ماخولیای جناح چپ
والتر بنیامین/ ترجمه: محسن ملکی
امروزه اشعار اریش کِستنر پیشاپیش در سه مجلد پرصلابت در دسترساند[1]. البته هرکس که میخواهد سرشت این شعرها را مطالعه کند، بهتر است به سراغ همان فرم آغازین انتشار آنها برود. این شعرها در کتاب زیادی شلوغ و پرازدحام و کم و بیش خفهکنندهاند، اما در روزنامههای یومیه مثل ماهی در آب جست و خیز میکنند. اگر این آب همیشه زلالترین آب نیست و تا بخواهی آشغال و تفاله روی آن شناور است، برای چنین نویسندهای از این بهتر نمیشود، زیرا ماهیهای کپورِ شعرش میتوانند با این آشغالها خودشان را حسابی پروار کنند.
محبوبیت این شعرها به ظهورِ قشری پیوند خورده است که مناصب تجاری قدرت را آشکار و بیپرده به تملک خود در آورد و بیش از همه به عریانی و سرشت بینقابِ چهرۀ اقتصادی خود میبالید. این بدان معنا نیست که این قشر، که هدفش تنها و تنها موفقیت بود و هیچ چیز دیگر عینِ خیالش نبود، اکنون مستحکمترین مواضع و مناصب را فتح کرده بود. آرمانش بیش از حد حناق درست میکرد. آرمانِ دلالان ابتر، نوکیسهگان و تازه به دوران رسیدههایی با اصل و نسبی حقیر بود که برخلاف غولهای عرصۀ مالیه، در دهههای متوالی زندگی خانوادههایشان را تأمین نمیکردند، بلکه فقط زندگی خودشان را تأمین میکردند، تازه این هم به ندرت فراتر از پایان فصل. کیست که نتواند آنها را ببیند ــ چشمهای کودکانۀ رویازدهشان در پس پشت عینک دستهشاخی، گونههای پهن و رنگپریدهشان، صداهای مردد و لرزانشان، قدریمشربیِ ادا و اطوار و طرز فکرشان؟ از همان بدو امر، به این قشر و فقط و فقط به این قشر است که این شاعر حرفی برای گفتن دارد؛ این قشر است که او پیزر لای پالانش میگذارد، البته تا بدانجا که از صبح تا غروب آینهای را نه جلوی صورت آنها بل در مقابل هیکل آنها میگیرد. فاصلههای میان بندهای شعر او لایههای چربی گردن آنهاست، قافیههایش لبان درشت آنها، سکتههای ملیح شعرش چاه زنخدانشان، شاهبیتهایش مردمِ چشم آنها. مضمون و تأثیر به این قشر محدود میماند، و کستنر همانقدر در اثر گذاشتن بر سلب مالکیتشدگان با لحن شورشی خود ناتوان است که در متأثر کردن صاحبان صنایع با آیرونیاش. این بدان دلیل است که این سبک تغزلی، علیرغم ظواهر، بالاتر از همه از منافع منزلتی قشر میانی محافظت میکند ــ دلالان، روزنامهنگاران و رؤسای ادارات. نفرتی که در این بین نثار خردهبورژوازی میکند خود رنگ و بویی سراپا خردهبورژوایی و خودمانی دارد. از طرف دیگر، مثل روز روشن است که از هر نوع قدرت در خور توجه علیه بورژوازی بزرگ دست میکشد و اشتیاق خود به حمایت هنری[2] را سرآخر در آهی صمیمانه لو میدهد: «کاشکی چندتایی مرد فرزانه در کار بود، البته با جیبهایی پر از پول». جای شگفتی نیست که کستنر در تسویه حساب کردن با بانکدارها در «یک سرود نیایش» همانقدر غیر مستقیم حال و هوایی خانوادگی دارد، که در عرضۀ افکار شبانۀ زنی پرولتر زیر عنوان «مادری دخل و خرج میکند» غیرمستقیم حال و هوایی اقتصادی. آخرالأمر خانه و درآمد، رشتههایی میمانند که طبقهای داراتر بهوسیلۀ آن شاعر نالان را میجنباند و به پیش میراند.
