هگل در نوشتهای با عنوان «منطق صغیر» در انتقاد به رهیافت کانت در نقادی عقل محض از استعارهای سود میجوید که شاید کاراترین افزار برای نقد تفکر انتزاعی باشد. او مینویسد: «شناخت پیش از شناخت یافتن همانقدر باطل است که تصمیم خردمندانه اسکولاستیکوس [نماد حکیمان مدرسی] به خودداری از داخل شدن در آب پیش از شنا آموختن».[1] خودداری از تن به آب زدن و در ضمن تلاش برای فراگیری شنا دقیقاً همان کاری است که ذهن در حین انتزاعی فکر کردن انجام میدهد، برای یادگیری شنا باید دلیرانه به آب زد، برای شناخت واقعیت (حقیقت) ــ هدفی که تفکر دنبال میکند ــ باید با شهامت خود را در سیلان آگاهی غوطهور ساخت. تفکر انتزاعی، به تعبیر هگل، نشانۀ «نافرهیختگی» است. اهمیت این نوشته زمانی روشنتر میشود که یادمان باشد در تاریخ فلسفه بهناحق هگل را قلۀ «تفکر انتزاعی» دانستهاند. به زعم هگل، بدترین آلودگی تن زدن از آلوده شدن به جریان واقعیت/ آگاهی یا همان جدایی «ماده» از «صورت» در منطق کلاسیک و حتی فلسفۀ نظری کانت است، کاری که ذهنهای نافرهیخته هم برای گریز از «آلودگی» رویارویی با واقعیت میکنند.
***
«فکر کردن؟ انتزاعی؟ ــ بلبشو! بگذار هر که میتواند جانش را بردارد و بگریزد! از هم اکنون میتوانم داد و فریاد آن خیانتپیشۀ خودفروش را بشنوم که با آب و تاب این کلمات را بر زبان جاری میکند و این نوشته را تقبیح، زیرا این جستار بیپرده با مابعدالطبیعه سروکار خواهد داشت. آخر «مابعدالطبیعه» هم چنان که «انتزاعی» و چه بسا خود «تفکر» نیز، کلمهای است که هر که آن را میشنود پا به فرار میگذارد، تو گویی از آدمی مبتلا به طاعون میگریزد.
لیکن در این مقال راستش را بخواهید، چنین قصد شومی را در سر نمیپرورم، چنانکه گویی میخواهم معنای «تفکر» و «انتزاعی» را در همین مختصر توضیح دهم. برای «جهان زیبا» هیچچیز تحملنکردنیتر از توضیحهایی از این دست نیست. من نیز خود تا کسی لب باز میکند تا چیزی از این قسم را توضیح دهد حالم بهم میخورد، آخر کارد که به استخوان میرسد خودم میتوانم از پس فهم هر چیز بربیایم. به هر تقدیر، توضیح معنای تفکر و انتزاعی در این جستار کار زایدی است؛ زیرا جهان زیبا تنها از آن رو که نیک میداند «انتزاعی» بودن یعنی چه از آن گریزان است. کسی که آرزوی چیزی را که نمیداند چیست به دل ندارد، بر همین قیاس نمیتواند از آن بیزاری جوید. همچنین قصد ندارم با خدعه و نیرنگ جهان زیبا را با تفکر یا با قلمرو انتزاع آشتی دهم چنان که گویی قرار است براثر گفت و شنودی کوتاه تکلیف تفکر و امر انتزاعی به تمامی روشن شود و در پایان سخن آن دو با هویت جعلی و در لباس مبدل راه ورود به جامعه را پیدا کنند و کسی هم خاطرش از دیدارشان مکدر نشود؛ حتی چنان که انگار قرار است جامعه بیسروصدا و آرامآرام آن دو را در جمع خود بپذیرد یا چنان که اهالی سواب میگویند «به حریم خود راه دهد»،[2] البته پیش از آنکه راقم این سطور آشفته به یکباره از این میهمان ناخوانده و غریبه، امر انتزاعی، پرده بردارد، که کل این جماعت از دیرباز با او حشرونشر و البته با نامی متفاوت آشنایی داشتهاند، توگویی از قدیمالایام رفیق گرمابه و گلستان بودهاند. این گونه مجالهای آشنایی که با هدف تعلیم جهان [زیبا] به رغم میل باطنیاش برپا میشوند، مرتکب این خطای نابخشودنی میشوند که همزمان با آشناسازی میهمان مورد بحث را تحقیر هم میکنند و مهمان آبزیرکاه ما هم که میخواهد نظر مساعد همگان را جلب کند درصدد برمیآید با دغلبازی نام نیکی برای خویش دست و پا کند؛ لیکن این تحقیر و این تکبر همه چیز را خراب میکند، زیرا تعلیمی را که به بهایی سنگین صورت بسته بود نقش برآب میکند.
