از باشگاههای انقلابی تا باغهای زردآلو-مروری بر کتاب تجملات اشتراکی:مخیلۀ سیاسی کمون پاریس(کریستین راس)
نوشتۀ رضا رحمتیراد
دریافت فایل مقاله
وزنۀ کاغذگیر. ـمیدان کنکورد: اُبِلیسک[=تکستون یادبود]. آنچه چهارهزار سال پیش درون این بنا در سنگ تراشیدهاند امروز در مرکز بزرگترین میدان شهر قرار گرفته است. وای اگر این را نزد فرعون پیشبینی کرده بودندـ چه پیروزی سترگی برای او! عظیمترین امپراتوری فرهنگی غرب روزی یادبود حکمرانی او را در مرکز خویش جای خواهد داد. این مظهر قدرت خدایی فرعون چگونه در عالم واقع ظاهر میشود؟ از هزاران تنی که از کنارش میگذرند یک نفر هم نمیایستد؛ از هزاران تنی که میایستند یک نفر هم نمیتواند آن سنگنبشته را بخواند. شهرت هماره به همین شیوه به عهد خود وفا میکند و هیچ کاهن غیبگویی در فریبکاری به پایش نمیرسد. آخر، فرد نامیرا بهسان همین تکستون در میان فانیان میایستد: آمدشدِ روحیِ جمعیتی را که در اطرافش موج میزند سامان میبخشد اما سنگنبشتهای که با خود دارد به کار کسی نمیآید.
خیابان یکطرفه، والتر بنیامین
در 16 مه 1871، وقتی کمونارها در قلب پاریس، بالای رود سن، تکستون میدان واندوم را که یادبود فتوحات ناپلئون بود و وجههای تماماً ملی داشت خراب کردند انگار، ضمن اعلام بیقیدوشرط شأن بینالمللی خود، پیشاپیش قطعۀ عجیبی را خوانده بودند که والتر بنیامین حدود نیم قرن بعد دربارۀ تکستون یادبود دیگری در پاریس، در میدان کنکورد، در مجاورت میدان واندوم، نوشت و عنوانش را «وزنۀ کاغذگیر» گذاشت، وزنهای که روی کاغذها میگذارند تا باد آنها را پخشوپلا نکند. میتوان گفت همۀ تلاش کریستین راس در کتاب تجملات اشتراکی، به تأسی از خودِ کمونارها که تکستون میدان واندوم را خراب کردند، و شاید با الهامی ناخودآگاه از قطعۀ کوتاه بنیامین، این است که وزنهای را که روی صفحات تاریخ کمون سنگینی میکند ـ روایتهای مشهوری که در بهترین حالت کمون را خاطرهای در عرض خاطرههای دیگر میدانند ـ بردارد تا نوشتههای خودِ کمونارها، گفتهها و مواضع و اعمال ایشان، را باد به هرکجا که خواست ببرد. راس نمیخواهد کمون پاریس را، که از قید کمونیسم دولتی بلوک شرق و نیز جمهوریخواهی لیبرال و روایت ملی فرانسه رَسته، اسیر هر روایت دیگری کند بلکه میکوشد در مقام یک میانجیِ محوشونده، بیش از بیان نظرات خود، صدای کمونارها را انعکاس دهد.