این شاعر ناراضی است ــ راستش را بخواهید، غصهدار و دلتنگ است. اما این دل پرغصه به خاطر امور روزمره و کار یکنواخت[3] است. زیرا تن دادن به روزمرگی و یکنواختی یعنی قربانی کردن سلیقهورزیها و خصایص نامتعارف خود، فدا کردن موهبت منزجر شدن. و این دل آدمی را پرغصه میکند. همین موقعیت است که موجب شباهت خاص این مورد با هاینه میشود. تحشیههایی که کستنر بر شعرهایش تحریر میکند، تا به این توپهای جلاخوردۀ کودکان ظاهرِ توپهای راگبی را ببخشد، هیچ نیستند جز روزمرگی و یکنواختی. و هیچ چیز روزمرهتر و یکنواختتر از آن آیرونی نیست که چون بکینگ پودر[4] به ور آمدن ِخمیر ورز داده شدۀ عقیدۀ شخصی کمک میکند. و چه نامیمون که گستاخی و بیشرمی او نه با نیروهای ایدئولوژیکِ در دسترس او تناسبی دارد و نه با نیروهای سیاسی. خاصه دست کم گرفتن مضحکِ رقیب که شالودۀ این اعمال تحریکآمیز را تشکیل میدهد نشان میدهد که تا چه حد موضع این روشنفکران رادیکال چپ موضعی باخته و تباه شده است. این موضع هیچ ربطی به جنبش کارگری ندارد. بلکه در مقام پدیدهای متعلق به اضمحلال و فروپاشی بورژوازی، همتای همان تقلید از فئودالیسم است که در زمانۀ قیصر در ستوان دخیره ستایش میشد. تبلیغاتچیهای چپ رادیکالی که از قماش کستنر، مهرینگ و توخولسکیاند، هیچ نیستند جز تقلید بورژوازی منحط از پرولتاریا[5]. نقش آنها، از نظر سیاسی، آن است که موجب ظهور دار و دسته و فرقه شوند و نه حزب؛ به معنای ادبی کلمه، نه مکاتب، بل مُدهای باب روز؛ از نظر اقتصادی، نه تولیدکننده، بل دلال و واسطه. و راستی هم در طی پانزده سال گذشته، این روشنفکران جناح چپ همواره عامل و واسطۀ همۀ بازارگرمیهای روشنفکرانه بوده است، از جنبش اکتیویسموس گرفته، و سپس اکسپرسیونیسم، تا جنبش عینیت جدید[6]. اهمیت و ارزش سیاسی آن البته تحلیل رفت، آن هم با جابجایی و انتقال عکسالعملها و بازتابهای انقلابی (تا بدانجا که در بورژوازی ظهور کردند) به ابژههای حواسپرتی و سرگرمی که میشد برای مصرف عرضه کرد.
بدین طریق بود که جنبش اکتیویسموس توانست چهرۀ یک عقل سلیم معقول و ظاهراً بیطبقه را بر دیالکتیک انقلابی تحمیل کند. این در واقع به معنایی هفتۀ حراجی در فروشگاه بزرگ این روشنفکران بود. اکسپرسیونیسم ژست انقلابی، دست برافراشته و مشت گره شده را در خمیر کاغذ به نمایش میگذاشت. پس از این فعالیت و نبرد تبلیغاتی، عینیت جدید، که اشعار کستنر از دامن آن برخاسته، به این کاتالوگ اضافه شد. «نخبگان روشنفکر»، وقتی به حساب و کتاب احساساتشان میرسند، بعد از این چه کشف خواهند کرد؟ خود آن احساسات را؟ دیرزمانی است که این اجناس تهمانده و بادکرده با تخفیف به فروش رفته است. آنچه به جای مانده فضاهایی است تهی که در آنها زمانی احساسات ــ طبیعت و عشق، شور و شوق و انسانیت ــ جای گرفته بود، آن هم در طَبَقهایی مخملین و غبارآلود به شکل دل. اکنون با حواسپرتی آن اشکال میانتهی را ناز و نوازش میکنند. این آیرونی که خود را عقل کل جا میزند فکر میکند در این کلیشههای کذایی چیز بسیار بیشتری در دست دارد تا در خود چیزها؛ فقرش را حسابی به رخ میکشد و آن خلأ عمیق و دهانگشوده را بدل به جشن میکند. زیرا وجه جدید این عینیت همین است ــ همانقدر به ردهای کالاهای معنوی سابق میبالد که بورژوازی به کالاهای مادیاش. هرگز چنین مقدمات راحتیبخشی در چنین وضعیت ناراحتکنندهای فراهم نشده است.