به هر حال چنین ترفندی از همان آغاز محکوم به شکست است، چون موفقیتش در گرو آن است که کلیدواژۀ معما در ابتدا بر زبان نیاید. اما چه چاره که آن واژه از پیش لو رفته، عنوان جستار را نگاه کنید. البته اگر قصد این جستار ور رفتن با چنین خدعه و نیرنگهایی بود، این کلمات نباید اجازه مییافتند که از همان ابتدا وارد صحنه شوند، بلکه کلمات مورد بحث ما بهسان آن آقای وزیر کابینه در یکی از نمایشهای خندهدار، باید در سرتاسر نمایش با بالاپوش روی صحنه گام برمیداشتند و تنها در پردۀ آخر آن را از تن بیرون میآوردند و ستارۀ تابناک فرزانگی را رو میکردند. بالاپوش کلمات ما همان مابعدالطبیعه است که البته درآوردنش تأثیری را که کندن پالتوی آقای وزیر به جا میگذارد در پی ندارد: چرا که حداکثر بر دو کلمه روشنایی میافکند و اوج نمایش خندهدار هم آنجا است که سرانجام معلوم میشود جامعه خیلی وقت است خود از اصل موضوع خبر دارد. بدینسان آنچه در پایان به کف میآید چیزی به جز نام نیست و حال آنکه ستارۀ عیانشدۀ جناب وزیر بر چیزی واقعی دلالت میکند- کیفی پرپول!
اینکه تمام افراد جامعه باید بدانند تفکر چیست و انتزاعی کدام است، در یک جامعۀ خوب و خردمند امری مسلم انگاشته میشود و ما بیگمان در جامعهای خوب و بخرد روزگار میگذرانیم.[3] پس تنها یک پرسش به جا میماند: «چه کسی» انتزاعی فکر میکند؟ قصد این نوشته چنان که پیشتر گفته آمد، آشتی دادن جامعه با این جور چیزها نیست، این توقع از جامعه که با مسئلهای پیچیده سروکله بزند، که به وجدانش متوسل شود تا از روی سبکسری نسبت به چیزی غفلت نورزد که بیگمان درخور شأن و منزلت مخلوقاتی است که از موهبت عقل برخوردارند. بلکه قصد من آن است که جهان زیبا را با خودش آشتی دهم، هرچند به نظر نمیرسد از بابت این غفلت چندان دچار عذاب وجدان باشد؛ وانگهی جامعۀ ما دستکم در باطن برای تفکر انتزاعی احترام خاصی قائل است چرا که آن را چیزی متعالی میانگارد. قضیه این است که به روی خود نمیآورد نه از آن رو که این قسم تفکر را خیلی سطحی میداند بل از آن رو که خیال میکند سطحش خیلی بالا است، به هیچ روی آن را بیمایه یا پیشپاافتاده تلقی نمیکند، بلکه آن را پرمایه و عالی میشمارد؛ شاید هم برعکس، در آن به چشم یک امر خاص، یک «نوع»[4] ویژه مینگرد، انگار تفکر انتزاعی به هیچکس برجستگی یا تشخصی نمیبخشد، نه مثل لباسهای جدید، این نوع فکر کردن یا فرد را از جامعه طرد میکند یا او را مضحکۀ عام و خاص میکند یعنی یا بهسان جامههای فقیرانه، یا مثل جامههای پرزرق و برق از مدافتاده که یا با سنگهای گرانبها به سیاق عهد باستان تزئین شده یا گل و بوته دوزی شدهاند که اگر هم روزی روزگاری نشان از مایهداری داشته دیگر مدتها است که مانند چینیهای قلابی خریدار ندارند.
چه کسی انتزاعی فکر میکند؟ آدمهای نافرهیخته نه آدمهای فرهیخته، جامعۀ خوب و بخرد انتزاعی فکر نمیکند، چون این قسم فکر کردن اصلاً کاری ندارد و حاصلی جز بیمایگی در پی ندارد (اینکه جوری فکر کنی که هیچ مصداقی در عالم خارج نداشته باشد) - علت این امر نه فخرفروشی اشراف بیمایهای است که خود را در فراسوی چیزی قرار میدهند که ورای تواناییشان است بلکه بیمایگی ذاتی و درونی این قسم تفکر است.
