متافیزیک جوانی

والتر بنیامین، ترجمه: مهدی امیرخانلو

دریافت فایل مقاله

 

 

 

مقدمۀ مترجم: در سال‌های منتهی به جنگ جهانی اول، بنیامین یکی از اعضای شاخص «انجمن دانشجویان آزاد» برلین بود. او را در این سال‌ها به عنوان پیرو سرسخت اندیشه‌های گوستاو وینِکن می‌شناختند، آموزگار و متفکری که ایده‌های جدیدی دربارۀ تحول نظام آموزشی مطرح کرده بود. تحت تأثیر عقاید او، بنیامین مقالاتی دربارۀ اصلاح ریشه‌ای آموزش و انقلاب فرهنگی نوشت و در نشریۀ دانشجویی آنفانگ (آغاز) منتشر کرد. ایده‌های وینکن، گرچه در آن زمان نفوذ زیادی داشتند، تنها نمونه‌ای بودند از مدل‌های متعددی که برای ظهور فرهنگی جدید بر پایۀ نقش جوانان ارائه می‌شدند، مجموعه‌ای که تحت عنوان «جنبش جوانان» آلمان شناخته می‌شود. ویژگی آراء وینکن تأکید بر وجه روحی یا معنوی و اخلاقی جنبش جوانان بود. واژه‌های «روح» و «ایده» به‌کرات در نوشته‌های این دورۀ بنیامین دیده می‌شوند. در برلین او را نه فقط به‌عنوان مدافع اصلاحات آموزشی، بلکه هوادار دگرگونی کل فرهنگ آلمانی از راه نوعی احیای معنوی می‌دانستند. در مقالۀ «تجربه»، که پیش از این مقاله نوشته است، می‌گوید: «آیا ما نیز می‌خواهیم همچون کسانی زندگی کنیم که با روح بیگانه‌اند؟» جنگ جهانی اول گسستی میان بنیامین و جنبش جوانان انداخت. وینکن در اواخر 1914 مقاله‌ای با عنوان «جوانان و جنگ» نوشت و از قدرت پالایندۀ جنگ و حضور جوانان در آن دفاع کرد. بنیامین در نامه‌ای قطع ارتباطش را با وینکن اعلام کرد. اما پیش از آن، اتفاقی تروماتیک زمینۀ این جدایی را فراهم کرده بود. در تابستان 1914، پس از حملۀ آلمان به بلژیک، دو تن از اعضای انجمن دانشجویان آزاد،   هاینل و ریکا سلیگسون، در محل اجتماعات انجمن خودکشی کردند. ظاهراً این خودکشی آخرین حرکت عشقی نافرجام بود، اما در میان اعضای انجمن به‌عنوان اعتراضی به آغاز جنگ تعبیر شد. هاینل دوست صمیمی بنیامین و شاعر مورد ستایش او بود. این اتفاق ضربۀ سنگینی به بنیامین وارد کرد. این مواجهۀ مرگبار توأمان دو چهره از جوانی را در برابر او نهاد: جوانی در مقام جاودانگی (زندگی در تمامیت و کمالش: «یگانه لغتی که برازندۀ زندگی در نامیرایی و جاودانگی‌اش است "جوانی" است») و جوانی در مقام تروما، سکوتی در زبان، شوکی که قابل تحویل به تجربه نیست. در وقفه‌هاست که جوانی یافت می‌شود، و در همین وقفه‌ها زمان جاودانه لحظه‌ای می‌درخشد. «متافیزیک جوانی» در چنین حال و هوایی نوشته شد، در فاصلۀ 1913 تا 1914، و نقطۀ اوج نوشته‌های بنیامین در این دوره بود. بنیامین بعدها در وقایع‌نامۀ برلین دربارۀ این دوران نوشت: «تردیدی نیست که شهر برلین دیگر هرگز مانند آن دوره بر زندگی من تأثیری چنین عمیق نگذاشت، دوره‌ای که در آن باور داشتیم می‌توانیم شهر را دست‌نخورده بگذاریم و فقط مدارسش را اصلاح کنیم، فقط قساوت اولیای محصلان را در هم شکنیم، و فقط در دل شهر مکانی برای طنین انداختن اشعار هولدرلین و گئورگه بسازیم. این آخرین تلاش قهرمانانه برای تغییر نگرش افراد بدون تغییر شرایط [مادی] زندگی‌شان بود. نمی‌دانستیم که این تلاش محکوم به شکست است.»

* * *

گفت‌وگو

کجایی تو جوانی، که هر صبح مرا

بهنگام برمی‌خیزانی از خواب؟

کجایی تو، نور؟

فریدریش هولدرلین، «خنیاگر کور»

 

1

روز از ما چندان توش و توان می‌گیرد که گویی در خوابیم. هرچه می‌کنیم و می‌اندیشیم سرشار از حضور پدران و نیاکان‌مان است. مجموعه‌ای از نمادهای نامفهوم ما را بی‌مقدمه به بند می‌کشند. گاه، هنگام برخاستن از خواب، رؤیایی را به یاد می‌آوریم. پرتوهای نادر بصیرت بدین‌گونه بر ویرانه‌های توش و توان‌مان که چرخ زمان بر آن‌ها گذشته است نور می‌تابانند. ما چنان به روح[Geist] خو کرده‌ایم که به ضربان قلبی که به یاری‌اش بار از زمین برمی‌داریم و غذای‌مان را هضم می‌کنیم.

هر گفت‌وگویی با معرفت به گذشته و جوانی ما سروکار دارد، و با وحشتی که در رؤیت جماعت شبح‌آسای زمین‌های سنگلاخ نهفته است. ما هرگز محل آن نزاع خاموشی را ندیدیم که میان خودمان و پدران‌مان درگرفت. اکنون می‌توانیم آنچه را که نادانسته خراب کردیم و آفریدیم ببینیم. گفت‌وگو برای عظمت ازدست‌رفته مویه می‌کند.

2

گفت‌وگو در تقلای رسیدن به سکوت است، و شنونده همانا هم‌صحبت خاموش. گوینده معنا را از او می‌گیرد؛ هم‌صحبت خاموش منبع تصاحب‌ناشدۀ معناست. گفت‌وگو کلمات را همان‌گونه تا لب‌های او می‌رساند که آب به لبه‌های کوزه و تنگ می‌رسد. گوینده خاطرۀ تواناییِ خود را در کلمات غوطه‌ور می‌سازد و در پی صورت‌هایی می‌گردد که شنونده خود را در آن‌ها آشکار کند. چرا که گوینده سخن می‌گوید تا بدین واسطه خود را دگرگون سازد و نوکیش شود. او، به رغم سیلان گفتارش، به درکی از شنونده نائل می‌شود؛ او درمی‌یابد که مخاطبش خصوصیاتی دارد که بی‌نهایت صادقانه و خوب‌اند، حال آنکه خودش ــ گوینده ــ به زبان بی‌حرمتی می‌کند.

