بلای سنت‌گریزی در ترجمه یا تبدیل اسپیریتوالیسم مصرانه به سخافت طبیعت/ نقد ترجمه کتاب «يادداشت‌هايي درباره كافكا» اثر تئودور آدورنو، ترجمه سعید رضوانی

صالح نجفی

 

پاييز 1395. تهران. انتشارات آگاه كتاب كوچكي (كمتر از صد صفحه) با عنوان «يادداشت‌هايي درباره كافكا» منتشر مي‌كند. نويسنده، تئودور و. آدورنو. شمارگان 550 نسخه. این کتاب امسال به چاپ ششم رسیده است. كتابي با اين عنوان در آلماني و انگليسي وجود ندارد. مترجم كه در صفحه اول كتاب «عضو هيأت علمي دانشگاه شهيد بهشتي» معرفي شده است مقاله/جستاري از آدورنو را از كتاب «منشورها»ي او برگزيده و به گفته خودش همراه با «شرح» از آلماني به فارسي برگردانده است. كتاب در زمان حيات آدورنو به انگلیسي ترجمه مي‌شود، به قلم ساموئل و شيري وبر. آدورنو در پيشگفتار كوتاهي كه براي ترجمه انگليسي مي‌نويسد كيفيت ترجمه انگليسي و مقدمه ساموئل وبر را مي‌ستايد. آنچه به فارسي درآمده است از سه بخش تشكيل شده: مقدمه‌اي بيست صفحه‌اي از مترجم فارسي با اظهارنظرهاي بعضاً عجيبي درباره آدورنو و نوشته‌اش درباره كافكا. محض نمونه، به گفته مترجم، آدورنو «براي بخش بزرگي از آراي خود هيچ دليلي اقامه نمي‌كند؛ هيچ شاهدي نمي‌آورد. امتناع آدورنو از استدلال را نيز مي‌توان معلول تعريف وي از اِسِي(Essay) دانست- قالبي كه ظاهرا از نگاه او اختيارات نامحدود به نويسنده مي‌دهد. رويكرد ياد‌شده را اما به تكبر روشنفكرانه هم مي‌شود تعبير كرد؛ فيلسوف شهير به جاي آنكه عقيده‌اي اظهار كند و آن را با عرضه دلايل مستدل سازد، حكم صادر مي‌كند. [مترجم واژه «حكم» را با حروف سياه (bold) مي‌آورد، لابد به قصد تاكيد] و در جايگاه رفيعي كه براي خويش قائل است، اصولا خود را موظف به استدلال نمي‌داند!» [علامت تعجب از مترجم است، لابد به قصد ابراز تعجب از «تكبر روشنفكرانه»ي «فيلسوف شهيري» كه «اصولا خود را موظف به استدلال نمي‌داند»]. مترجم نقد ديگري هم به يادداشت‌هاي آدورنو وارد مي‌كند: «آدورنو از صورت يا فرم كار نويسنده پراگي بسيار كمتر سخن می‌گوید تا از محتواي آن، و اين نكته نقد او را تا حدودي نامتعادل مي‌سازد». در اواخر مقدمه مترجم، اشاره‌هايي مي‌شود به «زبان دشوار» و «بيان به غايت پيچيده» آدورنو. مترجم آدورنو را «از نسل متفكران آلماني و اروپايي» مي‌شمارد «كه چندان اعتنايي به مخاطب عام نشان نمي‌دادند و نوعي «اشرافيت» روشنفكرانه براي خود قائل بودند». پس از اين اشاره به دشوارنويسي آدورنو، مترجم از «واقعيت تلخي» هم ياد مي‌كند: «زبان فارسي، به سبب عقب‌ماندن ايرانيان از قافله علوم انساني طي چند قرن اخير، نتوانسته ظرفيت‌هاي خود را در اين حوزه چنان‌كه بايد گسترش دهد و در نتيجه امرزه قرابت‌ها و وجوه اشتراك آن با زبان‌هايي چون انگليسي، فرانسه و آلماني كمتر از آن است كه مي‌توانست باشد». و در آخر به مشي ترجمه خود مي‌پردازد: «سعي بر آن داشته‌ام كه در حد بضاعت خود، آنچه را كه نويسنده گفته، بي‌كم‌و‌زياد، بدون دخل و تصرف به فارسي برگردانم، و در اين مسير از همه امكاناتي كه در زبان فارسي مي‌شناختم، سود جسته‌ام. بي‌شك به زيبايي ترجمه نيز بي‌‌اعتنا نبوده‌ام، اما هيچ‌كجا دقت و امانت را با زيبايي معاوضه نكرده‌ام». «همه امكاناتي كه در زبان فارسي مي‌شناختم»؟ شايد.