با رجوع به یکی از همین نوشتههاست که او، در ابتدای کتاب، کمون را «یک اقدام جسورانۀ انترناسیونالیستی» میشمارد. پاریس کمونارها پایتخت فرانسه نبود بلکه میخواست واحدی باشد در فدراسیونی از کمونهایی با مقیاس بینالمللی. به لحاظ زمانی هم، راس نقطۀ شروع کمون را، چنانکه رایج است، نه 18 مارس 1871 بلکه دو سه سال قبلتر در گردهماییهای مردمی و جلسات باشگاههای پاریس میداند و مشخصاً به جلسهای شبانه در سالن رقص وکسول اشاره میکند که در آن مردی 46ساله، بهجای عبارت نخنمای «خانمها و آقایان»، جمعیت را «همشهریان» خطاب کرد ــــ کلمهای، از نظر راس، بسیار مهم چراکه بیانگر اختلاف هویت بود با دولت، ملت و همۀ آداب و رسوم نزاکت اجتماعی مقوم طبقۀ متوسط فرانسه: «"همشهری" سوژهای را احضار میکند که از هرگونه منبع هویتساز جدا شده، از دولت، امپراتوری، و جهان کذایی "انسانهای شریف".» (ص 26) این جلسات و گردهماییها البته همواره از سوی حکومت سانسور میشد اما خود این محدودیتها عاملی بود که دید کاملتری از تغییرات اجتماعی به کمونارها میداد. اگرچه نمیشد از امپراتور و مأموران او حرف زد میشد برخورد رادیکالتری داشت و مثلاً از پایاندادن به مالکیت خصوصی دفاع کرد. در همین باشگاهها بود که عبارت «جمهوری جهانی» تداول یافت. به گفتۀ الیزه روکلو، جغرافیدان فرانسوی دوران کمون، «رهایی تکتک ملتها از یوغ شاه کافی نیست. هر ملتی باید از تفوق سایر ملتها خلاص شود، مرزهای ملتها باید برچیده شود، همان حدود و ثغوری که دشمنان را از مردمان همدرد جدا میسازد ... شعار وحدتبخش ما دیگر نه "زنده باد جمهوری" بلکه "زنده باد جمهوری جهانی" است.» (ص 32) راس سه اقدام مهم کمونارها را برای تحققبخشیدن به این شعار سوزاندن گیوتین، تخریب میدان واندوم و تأسیس اتحادیۀ زنان میداند، اتحادیهای که پاسخی عملی به مسائل و مشکلات مربوط به کار زنان بود، به نابرابری اقتصادی جنسیتمحور پایان داد و، البته، به مطالبات پارلمانی و شکلهای سنتی سیاست جمهوریخواهی بیاعتنا بود و برای اعضایش مشارکت در حیات عمومی هیچ ربطی به حق رأی نداشت. اتحادیۀ زنان را الیزابت دمیتریف، زن روسی بیستساله، بنیان گذاشت. مشارکت این غیرفرانسویها در کمون پاریس برای دولت ورسای هم ترسآور بود هم بهانۀ سرکوب، دولتی که به اتحاد فراگیر کمونارها میتاخت و در همان زمان در الجزایر جنگ میافروخت. راس از قول یکی از کمونارها مینویسد: «رهبران ارتش فرانسه چهل سال است در سربازان فرانسه روح درندهخویی پروراندهاند تا چیزی را پیاده کنند که جلادان مردم آن را بازگرداندن نظم به وضعیت مینامند، و تقدیر نژاد زیبا و ناشاد عرب را با شنیعترین آزارواذیتها و کریهترین قلعوقمعها رقم میزنند. راست آن است که سربازان فرانسه همان وقتی که سالهای سال روستاهای الجزایریها را به آتش میکشیدند و قبایلشان را میکشتند خیابانهای شهر ما را به خاکوخون کشیدند ... همۀ ژنرالهای ورسای در مدرسۀ استعمار الجزایر پرورش یافتهاند.» (ص 44)
فصل دوم کتاب دربارۀ آموزش و هنر در دوران کمون پاریس است. کمونارها قائل به تحصیل رایگان، اجباری و غیرمذهبی بودند ــــ سه اصلی که بعدها به ستون فقرات آموزش بدل شد ــــ و همچنین طرح آموزشی «جامع» درانداختند بهمنظور غلبه بر تقسیم کار فکری و یدی. سردمدار این طرح اوژن پوتیه بود که راس در این فصل بهتفصیل به اقدامات او میپردازد، مصنف سرود انترناسیونال و یکی از هواداران پرشور تدریس جامعِ ژوزف ژاکوتو، آموزگار و فیلسوف فرانسوی که در سال 1818 به ناحیۀ فلامان تبعید شد و همانجا، بهواسطۀ یک متن، شروع کرد به درسدادن به شاگردانی که با ایشان زبان مشترک نداشت، یعنی