در جامعۀ ما آن چنان تعصب و احترامی دوروبر تفکر انتزاعی را گرفته است که شامههای حساس حتماً در این نکته بوی هجو یا آیرونی خواهند شنید؛ لیکن از آن رو که خوانندگان هشیار روزنامۀ صبح را میخوانند میدانند که نگارش هجویه جوایزی به دنبال دارد و لذا من باید زودتر از اینها با رقابت در این عرصه یکی از آنها را به کف میآوردم، نه اینکه از همین ابتدا عطایش را به لقایش میبخشیدم.
در اینجا برای اثبات مدعایم به ذکر چند شاهد مثال بسنده میکنم: هر کس این نمونهها را به دقت از نظر بگذراند تصدیق خواهد کرد که به درستی مدعای من گواهی میدهند. نخست، قاتلی را در نظر آورید که به سمت سکوی اعدامش میبرند. در نظر عامه مردم او قاتلی جانی است و بس. شاید برخی بانوان نازکطبع اظهار دارند که او مردی تنومند، خوش قد و بالا و تودلبرو است. عامه مردم این اظهارنظر را وحشتناک مییابند: «چی؟ یک قاتل تودلبرو؟ چه طور کسی میتواند تا بدین حد شیطانی فکر کند که قاتلی را تودلبرو بخواند؟ ای داد، لابد خود شما در خباثت دستکمی از او ندارید!» شاید کشیشی هم پیدا شود و بر این گفته بیفزاید: «آقایان این گواه رواج بیبندوباری اخلاقی در طبقات بالای جامعه است، همان کسان که باید از کنه امور و ضمیر ابنای بشر آگاه باشند.»
آن کس که آدمیان را ژرفتر میشناسد، روند رشد و تحول ذهن جنایتکار را دنبال میکند: او در شرح حال قاتل و در فرآیند تربیت وی پی به روابط ناجور خانوادگی بین پدر و مادر قاتل میبرد و درمییابد که در گذشته وقتی این بندۀ خدا مرتکب خطایی کوچک شده بود با چه مایه بیرحمی و تندی او را عتاب کرده و در قلبش بذر نفرت و کین پاشیدهاند و بدینسان رابطهاش را با نظام جامعه تیره وتار ساختهاند- چندان که در اولین عکسالعمل به آن از متن جامعه بیرون شده و برای دفاع از حیثیت خویش راهی جز جنایت نیافته است. شاید گروهی به شنیدن این حرفها لب به شکوه واکنند که: آقا میخواهد گناه قاتل را بشوید! این نمونه به کنار، یادم میآید وقتی نوجوان بودم، فغان شهرداری از دست بعضی نویسندهها به آسمان رسیده بود که گروهی از این آقایان نویسنده پای از گلیم خود درازتر کرده میخواهند مسیحیت و تقوا را ریشهکن کنند. قضیه این بود که کسی پیدا شده و در دفاع از خودکشی کتابی نوشته بود؛ وای چه مصیبتی، آدم چه حرفها میشنود! ــ بعد، کاشف به عمل آمد که جناب شهردار از کتاب «رنجهای ورتر جوان» سخن میگفته است.[5] این است تفکر انتزاعی: اینکه در وجود قاتل چیزی به جز این واقعیت انتزاعی که او یک قاتل است نبینی و به سبب همین یک صفت هر چیز دیگر از وجود او را که از گوهر انسانیت نشانی دارد انکار کنی. قضیه در محافل لایپزیگ که در آنها افرادی با احساسات رقیق گرد هم میآیند اندکی توفیر دارد. اینان چرخ بزرگی را که قاتل محکوم به اعدام به آن بسته شده گلباران میکنند ــ این کار نیز نوعی انتزاع است، منتها در جهت عکس. راست اینکه مسیحیان انگار جریان «تصلیب گلآذین» (یا چلیپای گلگون)[6] را سرسری گرفتهاند یا به عبارت دیگر «گلآذین کردن صلیب» را و از همین روی است که دورتادور صلیبها را با گل میپوشانند و میآرایند. صلیب چوبۀ دار و چرخ اعدامی است که از دیرباز تقدیسش کردهاند؛ و بدینسان دیگر تنها یک دلالت ندارد، کسی آن را به دیده ابزاری ناشایست و شرمآور برای مجازات محکومان نمینگرد، برعکس صلیب اکنون مفهوم عالیترین و عمیقترین شکل رنج را به ذهن متبادر میکند و تداعیگر شورانگیزترین حالت جذبه و استغنای الهی شده است. چرخ اعدام لایپزیگ، از طرف دیگر غرق در گلهای بنفشه و خشخاش در حکم آشتی و سازشی است که در آثار کوتسبوئه[7] میبینیم، یک جور مردمداری بیسروته و ولانگار، چیزی بین احساساتیگری و شرارت.