اما حتی اگر شنونده به لطف هیجانی وجدآمیز گذشته‌ای تهی را از نو زنده کند، باز نه کلمات، بلکه سکوتِ زمان حال را می‌شنود. زیرا، به‌رغم گریز روح و تهی‌بودن کلمات، گوینده حاضر است؛ چهره‌اش در برابر اوست و تقلای لب‌هایش برای سخن گفتن مشهود است. شنونده زبان حقیقی را آماده نگه می‌دارد؛ کلمات در او وارد می‌شوند، و او هم‌زمان گوینده را می‌بیند.

هرکس که سخن می‌گوید به شنونده وارد می‌شود[i]. پس سکوت از بطن گفت‌وگو زاده می‌شود. هر انسان بزرگی تنها یک گفت‌وگو دارد، که در حواشی‌اش عظمتی خاموش انتظار می‌کشد. در سکوت، توش و توان تازه می‌شود؛ شنونده گفت‌وگو را به لبۀ زبان می‌کشاند و گوینده سکوتِ زبانی نو را خلق می‌کند، و همو نخستین مستمع آن است.

3

سکوت مرز درونی گفت‌وگو است. آنکس که نامولد است هرگز به این مرز نمی‌رسد؛ او گفت‌وگوهایش را تک‌گویی تلقی می‌کند. پس از گفت‌وگو خارج می‌شود تا به خاطرات یا کافه وارد شود.

سکوت سال‌ها در اتاق‌هایی با مبلمان رویه‌دوزی‌شده حاکم بوده است. نامولد می‌تواند در این اتاق‌ها هر اندازه می‌خواهد سروصدا راه بیندازد. او در میان فاحشه‌ها و پیش‌خدمت‌ها چنان راه می‌رود که واعظی در میان مؤمنان ــ او که نوکیشِ آخرین گفت‌وگویش است. اکنون بر دو زبان احاطه یافته، سؤال و جواب. (سؤال‌کننده کسی است که در کل عمرش هرگز لختی به زبان نیندیشیده است، ولی اکنون می‌خواهد جبران کند. سؤال‌کننده حتی با خدایان هم رفتاری دوستانه دارد.) شخص نامولد از فعالان و متفکران و زنان در باب مکاشفه پرس‌وجو می‌کند و با سؤال‌هایش سکوت را می‌شکند. در نهایت، اوست که احساس سرخوشی می‌کند، اوست که سربلند می‌ماند. فصاحت او از او می‌گریزد؛ مسرور به صدای خود گوش می‌دهد. نه سخن را می‌شنود و نه سکوت را.

اما برای نجات خود به امر اروتیک(عشق شهوانی) پناه می‌برد. نگاهش غارتگر است. خوش دارد خود را ببیند و بشنود، از همین‌رو خوش دارد بر آن‌ها که می‌بیند و صدایشان را می‌شنود تسلط یابد. نتیجه آنکه راجع به خودش و عظمت‌اش خلاف می‌گوید؛ چندان‌ُکه سخن می‌گوید، می‌گریزد. ولی خوی انسانی دیگری همواره او را تحلیل می‌برد، نابود می‌کند؛ همواره درک‌ناشدنی می‌ماند. و نگاه هم‌صحبت خاموشش پرسان به کنه او نفوذ می‌کند، به سوی آنکس که خاموش نزدیک خواهد شد...

عظمت همان سکوت ابدی پس از گفت‌وگو است. شنیدن آهنگ کلمات خود در فضای خالی است. نابغه[Genie][ii] با شکل دادن به حافظه‌اش مطلقاً آن را نفرین کرده است. نابغه فراموشکار است و ناتوان. گذشته‌اش از پیش به تقدیر بدل شده و اکنون ورای یادآوری است. در نابغه خدا سخن می‌گوید و گوش به زنگ تناقضات زبان است.

آدم وراج فکر می‌کند نبوغ گریزی از عظمت است. هنر بهترین درمان بداقبالی است. اما گفت‌وگوی روح راستین[Genius] نوعی نیایش است. هم‌چنان که سخن می‌گوید، کلمات همچون ردا از او می‌ریزند. کلماتِ روح راستین او را عریان می‌کنند، در عوض پوشش‌هایی هستند که شنونده خود را در آن‌ها پوشیده می‌یابد. شنونده، هر که باشد، گذشتۀ گویندۀ بزرگ، ابژۀ او، و توان مردۀ اوست. روح سخنگو خاموش‌تر از شنونده است، هم‌چنان که نیایشگر خاموش‌تر از خداست.

4

گوینده همواره دل‌مشغول حال حاضر است. این نفرین اوست: او هرگز نمی‌تواند گذشته را بر زبان آورد، گیرم هدفش دست‌آخر همین باشد. و آنچه می‌گوید مدت‌هاست راه پرسش ناگفتۀ آن‌ها را که خاموش‌اند بسته است، و آن‌ها با نگاه خود از او می‌پرسند پس کی از گفتن بازمی‌ایستد. او در عوض باید خود را به دست شنونده بسپارد چنان که شنونده بتواند دست حرمت‌شکنی او را بگیرد و به مغاکی برساند که روح و جانِ گوینده در آن جای دارد، گذشته‌اش، پهنۀ خالی از حیاتی که به سوی آن کشیده می‌شود. اما فاحشه در آنجا مدت‌هاست منتظر است. زیرا هر زنی مالک گذشته است، و به ‌هرحال زمان حالی ندارد. برای همین است که از معنا در برابر فهم محافظت می‌کند؛ او مانع تعرض به کلمات می‌شود و نمی‌گذارد به خودش نیز تعرض شود.

او از خزائن حیات روزانه، و نیز شب، آن خیر اعلی، محافظت می‌کند. از همین‌روست که فاحشه یک شنونده است. فاحشه گفت‌وگو را از ابتذال نجات می‌دهد؛ او را با بزرگی و عظمت کاری نیست، زیرا عظمت در برابر او به پایان می‌رسد. او ناکامی میل مردان را به چشم دیده است و اکنون سیلان کلمات در شب‌های او تحلیل می‌رود. زمان حالی که تا ابد بوده است دوباره خواهد آمد. گفت‌وگوی دیگرِ سکوت وجد و سرمستی است.

5

نابغه: آمده‌ام کمی پیشت استراحت کنم.

فاحشه: پس بیا بنشین.

نابغه: دوست دارم کنارت بنشینم ــ همین حالا که لمست کردم انگار سال‌هاست در حال استراحتم.

فاحشه: مضطربم می‌کنی. اگر قرار بود کنارت بخوابم محال بود خوابم ببرد.