بخش سوم كتاب يادداشتي پنج‌صفحه‌اي است با عنوان «درباره آدورنو»: اطلاعاتي كلي درباره تولد و تحصيل و زندگي و مرگ آدورنو. از جمله به يكي از مهم‌ترين متن‌هاي مكتب فرانكفورت اشاره مي‌كند: «آدورنو در آمريكا طي سال‌هاي 1942 تا 1944 به همراهي هوركهَيمر «ديالكتيك روشنگري: نوشته‌هاي ناتمام فلسفي» را تاليف كرد، مجموعه مقاله‌اي كه مهم‌ترين اثر مكتوب تئوري انتقادي است و نويسندگانش به‌واسطه نوشتن آن بنيان‌گذار اين تئوري يا مكتب فرانكفورت شناخته مي‌شوند». شايد عجيب باشد ولي مشكل اصلي كتاب را در همين چند سطر مي‌توان مشاهده كرد. كتابي در سال 1395 از آدورنو درباره كافكا ترجمه شده است و مترجم به گونه‌اي مي‌نويسد و اظهار نظر مي‌كند كه انگار اولين‌بار است اين دو نام به فارسي‌زبانان معرفي مي‌شوند. اين نشانه يك بيماري است: بيماري بي‌سنتي يا سنت‌گريزي. بي‌سنتي، در صورتي كه مترجم ما نيازي احساس نكند به رجوع به هيچ متن فارسي درباره اين دو نام. كتابي به دست داريم پر از نقل قول از كافكا، نويسنده‌اي كه از زمان صادق هدايت بارها و بارها نوشته‌هايش از زبان‌هاي مختلف به قلم مترجمان مختلف (و عموما با كيفيت‌هاي خوب) به فارسي درآمده است. از هيچ يك از اين مترجمان يادي نمي‌شود، امير جلال‌الدين اعلم، فرزانه طاهري، فرامرز بهزاد، علي‌اصغر حداد، سياوش جمادي و ... و آدورنو به گونه‌اي معرفي مي‌شود كه انگار اولين‌بار است در فارسي چيزي درباره مكتب فرانكفورت، نظريه انتقادي، صنعت فرهنگ‌سازي، ديالكتيك روشنگري، ديالكتيك منفي و ... نوشته مي‌شود. ممكن است مترجم كه عضو هيأت علمي دانشگاهي معتبر است هيچ متني از بابك احمدي نخوانده باشد. ممكن است معتقد باشد ترجمه‌هاي مراد فرهادپور قابل اعتماد نيست چون از زبان انگليسي ترجمه مي‌كند. ممكن است انتقادهاي زيادي به ترجمه‌هاي اميد مهرگان و سياوش جمادي داشته باشد. ممكن است ... اما امكان ديگري هم هست: كار او ممكن است مصداق «سنت‌گريزي» باشد. يا ترجمه‌هاي فارسي را نخوانده و درخور رجوع يا مقابله نيافته، يا به هر دليلي ترجيح داده آنها را ناديده بگيرد. هرچه باشد، اين نشانه سنت‌گريزي و مصداق شكل بيمارگوني از فردگرايي در غياب فرديت حقيقي است و البته شايان توجه است كه هيچ يك از اين ترجمه‌ها قاعدتا به زعم مترجم در حدي نيست كه جزء «همه» امكان‌هاي زبان فارسي كه مترجم ما مي‌شناسد شمرده شود. با اين همه، شايد خواننده‌اي بگويد كاري به مقدمه و مؤخره مترجم فارسي ندارد و برايش اين مهم است كه ترجمه‌اي روان و پاكيزه و قابل اعتماد از آدورنو بخواند و از «شرح» و پانوشت‌هايي مدد بگيرد كه مترجم به قول خودش «كوشيده است [با آنها] نوري بر تاريكي‌هاي متن بتاباند». مي‌خواهم ادعا كنم دو بيماري بي‌سنتي و سنت‌گريزي به طور قطع بر كيفيت ترجمه اثر مي‌گذارند، حتي اگر غلط‌هاي ترجمه ناچيز باشد که البته در اینجا مصداق ندارد. براي اثبات اين ادعا، ابتدا نمونه‌هايي از ترجمه خواهم آورد كه گواه ابتلاي مترجم به يكي از اين دو بيماري‌اند و به فرايند توليد و انتقال معنا در متن او لطمه زده‌اند. و سپس نمونه‌هايي از متن او خواهم آورد كه تا حدودي نشان مي‌دهند او تا چه حد به وعده خود مبني بر «معاوضه نكردن دقت و امانت با زبيايي» وفا كرده است. «يادداشت‌هايي درباره كافكا» تنها يك نمونه از بيماري شايعي است كه بسياري از ترجمه‌هاي سال‌هاي اخير بدان مبتلايند: مترجماني، با سطوح مختلف زبان‌داني و سنت‌شناسي، ترجمه‌هاي خود را به شكلي به بازار بيمار كتاب ما عرضه مي‌كنند كه انگار پيش از ايشان هيچكس به سراغ نويسنده يا متني نرفته است كه ايشان براي ترجمه برگزيده‌اند. منبع نقد من در اینجا ترجمه انگلیسی ساموئل وبر است. ممکن است تصور شود کتابی را که از آلمانی به فارسی ترجمه شده نمی‌توان با ترجمه انگلیسی آن مطابقت داد. این ایراد وارد نیست. نخست به دلیل مهر تأیید تمجیدآمیز آدورنو بر ترجمه انگلیسی. دوم و مهم‌تر از هر چیز، به دلیل نامفهوم‌بودن ترجمه فارسی که صرف‌نظر از متن مبدأ - خواه انگلیسی خواه آلمانی - جمله‌هایی بی‌معنا تولید کرده است. به اين جمله از صفحه سوم ترجمه دقت كنيد: «نثر كافكا، به رغم اعتراض دوست‌اش، [مترجم اين دوست را در پاورقي ماكس برود معرفي مي‌كند] اين قرابت را نيز با رانده‌شدگان دارد كه بيشتر در پي نماد است تا سمبول. بنيامين آن را بي‌سبب تمثيل نخوانده است». (ص 31) بنا به ترجمه فارسي، آدورنو از تقابل نماد و سمبول سخن مي‌گويد. بعيد است خواننده فارسي‌زباني پيدا شود كه «نماد» را معادل «سمبول» نداند. اتفاق عجيبي افتاده است: قاعدتا سمبول را به نماد ترجمه مي‌كنيم و بر اين اساس آدورنو از تقابل نماد و نماد سخن مي‌گويد. ايرادي ندارد مترجمي مدعي شود كه نبايد سمبول را به نماد ترجمه كرد ولي آنگاه بايد توضيح دهد چرا يا لااقل پانوشتي بدهد و «نوري بر تاريكي‌هاي متن بپاشاند». در ترجمه انگليسي چنين مي‌خوانيم:

 

Here too, in its striving not for symbol but for allegory,

Kafka's prose sides with the outcasts… Walter Benjamin rightly defined it as parable.

 

چنانكه مي‌بينيد، جمله آدورنو دشواري خاصي ندارد. مسئله بر سر تعلق يا عدم تعلق به سنتي فكري است كه در آن تقابل نماد و تمثيل به راستي تعيين‌كننده است. مشكل اينجاست كه مترجم ما كاري ندارد به اينكه سال‌هاست خوانندگان متن‌هاي مرتبط با اين سنت فكري allegory را تمثيل و symbol را نماد مي‌خوانند.

چند سطر قبل، مي‌خوانيم: «حتي در ساختمان‌هايي مانند اثر يادشده از گوته كه جلوه‌گاه مولفه‌هاي عميق نمادين است، ارتباط مولفه‌ها با يكديگر معناي آن‌ها را به كليت اثر وامي‌گذارد، تا سبب قدرت آن شود». ترجمه انگليسي:

 

Even in a work such as Goethe's, which plays so

profoundly with allegorical moments, these still relinquish their significance, by virtue of their context, to the thrust of the whole.

 

آدورنو مي‌گويد، «حتي در اثري چون كار گوته كه با چنين شدتي با دقايق تمثيلي بازي مي‌كند، اين دقايق باز معناي خود را، به لطف سياق متني كه در آن به كار رفته‌اند، به مُفاد كل وامي‌گذارند». در صفحه 34 به جمله‌اي برمي‌خوريم كه از نظر مترجم نكته بسيار مهمي را دربر‌دارد (مترجم اين جمله را به طور كامل در مقدمه خود نقل مي‌كند.): «گام‌نهادن در كوتاه‌ترين راه به سوي قديم‌ترين معنا كه خود صاحب اثر نيز در نظر داشته، اشتباه است. نخستين قاعده براي پرهيز از آن اين است كه از همه چيز معناي تحت‌اللفظ را استنباط كنيم و هيچ‌چيز را زير مفاهيم بالاتر از متن مدفون نسازيم. اُتوريته كافكا اُتوريته متن است». منظورم اينجا به واژه authority است. باز هم مي‌توان به مترجم حق داد كه هيچ‌يك از معادل‌هاي موجود در زبان فارسي را كافي و وافي به مقصود نداند اما او وظيفه دارد بگويد چرا. استفاده از «اتوريته» زماني موجه است كه، مثلا، مترجم بگويد نسبت ميان author و authority در واژه‌هايي مثل «اقتدار» و «مرجعيت» منعكس نمي‌شود اما آن‌وقت author را هم نبايد به فارسي ترجمه كرد و در نهايت، شايد، هيچ كلمه و مفهومي را هم... ترجمه انگليسي:

To guard against this short-circuit, which jumps directly to the significance intended by the work, the first rule is: take everything literally; cover up nothing with concepts invoked from above. Kafka's authority is textual.