درسدادن آنچه بنا به قاعده نمیتوانست درس بدهد. ژاکوتو برابری را نقطۀ شروع آموزش میدانست نه هدفی که بعداً باید به آن رسید: «رهایی نه نتیجه بلکه شرط تعلیموتعلم است.» (ص 68) پوتیه این اصل موضوع ژاکوتو را سرلوحۀ کار خود قرار داد که «همهچیز در همهچیز هست». او همچنین مانیفست تشکیل فدراسیون هنرمندان را نوشت، فدراسیونی که هموغم آن آزادی عمل هنرمندان بود، سوبسیدهای دولتی را حذف کرد و بر اتحاد میان خود هنرمندان برای تولید آثار مستقل تأکید گذاشت، دایرۀ آثار هنری را گسترد و به خود فرایند تولید آثار اهمیت داد. راس عنوان کتاب خود را از جملۀ پایانی همین مانیفست برداشته است: «ما با تشریک مساعی در جهت تجدید حیات خویش کار خواهیم کرد، در جهت میلاد تجملات اشتراکی، مجد و جلال آینده و جمهوری جهانی.» (ص 77)
فصل سوم به سرزمینهای شمالی، تجربۀ پیوتر کراپوتکینِ روس در فنلاند و ویلیام موریسِ انگلیسی در ایسلند، اختصاص دارد، سرزمینهایی با مناظری زیبا و مخوف، با محیطی سخت و وحشی که روحیۀ تعاون و همکاری را میان مردمش ایجاد کرده است. در آن دوران، علاوه بر موریس، الیزه روکلو هم از ایسلند میگفت و موقعیت ویژۀ آن در قرون وسطی، کشوری تکوتنها در وسط اقیانوس که مردمش رؤسای محلی قبایل را به یک پادشاه مستبد ترجیح دادند و سهونیم قرن از توسعه به سبک اروپای غربی در امان بودند، بیهیچ سلسلهمراتبی و بدون شرکت در هیچ جنگی. سطح بالای سواد هم از ویژگیهای متمایزشان بود. از نظر راس، «تدوام فرهنگهایی غیررشدمحور مثل ایسلند در زمانۀ حاضر امکان مواجهه با جنبههایی از گذشته را فراهم میکند که در واقعیت بالفعل محقق شده ... و بدینسان مایۀ اعتماد ما به امکانهایی خلاف جریان تاریخ میشود.» (صص 97-98) راس در ادامۀ این فصل به تأثیر کمون در حیات فکری مارکس میپردازد. کمون پاریس موجب شد مارکس به هستی بالفعل جوامع بدیل غیرسرمایهسالار توجه کند. از نظر مارکس، نقطهضعف روسیه در آن زمان انزوا بود و بیخبری کمونهایش از همدیگر. وضع پاریس نیز همین بود. دولت ورسای راه ارتباط کمونارها را با جهان بیرون بسته بود و علیهشان مانور تبلیغاتی به راه میانداخت. دهقان فرانسوی، بهرغم اینکه وضعش روزبهروز بدتر میشد، دل بسته بود به توهم مالکیت، و رهایی او همان چیزی بود که آدولف تییر و شرکا بیش از همه از آن میترسیدند. کمون مالکیت اسمی دهقان بر زمین را به مالکیت واقعی او بر ثمرۀ کارش بدل کرد و میخواست طبقۀ کارگر شهری بر پایۀ «منافع حی و حاضر» و «نیازهای واقعی» دهقانان با ایشان متحد شود.
راس که در کتابش وقایع کمون را فراتر از هفتادودو روز دانسته و شروع آن را بهجای 18 مارس 1871 به اواخر دهۀ 1860 برده، در فصل چهارم، تا دهۀ 1880 ادامهاش میدهد و از حیات پس از مرگ کمون و تجربۀ کمونارهای تبعیدشده در انگلیس و سوییس و همچنین جریان کمونیسم آنارشیستی مینویسد. لندن شهری بود که کارگرانش از همان سال 1871 با کمونارهای پاریس اعلام همبستگی کرده بودند. در دهۀ 1880، کمون پاریس بارها در شهرهای مختلف در مقام رخدادی گرامی داشته شد که نه با دروغهای ملالانگیز تاریخ بورژوایی سر سازش داشت و نه حتی با حکمت ناظر/نظریهپردازِ همدلی که بعد از وقوع واقعه به آن مینگرد ــــ کمون رخدادی بود همچنان در جریان. در یکی از همین بزرگداشتها موریس با کراپوتکین آشنا شد. کراپوتکین که در دهۀ 1870 در روسیه زندانی بود، وقتی به زندان دیگری منتقل شد که در آن میتوانست تمام روز بیهیچ مزاحمتی به دیوار مورس بزند از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید؛ «به این ترتیب وسیلهای طراحی کرد تا با همسایۀ جوانش در