نابغه: هر شب کسی به اتاقت می‌آید. حس می‌کنم انگار من پذیرایشان بوده‌ام، و آن‌ها به من نگاهی خالی از لذت داده‌اند و پی کارشان رفته‌اند.

فاحشه: دستت را بده به من ــ این دست خواب‌رفته باعث می‌شود خیال کنم همۀ شعرهایت را از یاد برده‌ای.

نابغه: تنها به مادرم فکر می‌کنم. از او برایت بگویم؟ از شکم او زاده شدم، او بود که به من زندگی داد. او بود که به صدها شعر مرده زندگی داد، مثل تو. او هم بچه‌هایش را نمی‌شناخت، مثل تو. بچه‌هایش فاحشه شده‌اند، با غریبه‌ها می‌خوابند.

فاحشه: مثل بچه‌های من.

نابغه: مادرم همیشه نگاهم می‌کرد، ازم سؤال می‌پرسید، برایم کاغذ می‌نوشت. از او یاد گرفتم آدم‌ها را درست نشناسم. در چشمم همه مادر بودند. فقط زن‌ها به من زندگی دادند؛ هیچ مردی در نطفه‌بستنم نقشی نداشت.

فاحشه: مردانی که با من می‌خوابند همه از همین شکوه دارند. وقتی از چشم من به زندگی‌شان نگاه می‌کنند، فقط ستون ضخیمی از خاکستر می‌بینند که تا زیر چانه‌شان رسیده است. کسی آن‌ها را به وجود نیاورده، و آن‌ها هم پیش من می‌آیند تا کسی را به وجود نیاورند.

نابغه: همۀ زن‌هایی که نزدشان می‌روم شبیه تواند. به من زندگی می‌دهند و حال آنکه من مرده‌زاد بودم، و همه می‌خواهند چیزهای مرده از من دریافت کنند.

فاحشه: ولی من یکی کمترین ترسی از مرگ ندارم. [به بستر می‌روند.]

6

زن نگهبان گفت‌وگوست. او پذیرای سکوت می‌شود، و فاحشه پذیرای خالقِ آنچه بوده است. اما وقتی مردان سخن می‌گویند، کسی نگهبان شِکوه نیست. صحبت‌شان یأس‌آمیز می‌شود؛ در فضای خاموشی‌گرفته طنین می‌اندازد و حرمت عظمت را می‌شکند. حضور دو مرد با هم همیشه دردسرساز است؛ دست آخر به شعله و تبر متوسل می‌شوند. زن‌ها را با شوخی‌های قبیح‌شان نابود می‌کنند؛ پارادوکس ناقض عظمت است، به حریم آن تجاوز می‌کند. کلمات دو جنس موافق در هم می‌آمیزند و یکدیگر را با میل پنهانی‌شان شعله‌ور می‌کنند؛ سخن دوپهلوی بی‌مزه‌ای بر زبان می‌آید، سخنی که بحث بی‌امان منطقی نمی‌تواند آن را مخفی نگه دارد. مکاشفه، خندان، برابرشان می‌ایستد و وادار به سکوت‌شان می‌کند. شوخی زننده پیروز می‌شود ــ جهان در آغاز از کلمات ساخته شد.

حال باید برخیزند و کتاب‌هایشان را ریزریز کنند و دزدانه با زنی به چاک بزنند، چون در غیر این‌صورت در خفا دست در گلوی یکدیگر خواهند انداخت وجان یکدیگر را خواهند گرفت.

 

7

سافو [شاعرۀ یونانی] و معشوقگانش در جمع خود چگونه سخن می‌گفتند؟ این زنان چگونه به سخن درمی‌آمدند؟ زیرا زبان روح‌شان را می‌کُشد و به سکوت وادارشان می‌کند. زنان از زبان نه صدایی دریافت می‌کنند نه رستگاری و نجاتی. کلمات بر فراز سر زنانی که گرد هم نشسته‌اند جریان دارند، اما این جریان بی‌روح و یکنواخت است؛ کلمات به ورطۀ وراجی می‌افتند. با این حال، سکوتِ آن‌ها یک سر و گردن بالاتر از گفت‌وگویشان است. زبان جان‌های زنان را برنمی‌کشد، زیرا آن‌ها به زبان اعتماد نمی‌کنند؛ گذشتۀ آن‌ها هرگز حل و فصل نمی‌شود.

کلمات دور و بر آن‌ها کورمال کورمال می‌گردند و آن‌ها به لطف مهارتی که دارند جواب‌های آنی می‌دهند. ولی فقط در گوینده است که زبان به‌راستی بر آن‌ها ظاهر می‌شود؛ گوینده، در عین رنج و عذاب، جسم کلماتی را که در قالب‌شان سکوت معشوق را تکثیر کرده است می‌فشارد. کلمات خاموش‌اند. زبانِ زنان هنوز نوپا و نامفهوم است. زنان سخنگو در چنگ زبانی جنون‌زده‌اند.

8

سافو و معشوقگانش در جمع خود چگونه سخن می‌گفتند؟ زبان مانند گذشته در پردۀ حجاب است، و مانند سکوت به سوی آینده می‌نگرد. گوینده گذشته را در زبان احضار می‌کند؛ او، پیچیده در حجاب زبان، در جریان گفت‌وگو به درکی از گذشتۀ زنانۀ خود دست می‌یابد ــ اما زن ساکت می‌ماند. مادام که آن‌ها گوش می‌کنند، کلمات ناگفته می‌مانند. تن‌هایشان را به هم نزدیک می‌کنند و یکدیگر را نوازش می‌کنند. گفت‌وگوی آن‌ها خود را از قید موضوع و زبان آزاد کرده است. با این‌حال، مرزهای قلمرو را مشخص می‌کند. چون فقط در جمع آن‌ها و زمانی که با هم‌اند گفت‌وگو به‌عنوان بخشی از گذشته به آرامش می‌رسد. اکنون، سرانجام، به خودش می‌رسد: زیر نگاه آن‌ها دوباره به عظمت رو کرده است، درست همان‌طور که زندگی پیش از گفت‌وگوی بی‌حاصل عظمت و بزرگی بوده است. زنانِ خاموش گویندگانِ سخن گفته‌شده‌اند. آن‌ها این حلقه را ترک می‌گویند؛ فقط آن‌ها کمال دایروی آن‌را درک می‌کنند.

هیچ یک از آن‌ها شکوه نمی‌کند؛ فقط شگفت‌زده نگاه می‌کنند. عشق تن‌هایشان تکثیر نمی‌شود، ولی زیبایی عشق‌شان تماشا دارد. و آن‌ها خطر می‌کنند و خیره به یکدیگر می‌نگرند. این کار نفس‌شان را بند می‌آورد، و در این بین کلمات در فضا گم می‌شوند. سکوت و شادی شهوانی ــ که تا ابد در جریان گفت‌وگو از یکدیگر جدا شده‌اند ــ یکی می‌شوند. سکوتِ گفت‌وگوها شادی آینده بود؛ شادی سکوتِ از‌دست‌رفته بود. اما، در جمع زنان، گفت‌وگوها از مرز شادی خاموش درک می‌شد. در یک انفجار عظیم نور، جوانیِ گفت‌وگوهای رازآمیز پدیدار شد. ذات ساطع شده بود.