«براي پرهيز از اين اتصالي، كه مستقيما به سراغ معناي مورد نظر اثر مي‌رود، قاعده اول اين است: همه‌چيز را تحت‌اللفظي بخوان؛ هيچ چيز را با مفهوم‌هايي كه از بالا احضار مي‌شوند لاپوشاني نكن. اقتدار كافكا متني است.» چنانكه مي‌بينيد در جمله آدورنو اشاره‌اي به «قديم‌ترين معنا كه خود صاحب اثر نيز در نظر داشته» نرفته است.

مترجم در مقدمه خود مي‌نويسد، «آدورنو شايد اولين منتقد ناموري بود كه كافكا را كاملا اين‌جهاني تفسير كرد و راه را براي نقدهاي مشابه، از جمله تحليل‌هاي جامعه‌گرايانه و روان‌كاوانه، گشود.» گذشته از اينكه در سال 1395 هنوز مي‌توان نويسنده/مترجمي يافت كه سوسياليسم را جامعه‌گرايي ترجمه مي‌كند و لابد ليبراليسم را بايد آزادي‌گرايي ترجمه كند (كه نمي‌كند)، بايد ببينيم سنت‌گريزي او چه نتايجي در ترجمه بخش‌هايي از نوشته آدورنو كه به روان‌كاوي و «جامعه‌گرايي» مربوط مي‌شوند دربرداشته. نگاه كنيد به صفحه 39 ترجمه: «تجربيات ياد‌شده فقط بازآفريني‌هاي روان‌شناختي و خصوصي و اتفاقي‌اند؛ كسي كه مي‌پندارد، همسايه‌ها او را از پنجره تحت نظر گرفته‌اند، يا از درون تلفن صداي آواز خود را مي‌شنود - نوشته‌هاي كافكا هم كه از چنين گزاره‌هايي مشحون است - از هذيان انتساب و آزار رنج مي‌برد و هر كه از اين چيزها سيستم بسازد، مبتلا به روان‌گسيختگي است؛ چنين شخصي از آثار كافكا تنها براي عقلانيت‌بخشيدن به عيب خود بهره مي‌برد.»

 

such experiences are nothing but contingent and ...

private psychological projections. Anyone who believes that the neighbours are watching him from their windows or that

telephone speaks to him with its own singing voice… is

suffering from delusions of persecution and of relation, and anyone who seeks to make a kind of

system out of such things has been infected by the paranoia; for such a person Kafka's works serve solely to rationalize his own psychological injuries.

 

جدا از بي‌دقتي‌هايي كه در ترجمه مترجم هست، ابتدا به واژه‌هاي فني روانكاوي كه آدورنو به كار برده دقت كنيد. بازآفريني در ازاي projection آمده كه تقريبا همه آن را در روان‌شناسي به «فرافكني» بر‌مي‌گردانند. مترجم ما مي‌تواند مدعي شود كه اين معادل خوب نيست و «بازآفريني» دقيق‌تر است اما بازآفريني چه نسبتي دارد با «نسبت دادن افكار و خصوصيات بد خود به ديگران»؟ «هذيان انتساب و آزار» در ازاي delusions of persecution and of relation؛ و بدتر از همه: ترجمه پارانويا به «روان‌گسيختگي». پارانويا به معناي «جنون سوءظن» است. ترجمه غيرفني آن «كج‌خيالي» است (بنگريد به «فرهنگ نشر نو»). و مترجم injuries را به «عيب» برگردانده كه انتخاب عجيبي است. جمله «از درون تلفن صداي آواز خود را مي‌شنود» هم ساخته ذهن مترجم است. آدورنو مي نويسد، «چنين تجربه‌هایی هيچ نيستند مگر فرافكني‌هاي رواني تصادفي و شخصي. هر كه خيال كند همسايه‌ها دارند از پنجره خانه خود او را مي‌پايند يا خيال كند تلفن با وزوز خودش (its own) نه (his own) با او حرف مي‌زند... دچار هذيان يا توهم تحت‌تعقيب‌بودن يا رابطه‌داشتن [همه‌چيز با هم] است، و هر كه بكوشد از دل چنين چيزها يك جور نظام منسجم بيرون كشد مبتلا به جنون سوءظن (پارانويا) است؛ از نظر چنين شخصي، ‌كارهاي كافكا فقط وسايلي براي توجيه يا معقول جلوه‌دادن آسيب‌ها يا جراحات رواني خود اويند (يعني خود كافكا، و جراحات رواني نه عيب خود)».

چند صفحه بعد به اين جمله بر‌مي‌خوريم: «طبق گفته فرويد توجه روانكاوي معطوف به «تفاله جهان محسوس» است. مراد او مسائل رواني است؛ اشتباهات نشئت‌گرفته از ناخودآگاه، رؤياها و علائم روان‌پريشي». (ص 42) اين‌بار مترجم «روان‌پريشي» را به جاي neurotic آورده است و اين يعني بي‌اطلاعي كامل از يكي از مهم‌ترين تمايزها در روانكاوي فرويد، تمايز ميانneurosis  (روان‌نژندي يا روان‌رنجوري)- در تداول غيرفني، «نوروتيك» به افرادي مي‌گويند كه بيش از حد حساس يا نگران‌اند - و psychosis (روان‌پريشي يا به اصطلاح قديمي‌تر، «اختلال دماغي»). بله، روانكاوي بر تفاله يا پس‌مانده جهان ظواهر(dregs of the world of appearances) تمركز مي‌كند اما در اينجا سخن فرويد ناظر به روان‌پريشي نيست. اين ناآشنايي نمودهاي ديگري هم در ترجمه دارد. در صفحه 41، مترجم از «وسوسه قتل شخصيت پدر» مي‌گويد و معلوم مي‌كند كه تركيب father figure را نمي‌شناسد. در فرهنگ‌هاي لغت، اين تركيب را «ريش‌سفيد» يا «شيخ» ترجمه مي‌كنند و معنای اخص آن در روانکاوی به تعبیر داریوش آشوری «پدر-سیما»ست، یعنی هر مردی که آدم به او به چشم پدر نگاه می‌کند. و باز در صفحه 42: «او به جاي آنكه روان‌پريشي را درمان كند، در خود آن پي نيروي شفابخش مي‌گردد، نيروي شناخت: فرد زخم‌هايي را كه از جامعه مي‌خورد، نشانه‌هاي كذب اجتماعي، حقيقت معكوس، مي‌شناسد». كافكا، به گفته آدورنو، به جاي درمان روان‌رنجوري (neurosis) [نه روان‌پريشي]، در خود اين بيماري به دنبال نيروي شفابخش مي‌گردد، نيروي شفابخشِ شناخت: فرد داغ زخم‌هايي را كه جامعه بر روانش نهاده كليدهاي رمز ناحقيقت يا دروغ جامعه مي‌بيند، نگاتيو حقيقت. در اينجا لغزش‌هاي ديگر هم در ترجمه هست: «وي كه، مانند همه هنرمندان بزرگ، در قبال آينده رياضت پيش مي‌گيرد، ‌تصوير جامعه در حال تغيير را بي‌واسطه نمي‌سازد بلكه آن را از زباله‌هايي سرهم مي‌كند كه «نو»، حين پيدايش، از دوران سپري‌شونده مي‌كند و به دور مي‌اندازد». ترجمه انگليسي:

 

He does not directly outline the image of the society to come - for in his as in all great art, asceticism towards the

future prevails - but rather depicts it as a montage composed of waste-products which the new order, in the process of

forming itself, extracts from the perishing present".

 

«كافكا مستقيما خطوط كلي تصوير جامعه آينده [نه «جامعه در حال تغيير»] را ترسيم نمي‌كند - زيرا در هنر او همانند هر هنر بزرگي، اصل زهدپيشه‌كردن در قبال آينده حكمفرماست - كافكا تصوير جامعه آينده را به صورت مونتاژ فضولات و ضايعات توليدي مي‌كشد كه نظم جديد، در جريان شكل دادن به خود، از دل حال حاضر بيرون مي‌كشد، حال حاضري كه در حال فاسدشدن است.»

چند خط بعد، به اين جمله كوتاه و به ظاهر ساده مي‌رسيم: «نيروي كافكا نيروي تحليل است». شك ندارم كه هر خواننده‌اي «تحليل» را معادل analysis مي‌گيرد اما مترجم اين واژه را مقابل demolition آورده: «تخريب» يا «براندازي» و به تعبير فني‌تر، «نفي» يا «ابطال». حال به جمله‌هاي بعدي نظر كنيد: «او رنج عظيم را كه در هيئتي آرامش‌بخش جلوه‌گر است و همواره حاكميت خرد را القا مي‌كند، رسوا مي‌سازد. در تحليل - اين واژه در سال مرگ كافكا از هر زمان ديگر محبوب‌تر بود - مثل روان‌شناسي به «فاعل شناسا» (subject) بسنده نمي‌كند، بلكه تا قلب ماده‌اي پيش مي‌تازد كه صرفا وجود دارد و در سقوط آزاد آگاهيِ مطيع و خودباخته بر بستر ذهن نمايان مي‌شود». واژه‌اي كه، به روايت مترجم، در سال مرگ كافكا محبوب‌تر از هميشه بود demolition است. اين جمله‌ها مبهم‌اند: رنج عظيمي كه در هيئتي آرامش‌بخش جلوه‌گر مي‌شود و حاكميت خرد را القا مي‌كند؟ ترجمه انگليسي:

He tears down the soothing façade to which a repressive reason increasingly conforms. In the process of demolition - never was the word more popular than in the year of Kafka's death - he does not stop at the subject as does psychology, but drives through to the bare material existence that emerges in the subjective sphere through the total collapse of a submissive consciousness, divest of all self-assertion.

«كافكا نماي آرامش‌بخشي را كه عقل سركوبگر بيش از پيش از قواعد آن پيروي مي‌كند تخريب مي‌كند. كافكا در فرايند تخريب - واژه‌اي كه هيچ وقت به اندازه سال مرگ او محبوب نبود - بر خلاف روان‌شناسي، سوژه را معاف نمي‌كند بلكه تا هستيِ مادي عرياني پيش مي‌رود كه، از طريق فروپاشي كامل آگاهيِ سلطه‌پذير و محروم از هرگونه ابراز وجود، در حوزه حيات سوژه پديدار مي‌شود.»

همان‌طور كه مترجم در مقدمه خود مي‌گويد خواننده نوشته‌هاي آدورنو مي‌بايد تا حد زيادي با تاريخ هنر و به تبع آن با مصطلحات زيباشناسي آشنا باشد. در صفحه 46 مي‌خوانيم: «تيتورلي مرتب آن تصوير نوعيِ گردگرفته، منظره دشت، را از نو نقاشي مي‌كند.» «تصوير نوعيِ گردگرفته»؟ ترجمه انگليسي،

 

Over and over again, Titorelli paints that monotonous genre picture, the heath.

 

بله، ژانر در ادبيات و هنر و ديگر سياق‌ها به «نوع» ترجمه مي‌شود. مثلا مي‌گوييم «انواع ادبي». در متن‌هاي سينمايي، عموما genre با تلفظ فرانسه‌اش (ژانر) به كار مي‌رود. مسئله اين است كه مترجم متوجه بي‌معني‌بودن «نقاشي‌كردن آن تصوير نوعي» نيست. در تاريخ هنر غرب، ‌genre painting اصطلاح است: به معناي «نقاشي صحنه‌هاي روزمره». غول‌هاي اين ژانر بروگل و ورمير بودند. تيتورلي (در رمان «محاكمه») ‌مدام تابلوي خلنگ‌زاري را مي‌كشد كه حاوي تصوير ملال‌آوري از صحنه‌هاي زندگي روزمره است، نه «آن تصوير نوعي گردگرفته» را.

وضع ترجمه در مورد اصطلاحات حوزه‌هاي ديگر هم توفير چنداني ندارد. در صفحه 52 مي‌خوانيم: «در واقع آنان ميان خرت‌و‌پرت‌هايي مي‌لولند كه ديرزماني است خرج خود را در‌آورده‌اند و اينك با دوام آوردن وراي عمر خود حيات قهرمانان را، گويي صدقه بدهند، تأمين مي‌كنند. تعويض جاي مذكور از عادتي ايدئولوژيك الگوبرداري شده كه بازتوليد زندگي را مرحمت سعد تصميم‌گيرندگان، «كارفرمايان»، جلوه مي‌دهد؛ بر كليتي دلالت مي‌كند كه شمار اعضايش، اعضايي كه موجوديتش در گرو آنهاست، از حد مطلوب مي‌گذرد.»

«خرت‌و‌پرت‌هايي كه ديرزماني است خرج خود را در‌آورده‌اند»؟ مرحمت سعد تصميم‌گيرندگان و كارفرمايان؟ باز بايد به ترجمه انگليسي رجوع كنيم:

 

They creep around among properties which have long since been amortized and which grant them their existence only as charity, since they have outlived themselves. The

displacement is modeled on the ideological habit of glorifying the reproduction of life as an act of grace on behalf of those who dispose over the means production, those who 'provide' work.