خلاصۀ کلام اینکه این رادیکالیسم جناح چپ دقیقاً همان نگرشی است که در کل برای آن دیگر هیچ عمل سیاسی متناظری در کار نیست. دیگر نه در طرف چپ این یا آن گرایش، بلکه صرفاً در طرف چپ آن چیزی قرار دارد که عموماً ممکن است. زیرا از همان آغاز فقط و فقط یک چیز در ذهن دارد: به خود حال دادن در سکونی منفیبافانه و شکاکانه. استحالۀ پیکار سیاسی از یک تصمیم الزامی به موضوعی برای لذت، از یک وسیلۀ تولید به کالای مصرف ــ این است آخرین پیروزی این ادبیات. کستنر که از استعدادی چشمگیر برخوردار است، همۀ وسایلش را در آستین دارد. از هر نظر که بگویی مهمترین همۀ اینها نگرشی است که حتی در عناوین بسیاری از شعرهایش بیان شده است. از این جملهاند: «مرثیه با تخم مرغ»، «سرود کریسمس که به روشی شیمیایی تصفیه شده»، «خودکشی در استخر عمومی»، «سرنوشت یک کاکاسیاه متصنع»، و چه و چه. این نابسامانیها برای چیست؟ برای آنکه نقد و معرفت آمادهاند تا دست به کار شوند و مداخله کنند؛ اما در آن صورت، آدمهای حالگیر و خروسان بیمحل خواهند بود و لذا به هیچ وجه من الوجوه نباید گذاشت لب از لب بگشایند. پس شاعر باید به آنها دهانبند بزند، و تشنج و لرزههای مستأصلانۀ آنها اکنون همان تأثیری را دارد که حقههای یک بندباز ــ یعنی، آنها خوانندگانی گسترده را سرگرم میکنند، خوانندگانی با ذائقهای نامطمئن. در مورگنشترن[7]، یاوه و بیمعنایی هیچ نبود جز روی دیگر گریز به حکمت الهی یا تئوسوفی. اما نیهیلیسمِ کستنر هیچ چیز را مخفی نمیکند، درست مثل دهانی که به هنگام خمیازه نمیتواند بسته بماند.
شاعران خیلی زود با شکل غریبی از یأس آشنا شدند: بلاهت معذّب. زیرا شعرِ بهراستی سیاسی دهههای پیش در اغلب موارد در هیئت پیامآور، پیشاپیشِ چیزها شتافته است. در سال 1912 و 1913 بود که اشعار گئورگ هایم[8] به استقبالِ ترکیبِ در آن زمان محالِ تودههایی رفتند که در آگوست 1914 از پرده برون افتاد و آشکار شد، آن هم با توصیفاتی نفرتانگیز از جمعهایی که هرگز به چشم نمیآمد: خودکشیها، زندانیها، بیماران، ملوانان، مجانین[9]. در سطرهای او، زمین خود را برای غرق شدن خود در سیل (یا توفان) سرخ آماده میکرد. و بسیار پیش از آنکه آراراتِ مارکِ طلایی، تنها قلهای باشد که از آبهای سیل سر برون داشته باشد ــ وجب به وجب آن را آخور، خیکی، شیریندندان محاصره کرده بود ــ آلفرد لیشتنشتاین، که در اولین روزهای جنگ کشته شد، آن شخصیتهای اندوهگین و خیکی را به نمایش گذاشته بود که کستنر شکل کلیشهای آنها را یافته است. اکنون، آنچه این نسخۀ اولیه و پیشا ـ اکسپرسیونیستی بورژوا را از نسخۀ بعدی و پسا ـ اکسپرسیونیستی آن متمایز میکند عادات عجیب و شترگاوپلنگ آن است. تصادفی نبود که لیشتنشتاین یکی از اشعارش را به یک دلقک تقدیم کرد. با دلقکبازی ادای یأس را در آوردن هنوز در قلب و جان بورژواهای او جا خشک کرده بود. آنها هنوز این عادات شترگاوپلنگی را به بیرون از خود انتقال نداده و به موضوعی برای سرگرمی شهری بدل نکرده بودند. آنها هنوز به طور کامل اشباع نشده و هنوز به طور کامل به دلّال بدل نشده بودند، و به همین دلیل همبستگی مبهم خود با کالایی را که بحران فروشش پیشاپیش در افق نمایان است احساس نمیکردند. و سپس صلح و صفا از راه رسید ــ فروپاشی بازارِ کالای انسانی، آن فروپاشی که با آن ذیل عنوان بیکاری آشنا شدهایم. و آن خودکشی که اشعار لیشتنشتاین نقش پروپاگاندای آن را دارند درست مثل زیر قیمت فروختن است ــ آب کردن یک کالا با قیمتهایی خانمانبرانداز. اشعار کستنر همۀ اینها را به فراموشی سپردهاند. ریتمشان دقیقِ دقیق نتهایی را دنبال میکند که بر اساس آنها مردمان خرپولِ بیچاره موسیقی بلوز مینوازند؛ آنها با حالت ماتمزدۀ مردی سیر و اشباعشده همخوانی دارند که دیگر نمیتواند همۀ پولش را وقف شکمش کند. بلاهت معذب: این آخرین نمونۀ دو هزارسال استحالۀ ماخولیا.