 

خاطرات

 

آبادی بعدی شاید چنان نزدیک باشد

که صدای آواز خروس‌ها و پارس سگ‌هایش را بتوان شنید

و لیکن مردم پا به سن می‌گذارند و می‌میرند

بی‌آنکه هرگز پای بدان‌جا گذاشته باشند.

ــ لائوتسه، ترجمۀ آرتور ویلی[iii]

 

1

می‌خواهیم به سرچشمه‌های یأس نام‌ناپذیری که در روح‌مان جاری است خوب گوش دهیم. جان‌ها مشتاقانه به نغمۀ جوانی‌شان گوش می‌دهند ــ همان جوانی که هزاربار از وجودش اطمینان دارند. اما هرچه بیشتر در آن دهه‌های مبهم غوطه می‌خورند و آن بخش از جوانی‌شان را که بیش از همه رنگ و بوی آینده دارد می‌کاوند، بیشتر در پوچی زمان حال خود را یتیم می‌یابند. یک روز با نومیدی از خواب برمی‌خیزند، و این نخستین روز خاطره‌نویسی است.

با صداقتی یأس‌آمیز، پرسشی سر برمی‌آورد: آدمی در کدام زمان می‌زید؟ متفکران همواره می‌دانسته‌اند که او هرگز در هیچ زمانی زندگی نمی‌کند. جاودانگیِ فکرها و عمل‌ها انسان را به قلمروی بی‌زمان تبعید می‌کند که در کانون آن مرگی بی‌چون‌وچرا به انتظار نشسته است. پوچی زمان است که انسان را در سراسر زندگی‌اش احاطه کرده است، و نه جاودانگی. زمان از چنگش گریخت و در کام تقاضاهای بی‌پایان فرو رفت؛ وسیله‌ای که می‌بایست نغمۀ ناب جوانی‌اش در آن غلیان کند درهم شکست. آسایش رضایت‌بخشی که پختگی دیرهنگامش باید در آن به کمال می‌رسید از او ربوده شد. واقعیت روزمره آن‌را دزدید، همان واقعیتی که با حوادث و پیشامدهای تصادفی و تعهداتش، که او از آن‌ها به‌کلی بی‌خبر بود، فرصت‌های بی‌شمارِ زمان جوانی، زمان جاودانه، را بر باد داد. اما آنچه تهدیدکننده‌تر بود و در پس واقعیت روزمره به کمین نشسته بود مرگ بود. مرگ اکنون خود را به شکل امری پیش‌پاافتاده نشان می‌دهد، و هر روز می‌کُشد تا خود زندگی مگر ادامه یابد. تا آنکه یک روز مرگ عظیم، هم‌چون دستی که ادامۀ حیات را قدغن می‌کند، از آسمان فرود می‌آید. روز از پی روز، ثانیه پشت ثانیه، نفس به صیانت از خود ادامه می‌دهد و به همان آلت دست چنگ می‌اندازد: زمان، آلتی که بنا بود بنوازدش.

بدین‌سان، در بحر ناامیدی، کودکی‌اش را به یاد می‌آورد. آن روزها زمانی در کار بود که از چنگ نمی‌گریخت و «من»ای در کار بود که مرگ نمی‌شناخت. او عمیق و عمیق‌تر به جریانی که از آن برآمده بود می‌نگرد و آهسته آهسته، سرانجام، با از کف‌دادن قوۀ ادراک، رستگار می‌شود. در دل این نسیان و فراموشی، در حالتی که نمی‌داند به چه می‌اندیشد و با این‌همه خود را نجات‌یافته می‌انگارد، نوشتن خاطرات را آغاز می‌کند. سند بی‌انتها و سنجش‌ناپذیر حیاتی که هرگز زیسته نشده است، کتاب زندگی‌ای که در بطن زمانش هر تجربۀ ناکافی و ناتمامی به تجربه‌ای کامل بدل می‌شود.

خاطره‌نویسی نوعی عمل رهایی است که در لباس پیروزی پوشیده و آزاد است. هیچ روح دربندی قادر به درک این کتاب نخواهد بود. هنگامی که نفس از تمنای خود پر شد، پر از میل به جوانی شد، پر از هوسِ تسلط یافتن بر سال‌های آینده، پر از تمنای گذرِ آرام از میان روزهای در راه، و سوزان از شعلۀ تاریک لذت‌های بطالت اما نفرین‌شده و زندانی در زمان تقویم، زمان ساعت، و زمان بازار سهام، وهنگامی که حتی پرتوی از جاودانگی نور خود را بر نفس نتاباند، آری، در این هنگام رفته‌رفته به دلخواه خود روشن می‌شود و می‌درخشد. من خودمم (این را می‌داند)، یک پرتو نور. نه آن درون تیره وتار نفس که مرا «من» می‌خواند و با صمیمیتش عذابم می‌دهد، بلکه پرتو نورِ آن نفس دیگر که در ظاهر مرا درهم می‌شکند ولی باز هم خودم است: پرتو زمان. «من»ای لرزان که تنها در صفحات خاطرات‌مان آن را به جا می‌آوریم بر لبۀ جاودانگی می‌ایستد و خود را به درون آن پرتاب می‌کند. هرچه باشد، زمان است. در این نفس، نفسی که در معرض حوادث و رخدادهاست و با آدم‌ها ــ دوست، دشمن، معشوق ــ مواجه می‌شود، آری، در این نفس، زمانِ جاودانه سیر می‌کند. زمانِ عظمتش در آن به اتمام می‌رسد؛ تنها درخششِ نور است که از زمان ساطع می‌شود، همین و بس.