در فضایی بالکل متفاوت، یک بار از حالات پیرزنی عامی که در بیمارستان شاغل بود چیزهایی شنیدم. او صورت انتزاعی قاتل را میکشد و بعد با عزت و احترام او را به زندگی برمیگرداند [یعنی این کشتن و زنده کردن را با تصور انتزاعی خود از قاتل میکند]. سر بریدۀ قاتل را بر روی سکوی اعدام نهادهاند چنانکه خورشید بر آن پرتو میافکند. پیرزن به دیدن این صحنه میگوید: «وه! چه زیبا میتابد خورشید رحمت و فیض خدا بر سر این بندۀ مقرب!» - آخر آدم به فرد رذل و بیسروپایی که اوقاتش را تلخ کرده و اعصابش را به هم ریخته میگوید: تو لایق آن نیستی که خورشید بر سرت بتابد. پیرزن میدید که چه سان خورشید بر سر قاتل میتابید و نتیجه میگرفت که هنوز لیاقت آن را دارد. او سر بریده را از روی سکوی اعدام برمیدارد و در پرتو فیض جهانتاب خدا مینهد و به جای آنکه روند آشتی دادن را با گلهای بنفشه و نخوتی احساساتیگرانه تکمیل کند، در او به چشم بندهای مینگرد که زیر تابش خورشید مورد رحمت و لطف الهی قرار گرفته است.
کلفت جوان به پیرزن مغازهدار میگوید: تخممرغهایتان فاسد شده! پیرزن بهتندی جواب میدهد: چی؟ تخممرغهای من؟ این تویی که فاسد شدهای، پوسیدهای! این را درباره تخممرغهای من میگویی؟ تو؟ آخه بیمعنی! این پدر تو نبود که شپشها بدنش را در جادهها به نیش میکشیدند؟ این مادر تو نبود که با آن مردکۀ فرانسوی فرار کرد؟ مادربزرگ تو نبود که در بیمارستان دولتی سقط شد؟ اجازه دهید به جای آن روسری نازک یک پیرهن کامل گیرش بیاید؛ ما خوب میدانیم آن روسری و کلاههایش را کجا پیدا کرده: اگر برای خاطر آن افسرها نبود، خیلیها دیگر این جوری که این روزها میبینیم بزک نمیکردند و اگر خانمهای بیخیال آقایان بیشتر حواسشان به خانه و خانواده بود، حالا خیلیها بایستی گوشۀ هلفدونی آب خنک میخوردند. ول کنید تا سوراخهای جوراب ساق بلندش را خودش وصلهپینه کند! - مخلص کلام، یک رشته نخ کامل روی لباسش باقی نمیگذارد.
خانم مغازهدار انتزاعی فکر میکند و دختر کلفت را ــ روسری، کلاه، پیراهن و سرتاپایش را همچنان که انگشتها و دیگر اعضا و جوارحش را، پدرش را و کل خانوادهاش را - تنها براساس جنایتی که از او سر زده، اینکه گفته: خانوم! تخممرغهاتان گندیده، ردهبندی میکند، تو گویی او هیچ صفت دیگری ندارد. تخممرغهای فاسدشده همهچیز را دربارۀ دختر بیچاره بیرنگ میکند و حال آنکه افسرهای موردنظر پیرزن مغازهدار- گرچه آدم جداً در مورد بود و نبودشان شک میکند- به احتمال زیاد چیزهای بسیار متفاوتی در او میدیدهاند.
حال از کلفتها بگذریم و پیشخدمتها را در نظر گیریم. هیچ پیشخدمتی وضعش بدتر از حال و روز پیشخدمتی نیست که برای اقشار کمدرآمد جامعه کار میکند وانگهی هرچه جیب ارباب پرتر باشد وضع پیشخدمتش هم بهتر خواهد بود. فرد عامی از این هم انتزاعیتر فکر میکند. او وقتی خود را با نوکرها مقایسه میکند ژست آدمهای اشرافزاده را میگیرد و رابطۀ خود را با او تنها از آن حیث که طرف نوکر است تعریف میکند. یعنی دودستی به همین یک صفت یا محمول میچسبد و بس. در میان فرانسویان حال و روز پیشخدمتها از همه بهتر است. اشرافزاده با پیشخدمت خویش رفتاری خودمانی دارد، نوکر فرانسوی دوست ارباب خویش است. وقتی با هم تنها میشوند عموماً نوکر است که درِ گفتوگو را باز میکند: نمایشنامۀ «ژاک و اربابش» دیدرو را نگاه کنید.[8] ارباب تنها انفیهدان و گرد توتونش را برمیدارد و ساعت را نگاه میکند و اجازه میدهد نوکر به همهچیز سرکشی کند. اشرافزاده میداند که نوکر صرفاً یک نوکر نیست، بلکه آخرین خبرها و دخترهای شهر هم دستش است و کلی نظر و پیشنهاد خوب هم در سر دارد. او از پیشخدمتش دربارۀ این جور چیزها سؤال میکند و پیشخدمت هم به احتمال آنچه را درباره این سئوالها میداند بر زبان میآورد. البته رابطۀ نوکر و ارباب فرانسوی بدینجا ختم نمیشود. پیشخدمت میتواند خود موضوعی را پیش بکشد و باب بحث از آن را بگشاید. میتواند آرا و عقاید خاص خودش را داشته باشد و بر آنها پای بفشارد و تازه وقتی ارباب چیزی میخواهد کافی نیست یک دستور خشک و خالی صادر کند. او باید با بحث و استدلال پیشخدمت را مجاب کند و متقاعدش کند که نظرش به راستی برتری دارد.