اشعار کستنر برای افرادی است که در ردۀ درآمدی بالاتر قرار دارند، همان احمقهای ماخولیایی ماتمزده که در مسیر خود همه چیز و همه کس را لگدمال میکنند. آنها، با صلابت جوشن خویش، کندی پیشروی خویش، کوری عمل خویش، قرار ملاقاتی هستند که تانک و ساس در مردم گذاشتهاند. این اشعار مملو است از این ابلههای ماتمزده، درست مثل کافهای شهری بعد از بسته شدن بورس اوراق بهادار. آیا جای شگفتی دارد که نقش آنها این است که این تیپ از فرد را با خودش آشتی دهند، و آن اینهمانی زندگی خصوصی و حرفهای را برقرار سازند که این افراد آن را معنای نام «انسانیت» میدانند، که البته در حقیقت هیچ نیست جز امر حقیقتاً حیوانی و سبعانه، زیرا انسانیت حقیقی ــ در شرایط کنونی ــ فقط از تنش میان این دو قطب میتواند ظهور کند؟ در این تنش، آگاهی و عمل شکل میگیرد. خلق آن، رسالت هر شعر غنایی سیاسی است، و امروزه این رسالت را به دقیقترین شکل شعر برتولت برشت محقق میکند. در کستنر، این رسالت جای خود را به از خود راضی بودن و قدریمشربی میدهد. این، قدریمشبیِ کسانی است که بیشترین فاصله را با فرایند تولید دارند و رفتار مبهمشان در رفتن به پیشواز وضعیت بازار قابل قیاس است با نگرش مردی که خود را یکسره تسلیم پیشامدهای تصادفی و غیر قابل درکِ هاضمۀ خویش میکند. قار و قوری که در این سطرها شنیده میشود مسلماً بیشتر ناشی از نفخ و باد شکم است تا براندازی. یبوست و ماخولیا همیشه لازم و ملزوم یکدیگر بودهاند. اما از وقتی سرکنگبین در بدن اجتماع خشکی نموده است، به کرّات به خشکی برمیخوریم. اشعار کستنر این حال و هوا را بهبود نمیبخشند.
[1] اریش کستنر (1899 ـ 1974) که شهرتش بیشتر مدیون کتاب کودکش امیل و کارآگاهان (ترجمۀ فرناز تیمورازف، نشر ماهی) است، شاعر، رماننویس و روزنامهنگاری نامور در دوران جمهوری وایمار بود. شعر سبک و سرگرمکنندۀ او که عمدتاً لحنی آیرونیک داشت و به شیوۀ بیطرفانه و سرد عینیت نوین نوشته میشد در دهۀ 1920 برای مذاق خوانندگان طبقۀ متوسط خوشایند بود.
[5] فرانتس مهرینگ (1846 ـ 1919) روزنامهنگاری رادیکال، مورخ مهم حزب سوسیال دموکراسی آلمان، و مؤلف بیوگرافی بسیار اثرگذار کارل مارکس (1918) بود. کورت توخولسکی (1890 ـ 1935) روزنامهنگار، شاعر و مقالهنویسی اهل هجو بود. شهرت او بیشتر مدیون شعرهای تغزلی کابارهای گزنده و نوشتههایش برای مجلۀ پیشتاز چپ لیبرال در آلمان، دی ولتبوهنه، است.
[6] اکتیویسم (اکیتویسموس) جنبشی بود که به سالهای جنگ جهانی اول برمیگردد. این جنبش از نخبگان ـ یعنی هنرمندان و روشنفکران ـ میخواست فعالانه درگیر نوع جدیدی از سیاست معنوی شوند. عینیت نوین تعبیری بود که در آغاز سرپرست موزه جی. اف. هارتلاب در مورد فیگوراسیونی نوین در نقاشی پساجنگ آلمان اطلاق کرد. این تعبیر رفتهرفته بدل شد به نامی برای اشاره به «سبک دورۀ» وایمار در هنر، معماری، طراحی، ادبیات و فیلم: سرد، عینی، تحلیلی.
[7] کریستین مورگنشترن (1871 - 1914) طنزنویس و شاعر آلمانی که شهرتش را بیشتر مدیون اشعار بیمعنا و یاوۀ خویش است. مجموعۀ آوازهای چوبۀ دار در سال 1905 منتشر شد.
[9] گئورگ هایم (1887 ـ 1912) یکی از شاعران اصلی اکسپرسیونیسم اولیۀ آلمان بود.