آن‌کس که بدین باور رسیده است شروع به نوشتن خاطرات می‌کند. او خاطره را در وقفه‌ها می‌نویسد و هرگز آن را به پایان نمی‌برد، چراکه روزی خواهد مرد. وقفه در خاطرات چه معنا دارد؟ خاطرات در زمان رشد و انکشاف خطی رخ نمی‌دهد، زیرا این زمان ملغی شده است. خاطرات اصلاً در زمان رخ نمی‌دهد، چراکه زمان محو شده است. بلکه خودش کتاب زمان است: کتاب روزها. همین است که پرتوهای دانش و معرفت او را در فضا انتقال می‌دهد. خاطرات شامل زنجیرۀ تجارب نیست، اگر باشد دیگر خبری از وقفه در آن نخواهد بود. بلکه زمان در آن مغلوب می‌شود، و همراه با آن نفسی که در زمان عمل می‌کند: من تماماً در زمان جاگیر شده‌ام؛ پرتو زمان از من ساطع می‌شود. دیگر ممکن نیست اتفاقی برای این نفس، این مخلوق زمان، رخ دهد. هر چیز که زمان بر آن اثر می‌گذارد خود را به او تسلیم می‌کند. زیرا در متن خاطرات، نفس ما، درمقام زمان، بر همه‌چیز اثر می‌گذارد، «من» بر همه‌چیز واقع می‌شود، چیزها به سوی نفس کشیده می‌شوند. اما زمان دیگر بر این نفس اثر نمی‌گذارد، نفسی که اکنون میلاد زمان جاودانه است. نفس بی‌زمانی را تجربه می‌کند، همه‌چیز در آن گرد می‌آید. نفس در وقفه قدرت‌مندانه زندگی می‌کند؛ در وقفه (سکوت خاطرات)، «من» زمان خودش را تجربه می‌کند، زمان ناب را. نفس در وقفه خود را مجموع می‌کند؛ هیچ‌چیز نمی‌تواند راه خود را به درون مجاورت جاودان حوادث در آن باز کند. در وقفه‌ها نفس قدرت می‌یابد که بر چیزها اثر گذارد، آن‌ها را جذب کند، تقدیر خود را وارونه تشخیص دهد. وقفه ایمن و محفوظ است، و آنجا که سکوت هست هیچ اتفاقی نمی‌تواند رخ دهد. هیچ فاجعه‌ای نمی‌تواند به سطور این کتاب راه یابد. برای همین است که ما به منشأها و مأخذها باور نداریم؛ ما هرگز به یاد نمی‌آوریم که چه بر سرمان آمد. زمان، که درمقام نفسی که ما باشیم پرتو می‌افکند، بر همۀ اشیایی که دور و بر ماست اثر می‌گذارد و آن‌ها به تقدیر ما مبدل می‌شوند. چنین زمانی، که ذات و جوهر ماست، همان جاودانگی است که دیگران در آن می‌میرند. آنچه آن‌ها را می‌کشد، به ما اجازه می‌دهد ماهیت ذاتی خود را در مرگ (آخرین وقفه) احساس کنیم.

2

معشوقِ منظره، با سری خمیده، در زمان می‌درخشد،

لیک دشمن در تاریکی بر فرازکانون پرسه می‌زند.

بال‌هایش در حالت سکون معلق مانده‌اند. منجی سیاه‌پوش سرزمین

بلور نهی خویش را در هوا می‌دمد، و مرگ ما را رقم می‌زند.

 

خاطرات، در فرصت‌هایی نادر، شتابان از دل جاودانگی وقفه‌هایش ظاهر می‌شود و خود را می‌نویسد. در سکوت، از تقدیرهایی که در بطنش نهفته‌اند و به‌وضوح مولود زمانش هستند به وجد می‌آید و وارسی‌شان می‌کند.اشیا، که در عطش تعین‌یافتن‌اند، پیش می‌آیند تا تقدیرشان را از دست خاطرات دریافت کنند. در عین ناتوانی، به جبروت حاکمانۀ او نزدیک می‌شوند؛ بی‌شکلی و بی‌قوارگی‌شان در طلب تعین یافتن است. اشیا با هستی پرسشگرشان به[زندگی] بشر حد و حدود می‌دهند و به زمان عمق می‌بخشند. و هرگاه زمان در مرزهایش با اشیا برخورد می‌کند، با اندکی احساس ناامنی بر خود می‌لرزد و، پرسان و جویان، به پرسش‌های اشیا پاسخ می‌دهد. نفس در ردوبدل‌شدن همین لرزه‌ها هستی دارد. این محتوای خاطرات ماست: سرنوشت ما به وجود خود در ما اعتراف می‌کند زیرا مدت‌هاست که ما آن را به خود منتسب نکرده‌ایم ــ ما که در آنچه بر ما رخ می‌دهد مرده‌ایم و از نو زنده شده‌ایم.

با این حال، برای رستاخیزهای نفس مکانی نگاه داشته شده است، حتی وقتی که زمان این مکان را با موج‌هایی هردم دامنه‌دارتر از هم می‌پاشد. این مکان همان منظره است. همۀ رویدادها به‌سان منظره ما را فرا می‌گیرند، چرا که ما، زمان اشیا، هیچ زمانی نمی‌شناسیم. هیچ چیز مگر خم شدن درختان، افق، سایه‌روشن خط‌الرأس کوهستان، که ناگهان سرشار از معنا از خواب برمی‌خیزند و جان می‌گیرند چرا که ما را در میان خود جای داده‌اند. منظره ما را درست در میان آن‌ها جای می‌دهد، نوک لرزان درخت‌ها پرسنده و خواهشگر به سمت ما هجوم می‌آورد، دره‌ها با مه ما را فرا می‌گیرند، خانه‌های ناپیدا ما را با شکل‌هایشان مقهور می‌کنند. ما که نقطۀ پرگار آن‌هاییم مُهر خود را بر آن‌ها می‌گذاریم. با این حال، در تمام مدتی که ما لرزان در آنجا ایستاده‌ایم، یک پرسش باقی می‌ماند: آیا ما زمان‌ایم؟ غرور وامی‌دارمان که پاسخ دهیم بله ــ و آنگاه منظره ناپدید می‌شود. و ما بدل به همان شهروند خواهیم شد. اما افسون کتاب ما را به سکوت فرامی‌خواند.تنها پاسخ این است که راهی در پیش گیریم. همچنان که پیش می‌رویم، همان چیزهایی که احاطه‌مان کرده‌اند تقدیس‌مان می‌کنند. ما که پاسخی نمی‌دانیم و با این‌همه نقطۀ کانونی را تشکیل می‌دهیم، با حرکت بدن‌هایمان اشیا را تعین می‌بخشیم، حدودشان را مشخص می‌کنیم. با دور شدن و نزدیک کردن دوبارۀ خود در حین پرسه‌زنی‌هایمان، درخت‌ها و دشت‌ها را از میان امثال‌شان برمی‌گزینیم و آن‌ها را غرق در زمان هستی‌مان می‌کنیم. ما به دشت‌ها و کوه‌ها که نامعین و باری به‌هرجهت‌اند تعریف‌های قطعی می‌دهیم: آن‌ها هستی گذشتۀ مایند ــ این پیشگویی دوران کودکی بود. ما آیندۀ آن‌هاییم. منظره، عریان در این ساحت آینده، به ما بزرگسالان خوشامد می‌گوید. منظره، در عین آشکارگی، به ارتعاش زمانی که با آن بدان هجوم می‌بریم پاسخ می‌دهد. در اینجا از خواب برمی‌خیزیم و از طعام بامدادیِ جوانی می‌خوریم. اشیا حضور ما را درمی‌یابند؛ نگاه‌شان ما را به درون آینده پیش می‌راند، زیرا ما به آن‌ها پاسخ نمی‌دهیم بلکه در عوض در میان‌شان گام برمی‌داریم. دور و بر ما همان منظره‌ای است که ما در آن دعوت آن‌ها را رد کردیم. هزار فریاد شادیِ روح در گرداگرد منظره می‌غرد ــ سپس خاطرات لبخندزنان نظری به سوی‌شان می‌اندازد و توجهی می‌کند. منظره، آکنده از زمان، همچنان که سرتاپا می‌جنبد، در برابر ما نفس می‌کشد. ما، منظره و من، تحت مراقبت یکدیگر در امانیم. از این عریانی به آن عریانی فرومی‌رویم. هنگامی که یکی می‌شویم، به خود می‌آییم.

