است، هم در فکر و هم در عمل، که در مقابل کنارهجویی قرار میگیرد و آن را به قسمی قهرمانگری صبورانه بدل میکند. به ما میگوید که هدف این قهرمانگری صبورانه ساختن جمعیِ جهانی تازه است، آنهم بهوسیلۀ تفکری جدید دربارۀ چیستی سیاست. و به یمن گنجینۀ تصاویر و استعارههایش، به یمن ضرباهنگ و موسیقی کلماتش، به ما یادآور میشود که کمونیسم در ذات خود همان برونفکنی سیاسی گنجینۀ زندگی همگان است.
برشت همۀ اینها را نیز با وضوح تمام درک میکند. او با تصویر تراژیک و یادبودمانند کمونیسم مخالف است. بله، قسمی شعر حماسی کمونیسم درکار است، اما این شعر حماسۀ صبورانۀ همۀ کسانی است که کنار هم گرد میآیند و خود را سازماندهی میکنند تا جهان را از بند بیماریهای مهلکش یعنی بیعدالتی و نابرابری برهانند، شعری حماسی که بهخاطر صبورانهبودنش قهرمانانه است. و انجام این کار مستلزم رفتن بهسراغ ریشۀ امور است: محدودکردن مالکیت خصوصی، پایانبخشیدن به جدایی خشونتبار قدرت دولت، فائقآمدن به تقسیم کار. برشت به ما میآموزد که این برداشت تصویری آخرالزمانی نیست. درست برعکس، این طبیعی و معقول است و میل متوسط همگان را بازتاب میدهد. هم از این روست که شعر کمونیستی به ما یادآور میشود که بیماری و خشونت در جبهۀ جهان سرمایهداری و امپریالیسمی قرار دارند که میشناسیم، و نه در جبهۀ شکوه و عظمت متوسط، طبیعی و آرام ایدۀ کمونیسم. برشت قصد دارد در شعری که عنوانی مطلقاً شگفتانگیز دارد، «کمونیسم حد وسط است»، همین حرف را به ما بزند:
اعلام اینکه نظم موجود باید سرنگون گردد
شاید وحشتناک در نظر آید
اما وضع موجود اصلاً نظم نیست.
پناهبردن به خشونت
شاید شر در نظر آید.
اما آنچه پیوسته درکار است خشونت است
و این قاعده را استثنایی نیست.
کمونیسم حد اعلایی نیست که
فقط جزء کوچکی از آن تحقق میتواند یافت،
و تا تحقق کامل نپذیرد،
وضعیت قابل تحمل نباشد
حتی برای کسانی که شعور ندارند.
کمونیسم براستی کمترین حد تقاضاست،
قریبترین و معقولترین خواست،
کمونیسم حد وسط است.
هرآنکه مخالف کمونیسم است جور دیگر فکر نمیکند،
اصلاً فکر نمیکند یا فقط به خودش فکر میکند:
دشمن نوع بشر است،
وحشتناک
شرور
بیشعور
و خاصه،
خواستار تحقق حد اعلای افراط، حتی، در خردترین اجزاء،
اوست که تمام ابنای بشر را
میکشاند به راه هلاک.[14]
از این رو، شعر کمونیستی حماسهای خاص را پیش روی ما مینهد: حماسۀ کمترین تقاضا، حماسۀ آنچه هرگز حد اعلایی افراطی یا چیزی هیولاوش نیست. شعر کمونیست با سرچشمۀ ملاطفت و شور و شوقش، به ما میگوید: با اراده به فکرکردن و عملکردن قیام کن تا شاید جهان همچون جهانی که به همگان تعلق دارد، به همگان پیشکش شود، درست همانطور که شعر در زبان، جهان مشترک را که همیشه در آن موجود است به همگان پیشکش میکند، حتی اگر شده در خفا. همیشه انواع و اقسام بحثها دربارۀ فرضیۀ کمونیسم درگرفته است و همچنان درمیگیرد: در فلسفه، جامعهشناسی، اقتصاد، تاریخ، علوم سیاسی... اما خواستم به شما بگویم که کمونیسم از راه شعر نیز اثبات میشود.
[1] César Vallejo, “Hymn to the Volunteers of the Republic', in Spain, Take This Cup from Me, trans. Clayton Eshleman and José Rubia Barcia (New York: Grove Press, 1974), pp. 3-13.
[2] این اثر با عنوان «امید» به قلم رضا سیدحسینی به فارسی ترجمه شده است.
[5] Pablo Neruda, 'Arrival in Madrid of the International Brigade', Spain in Our Hearts: Hymn to the Glories of the People at War, trans. Donald D. Walsh (New York: New Directions, 2005), p. 27.
[7] Paul Éluard, 'The Victory of Guernica', Selected Poems, trans. Gilbert Bowen (New York: Riverrun Press, 1987), p. 55.
[11] Nâzim Hikmet, 'It Is Snowing in the Night', in Selected Poems (Calcutta: Parichaya Prakashani, 1952).
[13] Bertolt Brecht, 'Lob der Dialektik', in Die Gedichte (Frankfurt am Main: Suhrkamp, 2000), p. 182.
[14] Bertolt Brecht, 'Der Kommunismus ist das Mittlere', In ibid., pp. 700-1.