 

amortize واژه‌اي فني است به معنايpay off، يعني «تمام‌و‌كمال پرداختن قرض و ...» به خصوص به صورت اقساط. در قاموس اقتصاد، مي‌گويند مستهلك‌كردن قرض، ‌وام و غيره. «خرت‌و‌پرت‌ها» هم در ترجمه properties آمده كه انتخاب عجيبي است. در تئاتر، به هر يك از وسايل صحنه مي‌گويند  property. اما properties در اصل به معناي «اموال» يا «املاك» و «مستغلات» است. آدورنو مي‌گويد، آدم‌هاي كافكا لا‌به‌لاي اموال (‌يا شايد «اثاث و وسايل») اين سو و آن سو مي‌خزند، اموالي كه مدت‌هاست بدهي‌شان (شايد به صورت قسطي) مستهلك شده، اموالي كه به آن آدم‌ها زندگي بخشيده‌اند، البته فقط به شك صدقه، چرا كه عمري درازتر از خود ايشان داشته‌اند. آدورنو اين «جابجايي» را تقليدي از «عادتي ايدئولوژيك» مي‌داند كه «بازتوليد زندگي» را صدقه سر كساني جلوه مي‌دهد كه اختيار «وسائل توليد» را به دست دارند (اصطلاح اقتصادي مهمي كه در ترجمه فارسي نشاني از آن نمي‌بينيم)، كساني كه براي آدم‌ها كار «تدارك مي‌بينند» (those who 'provide' work) .

در صفحه 57، ‌به چند بي‌دقتي ديگر برمي‌خوريم: «كلاوس مان بر شباهت جهان كافكا با رايش سوم اصرار ورزيده است. بي‌شك كنايه پنهان، اما بي‌واسطه سياسي با هنر كافكا سازگار است- هنري كه «نفرتش از حريف نبرد» آشتي‌ناپذيرتر از آن بود كه مجاز باشد ظاهر را با دادن كوچك‌ترين امتيازي به هر نوع رئاليسم زيبا، با قبول آنچه ظاهر به نمايش مي‌گذارد، تأييد كند. از اين نظر حق با كلاوس مان است. در هر حال، مواد و محتواي آثار كافكا بيشتر نازيسم را بازتاب مي‌دهد تا سلطنت پنهان خدا را».

«رئاليسم زيبا»؟ كنايه پنهان، اما بي‌واسطه سياسي؟ آدورنو مي‌خواهد تفسير كلاوس مان را تشريح كند كه اصرار داشت شباهتي هست ميان جهان كافكا و جهان رايش سوم:

 

And while it is true that any direct political allusion would have violated the spirit of a work whose 'hatred of him against whom the struggle is waged' was far too implacable to have sanctioned any kind of aesthetic realism, any acceptance of the facade of reality at face-value - nevertheless, it is National Socialism far more than the hidden dominion of God that his work cites.

 

آدورنو می‌گوید، «بله درست است که هرگونه تلمیح یا اشاره مستقیم سیاسی نقض غرض اثری است که «نفرتش از آنکه درگیر نبرد با او شده» عمیق‌تر از آن است که هیچ نوع رئالیسم زیباشناختی را مجاز بشمرد، هیچ نوع قبول صورت ظاهر واقعیت را - با این‌همه، اثر کافکا نه قلمرو غیب خداوند را بلکه بسی بیش از آن ناسیونال سوسیالیسم را احضار می‌کند».

در صفحه 58، مترجم «آنارشی» (anarchy) را «آنارشیسم» ترجمه می‌کند که هم دقیق نیست هم در ترکیب «آنارشی تولید کالا» گمراه‌کننده است. آدورنو از آنارشیسم یا دولت‌ستیزیِ تولید کالا حرف نمی‌زند، از هرج‌و‌مرج تولید کالاها در نظام سرمایه‌داری می‌گوید. و در همان جا مترجم ترکیب «State and Party» را «کشور و حزب» ترجمه می‌کند که اوج بی‌دقتی است. آدورنو به دولت تک‌حزبی نظر دارد. در صفحه بعد، می‌خوانیم: «بی‌کاران در قصر و مهاجران در آمریکا مثل فسیل‌های تنزل مومیایی می‌شوند». «فسیل‌های تنزل»؟ «تنزل» معادل پیشنهادی مترجم است برای کلمه‌ای که آدورنو در متن خود به اصل فرانسه آورده و واژه‌ای فنی در علوم سیاسی است؛ ترجمه انگلیسی:

 

They are all déclassés, caught up in the collapse of the

organized collective and permitted to survive, like Gregor Samsa's father. As in the era of defective capitalism, the

burden of guilt is shifted from the sphere of production to the agents of circulation or to those who provide services,

travelling salesman, bank employees, waiters. The unemployed - in Castle - and emigrant - in America - are dressed and

preserved like fossils of the process of déclassement.

 

ترجمه مترجم فارسی: «این‌ها همه آدم‌هایی بودند فروکاسته [déclassés، که البته مترجم پاورقی نداده است و خواننده نمی‌فهمد «فروکاسته» معادل چه لغتی است.] که جامعه سازمان‌یافته حین سقوط می‌گرفت‌شان و اجازه می‌داد به زندگی ادامه دهند - مثل پدر گرگور زامزا. بی‌کاران در قصر و مهاجران در آمریکا مثل فسیل‌های تنزل مومیایی می‌شوند». در اینجا به معنای واقعی «دقت و امانت»، به قول خود مترجم، «با زیبایی (؟) معاوضه شده». به گفته مترجم، «جامعه سازمان‌یافته آدم‌های فروکاسته را حین سقوط می‌گرفت و اجازه می‌داد به زندگی ادامه دهند»! نه، اولا déclassés به کسانی گفته می‌شود که منزلت طبقاتی خود را از کف داده و به مرتبه پایین‌تر در سلسله‌مراتب جامعه سقوط کرده‌اند. ثانیا جامعه سازمان‌یافته این آدم‌ها را نگرفته است. آدورنو می‌نویسد، «آنها جملگی آدم‌هایی‌اند که مرتبه طبقاتی- اجتماعی‌شان سقوط کرده و گرفتار روند فروپاشی جمع سازمان‌یافته‌اند و مجال زنده‌ماندن یافته‌اند، همانند پدر گرگور زامزا. همچون اتفاقی که در عصر سرمایه‌داری معیوب و فاسد می‌افتد، بار گناه از دوش فعالان حوزه تولید برداشته می‌شود و بر دوش ماموران گردش کالاها یا کسانی گذاشته می‌شود که کار خدماتی (و نه تولیدی) می‌کنند، فروشنده‌های سیار، کارمندان بانک، پیشخدمت‌ها و گارسون‌ها. افراد بیکار - در رمان قصر - و مهاجران- در رمان آمریکا - همچون سنگواره‌هایی از فرایند سقوط منزلت طبقاتی (déclassement) جلوه می‌کنند و حفظ می‌شوند».