در ارتش هم چنین تفاوتی به چشم میخورد. در ارتش اتریش سرباز را میتوان کتک زد، او را لاتی بیسروپا میشمارند؛ چون هر کسی که از حق انفعالی کتک خوردن نصیب برده لاجرم لاتی بیسروپا است. بدینقرار سرباز معمولی برای افسران ارتش «انتزاع» سوژهای کتکزدنی است که موی دماغ افراد متشخص و عالیرتبه محسوب میشود. یعنی هر آن کس که لباس فرم ارتش را بر تن دارد و با خود شمشیر حمل میکند و این است که کار افراد را گاهی به معامله و توافق با شیطان میکشاند.
منبع:
Wer denkt abstrack? Kaufmann, Walter. (Hegel: Texts and commentary). Anchor Books,
1966, pp. 113-118.
[1] (پیتر سینگر، «هگل»، عزت الله فولادوند، ص ۱۰۴).
[3] اینکه هگل از «جهان زیبا» و «جامعۀ خوب» سخن میگوید شاید از آن رو است که فکر میکرد جامعه به تعبیر خودش ارگانیک یا اندام وار عصر او حرکت دیالکتیکی تاریخ را به پایان رسانده است. همین امر بسیاری را بر آن داشته تا هگل را متهم به خوشباوری یا سازشکاری با دولت وقت کنند، گو اینکه متن «جستار» وی نشان از بدبینی و دیدگاه نقاد و سختگیر هگل راجع به وضع و حال جامعهاش دارد.
[5] رنجهای ورتر جوان را گوته در ۲۵ سالگی و در قالب رمانی نامهگونه نگاشت. مایه الهام او انتحار وکیلی جوان به نام یروزالم در لایپزیگ بود. او این داستان عالی را پس از مطالعه دقیق گزارشهای به جا مانده از شکستهای اجتماعی پی در پی یروزالم، عشق ناکام وی، پایان نابهنجار و نافرجام و مراسم فقیرانۀ تدفین وی نوشت که جملگی بر او سخت اثر گذاشته بود. تی. جی. رید «رنجهای ورتر جوان» را در ردیف رسالۀ «در باب خودکشی» هیوم قرار میدهد (بنگرید به تی. جی. رید «گوته» احمد میرعلایی، صص ۳۰-۲۵).
[6] - «Rosicrucianism» به جریانی غریب در تاریخ مذهب کاتولیک اطلاق میشود که با الهام از آرا و اصول «انجمن اخوت روزیکروسیان» شکل گرفت. انجمن یاد کرده با تلفیقی از خرافههای ماوراءالطبیعه آئین قبالای عرفان یهود و تعالیم اشراقی تئوسوفی به رهبری نجیبزادهای آلمانی به نام کریستیان روزنکرویتس در اوایل قرن ۱۵ میلادی بنیاد نهاده شد و در قرن ۱۷ رونق و رواجی دوچندان یافت. روزنکرویتس خود گرایشهای ضد پاپسالاری داشت. متفکران ناموری چون دکارت و لایبنیتس کوشیدند تا اصالت این جریان را زیر سئوال برند اما کارشان بیثمر ماند.
[7] Kotzebue (۱۸۱۹-۱۷۶۱) نمایشنامهنویس آلمانی همعصر هگل که حدوداً یک دهه پس از مقالۀ هگل و انتقاد تند هگل بر وی به ضرب چاقوی یکی از دانشجویان متعصب الهیات آلمانی جان باخت.
[8] این کتاب را مینو مشیری با عنوان ژاک قضا و قدری و اربابش به فارسی ترجمه کرده است.