منظره معشوق‌مان را نزد ما می‌فرستد. ما تنها با آنچه در منظره هست رودررو می‌شویم، و در منظره نیز تنها آینده را می‌یابیم. منظره تنها یک دختر می‌شناسد، و او نیز پیشاپیش زنی بالغ است. دختر با تاریخ آینده‌اش پای به خاطرات می‌گذارد. ما با هم قبلاً یک بار مرده‌ایم. ما زمانی با آن سرگذشت کاملاً یکی شده بودیم. اگر ما مُهر خود را با مرگ خود بر آن می‌گذاریم، او مُهر خود را بارها و بارها در زندگی بر ما می‌گذارد. از منظر مرگ، هر دختری همان معشوقه‌ای است که در خاطرات‌مان بر ما خفتگان ظاهر می‌شود. بیداری او شب‌هارخ می‌دهد ــ که برای خاطرات نادیدنی است. در کتاب خاطرات،عشق چنین شکلی دارد؛ ما را در منظره ملاقات می‌کند، زیر آسمانی بس روشن. شور و حرارت بین ما یک چشم سیر خوابیده است، و آن زن یک دختر است، زیرا زمان بلااستفادۀ ما را دخترانه به ما برمی‌گرداند، زمانی که که در مرگ خود گرد آورده است. عریانی فروکشنده‌ای که در منظره ما رادر خود غرق می‌کند، با برهنگی معشوق به تعادل می‌رسد.

هنگامی که زمان‌مان ما را از انزوای خود به درون منظره تبعید کرد و معشوق‌مان بر مسیر محافظت‌شدۀ فکر به سوی ما خرامید، تازه آن هنگام توانستیم احساس کنیم که زمان، که ما را پیش می‌فرستاد، سیلاب‌وار به سوی ما برمی‌گشت. همین ضرباهنگ زمان، که از همه جهت به سوی ما برمی‌گردد، همچون لالایی در گوش‌مان طنین می‌اندازد تا بخوابیم. هر کس که کتاب خاطراتی می‌خواند در میانۀ خواندن به خواب می‌رود و تقدیر نویسنده‌اش را در خواب تکمیل می‌کند. خاطرات بارها و بارها مرگ نویسنده‌اش را، گیرم فقط در خواب خواننده، از نو مجسم می‌کند: خاطرات ما تنها یک خواننده را به جا می‌آورد، و آن یکی هم همین که کتاب بر او غالب شد بدل به منجی می‌شود. ما خود همان خواننده‌ایم، یا دشمن خود هستیم. او به قلمروی که در اطراف ما شکل گرفت راهی نیافته است. او کسی نیست جز همان «منِ» مطرود و پیراسته که در کانون نام‌ناپذیر زمان، بی‌آنکه دیده شود، پرسه می‌زند. او خود را به دست جریان تقدیری که در اطراف ما موج می‌زد نسپرده است. هنگامی که منظره، به نیروی غریبی که از ما گرفته بود، برخاست تا به سوی ما آید، هنگامی که معشوق‌مان از چنگ ما گریخت، زنی که یک زمان به او اظهار عشق کرده بودیم، دشمن در میانۀ جریان می‌ایستد، با قامت راست همچون او (معشوق). اما قدرتمندتر از او. اوست که منظره و معشوق را به سوی ما می‌فرستد و اوست که افکاری را که تنها در سر ماست بی‌وقفه می‌اندیشد. او با وضوح کامل در برابر ما ظاهر می‌شود، و همچنان که زمان خود را در نغمۀ خاموش وقفه‌های خاطرات پنهان می‌کند، او بی‌امان مشغول کار است. در یکی از همین وقفه‌ها ناگهان همچون نمایشی پرسروصدا ظاهر می‌شود و ما را در پی ماجرایی می‌فرستد. او به همان اندازه جلوه‌ای از زمان است که ما هستیم، اما ضمناً قدرتمندترین انعکاس‌دهندۀ خود ماست. چندان که ما را با شناخت عشق و منظر سرزمین‌های دور مسحور کرد، بازمی‌گردد، سرزده بر ما وارد می‌شود، و ما را به هوای جاودانگی به مأموریت‌هایی بس دورتر می‌فرستد. او امپراتوری‌های صد مرگ را که دور تا دور زمان را گرفته‌اند می‌شناسد، و می‌خواهد آن‌ها را به درون جاودانگی بکشاند. از پی تماشای هر منظر و هر گریز از مرگ، ما همچون دشمن خود به خانه نزد خود بازمی‌گردیم. خاطرات هرگز از دشمن دیگری سخن نمی‌گوید، زیرا هر دشمن دیگری در مواجهه با خصومتِ دانش تابناک ما محو می‌شود؛ آخر او در قیاس با ما ناقابل و ناتوان است، ما که هرگز اسیر زمان خود نمی‌شویم، ما که همیشه چند قدم عقب‌تر از آنیم یا از آن پیش افتاده‌ایم. ما دائم جاودانگی خود را به خطر می‌اندازیم و آن را از دست می‌دهیم. دشمن‌مان این را می‌داند؛ او همان وجدان شجاع و خستگی‌ناپذیری است که ما را پیش می‌راند. خاطرات ما آنچه باید می‌نویسد، اما زمانی که خاطره در وقفه‌ها متوقف می‌شود او به کار خود ادامه می‌دهد. مقیاس‌های زمان ما و زمان جاودانه در دست اوست. کِی این مقیاس‌ها متوقف می‌شوند؟ ما بر خود واقع خواهیم شد.