در صفحه 60، سنت‌گریزی مترجم ابعاد عجیبی پیدا می‌کند: «شهروند وقتی تبدیل به کهن‌الگو می‌شود، می‌میرد... آن چیز وحشتناک این است که برای شهروند جایگزینی پیدا نمی‌شود؛ «هیچ کس این کار نکرده است». شاید داستان گراکسوس همین را می‌خواهد بگوید، داستان شکارچی که دیگر وحشی نیست، مرد خشونت که موفق نشد بمیرد. شهروند هم موفق نشد. تاریخ در آثار کافکا تبدیل به جهنم می‌شود، زیرا نجات دریغ شد. این جهنم را شهروندی متأخر خود افتتاح کرد. در اسارت‌گاه‌های فاشیسم خط مرزی بین مرگ و زندگی پاک شد... گراکسوس درست نقطه مقابل امکانی است که از جهان حذف شد، نقطه مقابل پیر و سیر از زندگی مردن». (صص 60-61)

و باز خواننده از خود می‌پرسد مگر ممکن است کسی در سال 1395 کلمه شهروند را در ازای لغتی به غیر از citizen به کار برد. بله، ممکن است. مترجم کتاب «یادداشت‌هایی درباره کافکا» شهروند را در ازای bourgeois آورده است، بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ پاورقی. در ترجمه انگلیسی می‌خوانیم:

 

… the bourgeois was unable to find a successor; 'no one has done so'. Perhaps this is what is meant by the tale of Gracchus, the once wild hunter, a man of force who was unable to die. Just as the bourgeoisie failed to die… In the concentration camps, the boundary between life and death was eradicated.

 

مترجم در اینجا پاورقی داده است اما نه برای توجیه ترجمه بورژوازی به «شهروندی». برای معرفی گراکسوس. و نمی‌دانم چرا این سوال برای مترجم و ناشر (و ویراستار احتمالی) پیش نیامده است که Gracchus (که نامش از شخصیتی تاریخی گرفته شده) در کدام زبان ممکن است «گراکسوس» تلفظ شود. در پاورقی می‌خوانیم: «منظور داستانی ناتمام از کافکاست به نام گراکسوس شکارچی». و چنانکه گفتم، این مصداق دیگری از سنت‌گریزی است. این داستان معرکه را اولین‌بار صادق هدایت به فارسی برگرداند: «گراکوس شکارچی». آدورنو می‌نویسد، «اما وحشت عبارت از این است که فرد بورژوا قادر نبود جانشینی پیدا کند؛ «هیچ‌کس پیدا نکرده است». شاید معنای داستان گراکوس همین باشد، مرد پرزوری که روزگاری شکارچی‌ای وحشی بوده و قادر نیست بمیرد. به همان ترتیب که بورژوازی نتوانست بمیرد... ». مورد بعدی، در قیاس با ترجمه بورژوا به شهروند، چندان فاجعه‌بار نیست اما باز تابع منطق بی‌سنتی/سنت‌گریزی است. concentration camp سال‌هاست در فارسی به «اردوگاه کار اجباری» (برای زندانیان سیاسی یا جنگی) ترجمه می‌شود و هیچ‌گاه به «اسارت‌گاه» برگردانده نشده.

حال به این جمله عجیب در صفحه 64 نظر کنید: «تحت تاثیر این طلسم ذهنیت ناب به اسطوره، و اسپیریتوالیسمِ مصرانه به سخافت طبیعت بدل می‌شود». تبدیل اسپیریتوالیسم مصرانه به سخافت طبیعت؟ این عبارت نتیجه کدام یک از دو نیرویی است که مترجم ما کوشیده است به توازنی میان‌شان برسد؟ دقت و امانت یا میل به زیبانویسی؟ ترجمه انگلیسی:

 

Under this spell pure subjectivity turns into mythology, and spiritualism, carried to its logical extreme, turns into the cult of nature.

 

واقعا نمی‌دانم مترجم طی چه فرایندی به جمله‌ای که خواندید رسیده است. یعنی یک‌بار هم ترکیب personality cult (ترجمه تحت‌اللفظی: کیش شخصیت؛ ترجمه فارسی‌ترش: بت‌سازی یا قهرمان‌پرستی) به گوشش نخورده؟ و روشن نیست چرا بار دیگر مترجم تصمیم می‌گیرد واژه‌ای را عین اصل در ترجمه بیاورد: spiritualism. مذهب روح‌باوری یا به تعبیر قدما «علم‌الارواح». و البته عنوان نهضتی در اروپا که می‌توان آن را نهضت روحانی ترجمه کرد. و تازه این‌ها مهم نیست. مترجم اعتنایی به ساخت جمله ندارد. آدورنو می‌گوید، «ذهنی‌بودن محض یا فاعلیت محض نفس، بر اثر این طلسم، تبدیل به اسطوره می‌شود و روح‌باوری، چون به منتهای منطقی‌اش می‌رسد، تبدیل به کیش طبیعت یا طبیعت‌پرستی می‌شود». اشاره آدورنو به طلسمی است که فضای قصه‌های کافکا را تهدید می‌کند: انسان در این فضا در خویش محبوس می‌شود، نفس در سینه حبس می‌کند، توگویی اجازه ندارد به هیچ چیزی که مانند خود او نیست دست بزند و همین باعث می‌شود او اسیر ذهنیت محض شود...

در صفحه 70 به جمله ساده و ظاهرا بی‌مسأله‌ای برمی‌خوریم که باز خواننده را با علامتی از بیماری سنت‌گریزی مواجه می‌کند. مترجم می‌نویسد، «روایت اکسپرسیونیستی متناقض است؛ روایت چیزی است که روایت‌کردنی نیست؛ روایت «فاعل شناسا»ی کاملا محدود به حدود خود است که به این ترتیب از آزادی محروم شده و در واقع اصلا آنطور که باید وجود ندارد». دو جمله اول معقول و منطقی می‌نماید. «روایت چیزی که روایت‌کردنی نیست»، به یک معنی، متناقض است. مترجم پاورقی نمی‌دهد و من مطمئنم اکثر خواننده‌های احتمالی متن او «روایت» را معادل narration می‌گیرند. اگر چنین بود، نیازی هم به پاورقی نبود. اما چنین نیست:

 

An expressionist epic is a paradox. It tells of something about which nothing can be told, of the totally self-contained subject, which is unfree and which, in fact, can hardly be said to exist.