سلول مجاور ارتباط برقرار کند و کل تاریخ کمون پاریس را از اول تا آخر برای او بگوید.» (ص 127) خاطرهای که راس از کراپوتکین نقل میکند شاید همان راهی را به یاد آورد که خودِ کمون را، علیرغم تمام محدودیتها، از پاریس به شهرهای دیگر مرتبط کرد، راهی که سالها بعد سیمون وی، فیلسوف فرانسوی قرن بیستم، در کتاب ثقل و فیض از آن نوشت: «جهان درِ بسته است. راهبندیست، و درعینحال راهِ گذر. دو زندانی در سلولهای مجاور با ضربهزدن به دیوار با همدیگر ارتباط مییابند. دیوار چیزیست که جداشان میکند اما همچنین وسیلۀ ارتباطشان است. ... هر جدایی پیوندیست.» راس در بخش پایانی این فصل از جریان کمونیسم آنارشیستی مینویسد که تفاوت آن با آنارشیسم جمعگرایانۀ پرودون و باکونین در این بود که نابودی کامل ارزش مبادله را موتور اصلی فرایند انقلابی میدانست و بازار جهانی را ابزاری باستانی که برای طبقات مرفه اجناس بیمصرف فراهم میکند و برای مابقی اجناس بنجل: «کمونیسم آنارشیستی پایان فوری هرگونه خرید و فروش ــــ الغای کامل تجارت ــــ را محتوای اصلی فرایند انقلابیاش میداند. همینکه کمونهای محلی سلب مالکیتهای ضروری را به انجام رساندند، بلافاصله توزیع رایگان اجناس شروع خواهد شد ــــ میان همگان، حتی میان کسانی که هنوز کار پسندیدۀ خویش را پیدا نکردهاند (و احتمالاً پیدا هم نخواهند کرد).» (ص 137)
راس در آخرین فصل کتاب از مفاهیم همبستگی، رفاقت و تعاون در آثار روکلو، موریس و کراپوتکین مینویسد. از نظر هر سه نفر کمون مدرن نباید مثل کمونهای خودکفای قرون وسطی محصور باشد یا، چنانچه آنارشیستهای لندن اعتقاد داشتند، یک زندگی روستایی منزوی و جماعتگرایانه مبتنی بر اصول برابریخواهی پیشه کند. ساختن دنیایی خودآیین و درخودبسته، مادام که جهان سرمایهداری سر جای خود باقی است، ره به جایی نمیبرد. هرچند، برای مثال، روکلو مخالفتی با تشکیل پاتوقها و جماعتهای کوچک ندارد اما فقط به عنوان گامی در راه اتحادی جهانی، در راه همبستگی آدمها نهفقط با همدیگر بلکه همچنین با زمینی که منبع خوراکشان است. از این لحاظ باید او را نیای جریان اکوسوسیالیسم امروز دانست: «روکلو با فصاحت تمام مثلاً دربارۀ خطرات ازدسترفتن تنوع زیستی هشدار داد، یا دربارۀ جابجایی محل زیست گونههای مختلف، یا مقیاس عظیم جنگلزدایی که در آن زمان در قارۀ آمریکا اتفاق میافتاد». (ص 175) راس البته درک پیشگویانۀ کسانی چون روکلو یا موریس را از ماهیت بومستیزانۀ سرمایهداری در درجۀ دوم اهمیت قرار میدهد. از نظر او، مهمتر از آن ماهیت سازشناپذیر منحصربهفرد این درک است: «این متفکران اصلاً به اصلاح یا راهحل گامبهگام فکر نمیکردند. بازسازی طبیعت فقط با برچیدن تماموکمال تجارت بینالملل و نظام سرمایهداری ممکن است. یک معضل ساختاری راهحلی ساختاری میطلبد.» (ص 176)
در سال 1890، حدوداً بیست سال پس از وقایع پاریس، ویلیام موریس در رمانی با عنوان خبرهایی از ناکجا با الهامگرفتن از تخریب تکستون میدان واندوم بهدست کمونارها از تخریب خیالیِ بنای یادبود میدان ترافالگار در لندن مینویسد و تبدیل آن به باغ زردآلو، فضا/زمانی نو که نه جمود تکستونهای یادبود را دارد و نه شهرت فریبکارشان را، فضا/زمانی با ضرباهنگ فصلها و سخاوت در عرضۀ تجملات که ماهیت دوَرانیاش را از خود طبیعت میگیرد. باغی که موریس در رمانش به جای میدان ترافالگار مینشاند نه یادبودی ازیادرفتنی دارد، نه سنگنبشتهای دور از دسترس همگان که به کار کسی نمیآید، این باغ به جمعیتی که در اطرافش روانند نظمی نمیدهد اما میوهاش در دسترس همگان است، این باغ عرصۀ ظهور تنها تجمل حقیقی است ــــ تجملی اشتراکی.