 

 

3

ترس و بزدلی موجود زنده، که نفس چندوجهی‌اش در هر ماجرایی حاضر است و خصوصیات خود را دائم در لباس مقام و مرتبه‌اش مخفی می‌کند ــ باری، این ترس باید سرانجام غیرقابل تحمل شود. زیرا هر قدمی که در قلمرو تقدیر برمی‌داشتیم نگاهی نیز به عقب می‌انداختیم ــ تا ببینیم مبادا خطایی نکرده باشیم، حتی وقتی کسی ما را نمی‌دید. پس ارادۀ حکم‌روا که در ما بی‌اندازه خوار شده بود، سرانجام خسته و دلزده شد؛ سرشار از تحقیر بی‌پایان نسبت به نفسی که به او داده شده بود، روی گرداند. بر تختی در عالم خیال جلوس کرد و آنجا به انتظار نشست. آنگاه قلمِ روحِ خفته‌اش خاطرات را با حروف بزرگ به رشتۀ تحریر درآورد.

پس این کتاب‌ها دربارۀ به تخت نشستن نفسی مستعفی‌اند. مستعفی از تجربه‌ای که او خود را در قبال آن نه شایسته می‌داند نه توانا، و سرانجام از آن کناره‌گیری می‌کند. روزگاری اشیا درمسیر او بر زمین می‌افتادند، به جای آنکه در برابرش ظاهر شوند؛ از همه‌سو بر او هجوم می‌آوردند و او از برابرشان می‌گریخت. روح والاتبار هرگز مزۀ عشق مغلوبان را نچشید. باور نداشت که منظور اشیا باشد. از فتحی که به نامش رخ داده بود پرسید: «مرا می‌گویی؟» از دختری که کنارش خوابیده بود پرسید: «مرا می‌گویی؟» بدین‌سان از وصل و کامروایی خود دل کند. او در نظر فتح خود فاتح نموده بود و در نظر زنی که دوستش داشت محبوب جلوه کرده بود. اما عشق زمانی به سراغش آمده بود و فتح زمانی پیش پایش افتاده بود که او برای خدای خانه‌اش[iv] قربانی می‌کرد. او از تقدیر خود پیشی گرفته بود، تقدیری که هرگز نمی‌توانست با آن رودررو شود.

اما هنگامی که، در متن خاطرات، نفس از مقام حکم‌روایی کناره گرفت و طغیان علیه نحوۀ وقوع حوادث فرو نشست، معلوم شدحوادث نامعین وبلاتکلیف‌اند. رؤیت‌پذیریاین نفس ــ که دیگر چیزی را به خود منتسب نمی‌کند ــ هرچه دورتر می‌بافد، اسطورۀ اشیایی که می‌خروشند نزدیک‌تر می‌شود، اشیایی که از نفس جدا نمی‌شوند و دائم از او می‌پرسند و در عطش تعین‌یافتن‌اند.

خروشی نو در نفسِ برانگیخته طغیان می‌کند. اشیا، که به شکل زمان گسیل شده‌اند، از نو در درونش می‌خروشند و با حرکتی متواضعانه و فاصله‌گیرانه به سوی کانون وقفه، به سوی زهدان زمان، که نفس از آنجا به اطراف نور می‌تابانَد، بدان پاسخ می‌دهند. و تقدیر همین است: همین حرکت متقابل اشیا در زمان نفس. و آن زمانِ نفس که اشیا در آن بر ما واقع می‌شوند همان بزرگی و عظمت است. در نزد آن هر آینده‌ای گذشته است. گذشتۀ اشیا آیندۀ زمان «من» است. اما اشیاء گذشته نیز آینده‌ای دارند. هنگامی که به درون وقفۀ خاطرات وارد می‌شوند زمانِ نفس را از نو گسیل می‌کنند. با نوشتن از حوادث، خاطرات ما تاریخ حیات آیندۀ ما را می‌نویسد. و با این کار تقدیر گذشته‌مان را پیش‌بینی می‌کند. خاطرات، سرگذشت عظمت ما را از منظر مرگ‌مان به تحریر درمی‌آورد. روزی زمان اشیا به‌راستی در زمان نفس مغلوب خواهد شد؛ تقدیر در عظمت مغلوب خواهد شد؛ و وقفه‌ها در وقفه. روزی دشمن جوان‌شده با عشق بی‌حدش در برابر ما ظاهر خواهد شد، او که تمام ضعف سرگشتۀ ما را در قدرت خود گرد آورده است، تمام عریانی ما را در بی‌بدن بودن خود جای داده است، و کل سکوت ما را در بی‌زبان بودن خود فرو برده است. همه‌چیز را تفهیم می‌کند و کار همۀ ابناء بشر را ختم می‌کند، چرا که او همان وقفۀ عظیم است: مرگ. در مرگ، ما بر خود واقع می‌شویم؛ مردگی ما خود را از اشیا آزاد می‌کند. و زمانِ مرگ زمان خود ماست. ما، در این حالت رستگاری، از اتمام بازی آگاه می‌شویم؛ زمان مرگ همان زمان خاطرات‌مان بود؛ مرگ آخرین وقفه بود، نخستین دشمن دوست‌داشتنی، مرگی که ما را با تمام بزرگی و تقدیر چندوجهیِ عرصۀ پهناورمان به درون کانون نام‌ناپذیر زمان می‌برد. مرگ، که برای لحظه‌ای به ما جاودانگی اعطا می‌کند. این است محتوای خاطرات ما، ساده و چندوجهی. رسالتی که در جوانی با غرور نادیده‌اش گرفتیم غافلگیرمان می‌کند. اما این رسالت هم چیزی نیست جز دعوت به جاودانگی. ما به زمانی داخل می‌شویم که در خاطرات بود، نماد اشتیاق، آئین تزکیه. اشیا و ما به سوی مرکز غوطه می‌خوریم، آن‌ها نیز همراه ما درخششی نو را انتظار می‌کشند. زیرا جاودانگی تنها در مرگ یافت می‌شود، و زمان در پایان زمان طلوع می‌کند.

 

مجلس رقص

به خاطر کدام پیش‌درآمد، خود را [با فریب] از رؤیاهایمان محروم می‌کنیم؟ دست‌مان را در هوا تکان می‌دهیم و آن‌ها را به سوی بالش‌های زیر سر می‌رانیم، پس‌شان می‌زنیم، هرچند بعضی‌شان خاموش دور و بر سرمان پر می‌زنند. چطور جرئت می‌کنیم، پس از برخاستن از خواب، آن‌ها را به روشنایی روز آوریم؟ آه، به روشنایی روز! دور و بر همۀ ما را رؤیاهایی نامرئی فراگرفته‌اند؛ چهرۀ دخترکان چه لایه‌لایه در حجاب است، چشمان‌شان آشیانۀ رازآلود [heimliche] چیزهای غریب [der Unheimlichen] و رؤیاهاست، رؤیاهایی تماماً دور از دست و تابناک از کمال محض. موسیقی همه‌مان را به سطح آن نوار روشن نور برمی‌کشد ــ همه آن را دیده‌اید ــ که از زیر پرده می‌تابد وقتی نوازندگان ارکستر ویلن‌هایشان را کوک می‌کنند. رقص آغاز می‌شود. دست‌هایمان رویهم می‌لغزند؛ نگاه‌مان تلاقی می‌کند، نگاه‌های سنگین سبک می‌کنند خود را و از نهایت بهشت لبخند می‌زنند. بدن‌هایمان با احتیاط با هم تماس پیدا می‌کنند؛ مراقبیم همدیگر را از خواب بیدار نکنیم، یا همدیگر را در دل ظلمات به خانه فرا نخوانیم ــ آنجا که بیرون از شبِ شب‌هاست، اما روز نیست. چقدر همدیگر را دوست داریم! چقدر از برهنگی‌مان محافظت می‌کنیم! همه‌چیز را منحصر کرده‌ایم به رنگ‌های شاد، نقاب‌ها، و بدن‌های برهنه‌ای که با دست پس می‌زنند و با پا پیش می‌کشند. در هر چیز، چیزی هیولاوش هست که نباید آن را فاش کنیم. ولی ما خود را به درون ضرباهنگ ویلن‌ها پرتاب می‌کنیم؛ هرگز شبی اثیری‌تر، غریب‌تر و عفیف‌تر از این نبوده است.