 

شاید بتوان به مترجمی حق داد که «حماسه» یا «شعر حماسی» را بهترین معادل برای epic نداند. شاید در ترکیب epic theater (برشت) معادل «تئاتر روایی» دقیق‌تر از «تئاتر حماسی» باشد اما در فضای متن‌های نظریه ادبی بعد از لوکاچ صحبت از تقابل epic و novel است. آدورنو در همین یادداشت‌ها کافکا را «the epic writer» می‌خواند و خوب، مترجم ما این ترکیب را «کافکای راوی» (ص 63) ترجمه می‌کند (و باز هم پاورقی نمی‌دهد): آدورنو می‌گوید، «حماسه‌ای اکسپرسیونیستی امری خارق اجماع یا تعبیری خلاف عرف (paradox و نه contradictory ) است. از چیزی می‌گوید که درباره‌اش چیزی نمی‌توان گفت، از سوژه‌ای می‌گوید که کاملا در خود یا تکرو است، سوژه‌ای که آزاد نیست و در واقع دشوار بتوان گفت هستی یا وجود خارجی دارد.»

در صفحه بعد، لغزش بامزه‌ای روی می‌دهد: «کارهای بزرگ او را می‌توان رمان‌های کارآگاهی خواند که در آن‌ها گرفتن مچ جنایت‌کار میسر نمی‌شود». «کارهای بزرگ» در ترجمه the large works آمده است. ایرادی دارد؟ بله. large  مقابل short است. آدورنو از کارهای بزرگ (great) کافکا حرف نمی‌زند، از داستان‌های بلندش می‌گوید: «کارهای بلند کافکا بیشتر به رمان‌هایی کارآگاهی می‌مانند که در آن‌ها نمی‌توان مشت جانی را باز کرد». و لغزشی باز بامزه‌تر: «فاعل شناسای کافکا، خاصه کارل رُسمان مهاجر، مثل بی‌گناهان در آثار ساد یا فیلم‌های مبالغه‌آمیز آمریکایی و «فانی‌ها» [مترجم پاورقی می‌دهد: Funnies]، مرتب از بن‌بستی به بن‌بست دیگر می‌افتد؛ مراحل ماجراجویی‌های روایی تبدیل به مراحل عذاب می‌شود. گستردگی بی‌پایان گرفتاری در تسلسل زندان‌ها تجلی می‌کند». (ص 72) «مبالغه‌آمیز» در ازای گروتسک آمده اما اتفاق بامزه در مورد کلمه funny افتاده که از قضا به معنای «بامزه» است. در آمریکا به «داستان‌های فکاهی مصور» که در مجله‌ها یا روزنامه‌ها منتشر می‌شوند the funnies می‌گویند. آدورنو می‌گوید، «سوژه کافکا همانند شخصیت‌های ساده در داستان‌های ساد - بگذریم از شخصیت‌های ساده در فیلم‌های مسخره آمریکایی (گروتسگ) و داستان‌های فکاهی مصور - از یک موقعیت نومیدکننده چاره‌ناپذیر به موقعیت چاره‌ناپذیر بعدی وارد می‌شوند؛ ایستگاه‌های ماجراجویی حماسی بدل می‌شوند به منازل مصیبت‌نامه‌ای مدرن». جمله آخر مترجم هم عجیب است: «گستردگی بی‌پایان گرفتاری در تسلسل زندان‌ها تجلی می‌کند». ترجمه انگلیسی:

 

The closed complex of immanence

becomes concrete in the form of a flight from prisons.

 

قاعدتا مترجم تعبیر فلسفی immanence را نمی‌شناسد. آدورنو می‌نویسد، «مجتمع بسته درون‌ماندگاری (فضای پیچیده بسته‌ای که بیرونی ندارد) در قالب فرار از زندان‌ها حالتی ملموس و انضمامی می‌یابد.»

یک معضل آشنا و هنوز رفع‌ناشدنی در ترجمه متفکران غیرانگلیسی‌زبان این است که بهتر است مترجم، مثلا در مورد آدورنو، از زبان آلمانی ترجمه کند یا از ترجمه انگلیسی. نمی‌خواهم به این سوال جواب بدهم یا حکمی کلی صادر کنم یا صورت مساله را پاک کنم. ولی یک مثال از ترجمه فارسی «یادداشت‌هایی درباره کافکا» شاید راهگشا باشد:

«رمان محاکمه خود محاکمه بر سر محاکمه است. کافکا نه به عنوان وارث، که در مقام منتقد موتیف‌هایی از ترس و لرز کی‌یرکگارد را استخدام کرده است. در لوایح کافکا، خطاب به هر کس که مخاطب‌شان باشد، محاکمه انسان توصیف می‌شود، تا مشت حق باز شود. او تردیدی در ماهیت اسطوره‌‌ای حق باقی نگذاشته است». (صص 77-78) این جمله‌ها، به نظر مترجم، از اهم مطالب جستار آدورنو است (به همین سبب در مقدمه مترجم آن را نقل می‌کند). خوب، مشکل کجاست؟ به گفته مترجم، در لوایح کافکا «مشت حق باز می‌شود» و کافکا در «ماهیت اسطوره‌ای حق» تردید ندارد. حق ترجمه واژه آلمانی Recht است و چنانکه می‌دانیم Recht در آلمانی هم به معنای  right است و هم به معنای law.  در ترجمه انگلیسی، ترجمه مورد تأیید و تمجید خود آدورنو، می‌خوانیم:

 

In Kafka's statement to whoever it may concern, he

describes the court which sits in judgment over men in order to convict law itself. Concerning the latter's mythic character he left no doubt.

 

«کافکا در اظهاریه‌اش برای هر کس که ممکن است موضوع آن باشد دادگاهی را توصیف می‌کند که درباره آدم‌ها داوری می‌کند تا خود قانون را محکوم کند. کافکا در مورد خصلت اسطوره‌ای قانون تردید نداشت.»

در ترجمه «یادداشت‌هایی درباره کافکا»، کج‌سلیقگی هم کم نیست. نمی‌دانم قضیه به ذائقه نثر مترجم برمی‌گردد یا به عوامل دیگر. به این جمله‌ها دقت کنید:

«کافکای مساح سطح زمین را همان‌طور عکاسی می‌کند که احتمالا در ساعت‌های بی‌پایان مرگ به نظر آن قربانیان می‌رسیده است. هندسه نجات در نظر او چیزی از آن رنج شدید کم ندارد. [...] بهترین نور آن است که در پرتوش مغاک‌های جهان مانند دوزخ گداخته بنمایند. اما چیز‌هایی که الهیات دیالکتیک نور و ظلمت می‌شناخت، در آثار کافکا جای‌شان را به یکدیگر می‌دهند». (صص 78-79)

 

Kafka, the land-surveyor, photographs the earth's surface just as it must have appeared to these victims during the endless hours of their dying. It is for nothing less than such

unmitigated torture that the perspective of redemption

presents itself to him. […] The light-source which shows the world's crevices to be infernal is the optimal one.

 

گذشته از جمله بسیار مهم آدورنو درباره رستگاری که غلط ترجمه شده ظرایف دیگری هم مغفول مانده: dying با death فرق دارد. صحبت از «ساعت‌های بی‌پایان مرگ» نیست. صحبت از ساعت‌های بی‌پایان احتضار است. crevices هم با abyss فرق می‌کند. crevices به درز و ترک می‌گویند، شکاف باریکی که مثلا در یک صخره پدید می‌آید. «مغاک» معادل دقیق abyss است: ورطه یا گودال بسیار عمیقی که گویی ته ندارد. مجازاً چاه ویل. آدورنو می‌نویسد:

«کافکا در مقام مساح یا نقشه‌بردار از زمین چنان عکس می‌گیرد که در نظر این قربانیان در ساعت‌های بی‌پایان احتضارشان لابد پدیدار شده است. برای عذابی چنینی بی‌تسکین است که منظر رستگاری بر او ظاهر می‌شود. [...] منبع نوری که کیفیت دوزخی درزها و شکاف‌های باریک جهان را نشان می‌دهد بهترین منبع نور است».

یا به تعبیر «به جای کلاه سر آوردن» در ترجمه این جمله‌های کافکا نظر کنید: «کافکا می‌خواهد با تبدیل فاعل شناسا به شیء که جهان در هر حال به دنبال آن است، چنان‌چه میسر باشد، روی دست جهان بلند شود؛ به جای کلاه سر می‌آورد».

 

Through reification of the subject, demanded by the world in any event, Kafka seeks to beat the world at its own game - the moribund become harbinger of Sabbath rest.

 

حرف آدورنو این است که کافکا بازی خود جهان را می‌پذیرد و می‌کوشد از همین طریق جهان را شکست دهد. جهان سرمایه‌داری انسان (سوژه) را شیء‌واره می‌خواهد و کافکا همین کار را می‌کند. بدین‌سان آنچه در حال احتضار و رو به زوال است منادی استراحت در روز سبت می‌شود (شنبه یهودیان، یکشنبه مسیحیان).

مترجم می‌نویسد، «نتیجه روی‌آوردن به نجات اشیاء است که دیگر با مسأله گناه ارتباط ندارند، غیرقابل تعویض‌اند، بی‌فایده‌اند. جنبه زائد آثار کافکا در عمیق‌ترین لایه معنایی خود مرادی جز اشیاء ندارد.»

 

It is tied to the salvation of things, of those which are no longer enmeshed in the network of guilt, those which are

non-exchangeable, useless. This is what is meant in his work by the phenomenon of obsolescence, in its innermost layer of meaning.

 

«غیر قابل تعویض» به جایnon-exchangeable، و روشن است که مترجم با سنت نقد اقتصاد سیاسی و نسبت آدورنو با مفهوم «مبادله» آشنا نیست. آدورنو می‌نویسد، «نظریه کافکا با نجات اشیاء گره خورده، نجات چیزهایی که دیگر گرفتار شبکه گناه نیستند، چیزهایی که قابل مبادله نیستند، چیزهای بی‌مصرف، این است معنای پدیده کهنگی (یا زوال) در کار کافکا، در درونی‌ترین لایه معنای کار او».

در صفحه‌های آخر ترجمه، مترجم دست به کار عجیب دیگری می‌زند و به گفته خودش خطای آدورنو را هم تصحیح می‌کند. آنچه می‌خوانید پاورقی مترجم است در صفحه 82 (لابد برای پاشاندن نور بر تاریکی‌های متن):

 

Müßiggang ist aller Laster Anfang, aller Tugenden

Krönung,

 

«جمله‌ای است از سومین «هشت دفترچه» کافکا. بخش اول جمله (بطالت سرآغاز همه عیب‌هاست) از حکم مشهور در زبان آلمانی است؛ بقیه آن را کافکا ساخته است. آدورنو در نقل قول فعل جمله را از قلم انداخته است. این خطا در ترجمه اصلاح شد- م»

و این یعنی چه بختیاریم ما فارسی‌زبانان که ترجمه فارسی یادداشت‌های آدورنو را درباره کافکا می‌خوانیم چون نه‌تنها به زبان مادری‌مان یکی از بهترین نوشته‌ها درباره کافکا را می‌خوانیم بلکه نسخه‌ای منقح و اصلاح‌شده از آن را به دست داریم. ترجمه فارسی:

«بی‌گناهی چیزهای بی‌فایده درست نقطه مقابل طفیلی‌گری است: «بطالت سرآغاز همه عیب‌ها و سرآمد همه فضیلت‌هاست»». (ص82)

خوانندگان ترجمه انگلیسی لابد از این نعمت محروم‌اند و باید نسخه اصلاح‌ناشده را بخوانند:

 

The innocence of what is useless provides the counterpoint to the parasitical: 'Idleness is the beginning of all vice, the crown of all virtue.'

 

چیزی به نام حذف به قرینه (لفظی یا معنوی) وجود دارد. مشخص نیست مترجم چه خطایی را اصلاح کرده ولی یک چیز قطعی است. vice در مقابل virtue را باید رذیلت در مقابل فضیلت یا عیب در مقابل حسن ترجمه کرد. عیب در مقابل فضیلت کج‌سلیقگی است. چند سطر بعد، آدورنو جمله‌ای از کافکا نقل می‌کند که در ترجمه فارسی چنین آمده:

«وظیفه ما خود را بازداشتن است؛ عمل‌کردن در نهاد ما هست».

و آدورنو، در شرح این جمله، به روایت مترجم فارسی، چنین می‌نویسد:

«از نگاه کافکا، تنها چاره این‌که نیمی از زندگی بی‌فایده است و زندگی نیست، بی‌فایده‌کردن همه آن است». (ص 82) ترجمه انگلیسی:

 

'Our task is to do the negative - the positive has already been given us'. The only cure for the half-uselessness of a life which does not live would be its entire inutility.

 

آدورنو استاد دیالکتیکی‌نویسی بود و جمله‌ای که از کافکا نقل می‌کند نیز از دیالکتیکی‌ترین صورت‌بندی‌های کافکاست. چنانکه می‌بیند کافکا از تقابل negative و positive می‌گوید. ترجمه مترجم نادرست هم اگر نباشد عاری از وجه فلسفی و دیالکتیکی جمله کافکا است: «وظیفه ما کار منفی کردن است - کار مثبت از پیش به ما داده شده». یگانه درمان بی‌فایدگی نصفه‌و‌نیمه حیاتی که زندگی نمی‌کند بی‌فایدگی کامل آن است. بسیاری از ترجمه‌های نظری در سال‌های اخیر و فضای کنونی مصادیق همین «بی‌فایدگی نیم‌بند»اند، علائم بیماری بی‌سنتی/سنت‌گریزی یا سنت‌مندی نیم‌بند. درمان این بیماری چیست؟ بی‌فایدگی تام؟ شاید. در فقدان زمینه‌های مادی قوام‌گرفتن سنت‌های فکری در وضعیت موجود، باید کوشید از طریق کار منفی، از طریق نکردن بسیاری کارهای ممکن، واقع‌بین بود، ناممکن را طلب کرد و بر تعلق به سنتی که باید باشد، که هنوز نیست، پای فشرد.

 

نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.