هنگامی که تنها می‌شویم، در اوج سروصدا، تنها در آن شبِ شب‌های روشنی که احضار کرده‌ایم، جان‌های گریزان‌مان زنی را نزدیک خود می‌خواند ــ دختری که در منتهای اتاقی دور ایستاده است.

دختر شاهانه بر کف پارکت‌پوشی گام برمی‌دارد که این‌گونه هموار میان رقصندگان پهن شده است، گویی نوای موسیقی را منعکس می‌کند؛ آخر، این زمین هموار، که کسی به آن تعلق ندارد، فضایی برای «اِلوسیوم»[v] خلق می‌کند، بهشتی که تک‌افتادگان را به رقصی حلقه‌وار با هم جمع می‌کند. گام‌های موقر دختر به حرکت رقصندگان نظم می‌دهد؛ او بعضی را وادار به ترک گفتن جمع می‌کند؛ آن‌ها پشت میزها پراکنده می‌شوند، آنجا که سروصدای تنهایان حاکم است، یا آنجا که افراد در راهروها می‌روند و می‌آیند، چنانکه گویی بر بندهایی از این سر شب به آن سر شب.

غیر از اینجا کِی دیگر شب روشنی یافته و نور تابانده است؟ کِی دیگر زمان مغلوب شده است؟ چه کسی می‌داند در این ساعت چه کسی را ملاقات می‌کنیم؟ در غیر این صورت (اگر «صورت دیگری» در کار بود) صرفاً اینجا می‌بودیم، اماپیشاپیش کامل و بی‌نقص؛ در غیر این صورت شاید فقط دُرد روز را خالی می‌کردیم تا مزۀ روزی جدید را بچشیم. ولی اکنون روز کف‌آلود را لب به لب در بلور بنفش شب می‌ریزیم؛ و شب آرام و پرتلألو می‌شود.

موسیقی افکارمان را منتقل می‌کند؛ تصویر دوستان‌مان در چشم ما منعکس می‌شود، چه جنب و جوشی می‌کنند، در احاطۀ شبی که جاری است. ما به‌راستی در خانه‌ای بدون پنجره‌ایم، سالن رقصی بدون جهان. ردیف مرمرین پلکان راه به بالا و پایین می‌برد. زمان در اینجا حبس می‌شود. گاهی مقاومت می‌کند، دَم پرملالش را در ما می‌دمد، ما را بی‌تاب می‌کند. اما یک کلمه که در شب بر زبان آمده است کسی را نزد ما می‌خواند؛ ما در کنار هم راه می‌رویم، بود و نبود موسیقی فرقی به حال‌مان ندارد، می‌توانیم در تاریکی کنار هم بخوابیم، گیرم چشمان‌مان مثل شمشیر در بین آدم‌ها برق بزند. می‌دانیم هر واقعیت بی‌رحمی که بیرون رانده شده است هنوز دور و بر این خانه پرسه می‌زند. شاعران با لبخندهای تلخ‌شان، قدیسان و پلیس‌ها، و ماشین‌های منتظر. گهگاه، موسیقی به جهان بیرون نشت می‌کند و همۀ این‌ها را در خود فرو می‌برد.

 

[i]یا شایدهم «به شنونده داخل می‌شود»، با توجه به اینکهconversation به معنی آمیزش و نزدیکی هم هست. م.

[ii]میان «نابعه» و «روح» نسبتی وجود دارد. در زبان لاتین واژۀ گنیوس (Genius) به «روح محافظ»ای اطلاق می‌شد که فرد را در طول زندگی هدایت می‌کرد. پس نبوغ به یک معنا اثر این موهبت الهی یا روحانی در زندگی شخص بود. بنیامین از نسبت میان Geist و Genie در آلمانی استفاده می‌کند. او پیش‌تر، در مقالۀ «تجربه»، لغت Geistlos (ابله، بی‌فکر) را به معنای شخصی که تجربه را بری از معنا و روح می‌داند به کار برده بود. پس شاید نبوع تجربۀ بهره‌مند از روح و معنا باشد وGenie نقطۀ مقابل Geistlos. ضمناً در زبان انگلیسی a good geniusمجازاً به معنای «هم‌صحبت خوب» است. جورجو آگامبن در مقالۀ «نبوغ»، گنیوس را به معنای آنچه در ما بیش از ماست مفصل شرح داده است. بنگرید به حرمت‌شکنی‌ها، ترجمۀ صالح نجفی و مراد فرهادپور، نشر مرکز، صص 1 ـ 13. م.

[iii]این قطعه از لائوتسه را بنیامین بعدها در مقالۀ «کافکا» هم نقل قول می‌کند، تا با آن داستان «دهکدۀ بعدی» کافکا را شرح دهد. هر دوی آن‌ها برای او تمثیلی از زمان فشرده هستند، زمانی که کل یک زندگی را می‌توان در آن خلاصه کرد. (بنگرید به: «فرانتس کافکا؛ به مناسبت دهمین سالگرد مرگ او» در کافکا به روایت بنیامین، ترجمۀ کوروش بیت‌سرکیس، نشر ماهی، ص 42.) م.

[iv]Penates، در مذهب روم باستان از جمله خدایان خانه و کاشانه محسوب می‌شدند، خدا یا روح نگهبانی که از اهل خانه محافظت می‌کرد. گنیوس هم از جملۀ همین خدایان بود. م.

[v]Elysium، الوسیوم یا مزارع الیزه عنوانی است که در اساطیر یونان به عالم باقی یا بهشت اطلاق می‌شد. در اصل آن را جزایر آمرزیدگان یا رستگاران (Isles of Blesses) می‌دانستند که جایگاه مقربان خدا (اهل جنت) بود. م.

نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.