توضیح مترجم: آنچه در ادامه میآید مقالهای است که مارشال برمن در اوت 1972 در مجلهی بررسی کتاب نیویورک تایمز دربارهی کتاب بهسوی ایستگاه فنلاند به قلم ادموند ویلسون نوشته است. این مقاله بعداً در کتاب ماجراجوییها در مارکسیسم تجدیدچاپ شده است. خوشبختانه اخیراً و پس از سالها بهسوی ایستگاه فنلاند به همت حسن افشار به فارسی ترجمه و توسط نشر ماهی منتشر شده است.
***
هیچیک از ستایشهایی که از ادموند ویلسون شده به آنچه از دید من عالیترین دستاورد اوست اشاره نکرده است: نوشتن واپسین رمان قرن نوزدهمی بزرگ. بهسوی ایستگاه فنلاند در 1940 منتشر شد، و عموماً بهعنوان تاریخ پراحساس و مهیجی از جنبش رادیکال مدرنی که در انقلاب بولشویکی به اوج خود (یا دستکم یکی از اوجهایش) رسید شناخته شد. حالا [=دههی 1970]، یک نسل بعد، ویراست تازهای داریم، و فرصتی برای ارزیابی دوبارهی این کتاب در بستر عصری جدید، و من میخواهم استدلال کنم که کتاب ویلسون حالا بهمراتب بدیعتر و قدرتمندتر از آن چیزی است که نخستین نسل خوانندگانش میتوانستهاند تشخیص داده باشند. علت این که مزیّتها و حُسنهایش حالا بس نظرگیرند این است که آنها نه فقط حُسنهایی غایب بلکه عملاً ازیادرفتهاند، هم در آثار داستانی و هم در آثار غیرداستانی امروزی.
امروزه نخستین چیزی که دربارهی بهسوی ایستگاه فنلاند به ذهنمان خطور میکند، به محض آن که کمی در کتاب پیش رفته باشیم، عظمت بهتآورِ گسترهی آن است. کل اروپا و امریکا را، در طول دورهای صدوپنجاهساله، در برمیگیرد. کتابْ بیهیچ دردسری عقب و جلو میرود، از ناپلِ ویکو به پاریسِ بابوف به بروک فارم به لندنِ مارکس به پترزبورگِ تروتسکی. کتاب بهسهولت و یکسان با پژوهشِ فیلسوف، سلولِ زندان، استپها، خیابانها، ماخولیای خانههای اربابی بزرگ، بهخفگیافتادن در زاغههای صنعتی متعفن اُخت میشودــ و همهی این دنیاها را بهروشنی به ما میشناسانَد. فلسفه، جامعهشناسی، بیوگرافی روانی، نقد ادبی، تحلیل اقتصادی، تاریخ سیاسی و نظریه را درهممیتند، همیشه هم به شیوههایی پیچیده و تودرتوـــ و با این حال، بهرغم همهی اینها، روایت بشری تقریباً هرگز رو به ضعف نمیگذارَد بلکه ما را نفسنفسزنان با خود میبَرَد.
و شخصیتها! گروه پرتوان بازیگران، آن آدمهای تابناک، هیجانانگیز، مصمّم، زیبا، حماسی و اهریمنی ـمارکس و انگلس، بابوف، میشله، پرودون، باکونین، سنسیمون، فوریه، رابرت اوئن، لاسال، لنین، تروتسکی و بسیارانی دیگرـ که در نگاه نخست بزرگتر از زندگی به نظر میآیند، اما کمی بعد، یاد میگیریم که در مقیاسشان زندگی کنیم. و نه فقط چهرههای بزرگ، بلکه همچنین شخصیتهای خُردی (چندین و چند تن از آنها، همسران و کودکان، دوستان، دشمنان، عشاق، رقیبان) که تقریباً هر کدام فردیتی واقعی دارند، ترسیمشده با قریحه و مراقبتی ظریف و عالی. همچنان که ویلسون ما را، که سرمان به دوار افتاده، بر بالهایی گشوده مینشانَد درمییابیم که به دنیای رمانهای جهانی بزرگ برمیگردیم، دنیایی که توأمان بهنحوی انضمامیْ واقعیتر و بهطرز بدیعیْ رمانتیکتر از هر دنیایی است که میشناسیم. و ما در بهسوی ایستگاه فنلاند فرزند مشروع جنگ و صلح را بازمیشناسیم.
اندیشهای که تمام این آدمها را در همهی این زمانها و مکانها به هم پیوند میزند، که به این کتاب شوروحال میبخشد و وحدتی منسجم و طبیعی نصیبش میکند، رویای رمانتیک بزرگ انقلاب است. ویلسون بهروشنی نشان میدهد که از 1789 این رویا بیتردید در کانون تخیل غربی بوده است (و صد البته، هرچهبیشتر، در مخیّلهی غیرغربیها نیز، اما این داستان دیگری است)؛ آنچه ما امروزه بهعنوان سنتهای اصلی فرهنگ مدرن میشناسیم هرگز بدون آن رویا امکان شکلگیری نداشتند. این رویای مردمانی است که زندگیشان را خود در دست میگیرند، گرد هم جمع میشوند تا سرنوشت مشترکی خلق کنند، و جامعهای از لونی تماماً نو بیافرینند: اجتماعی استوار بر آزادی و برابری که در آن مردان و زنان میتوانند خودشان را در مقام افرادی آزادتر بیان کنند، به یکدیگر عشق بورزند، شدیدتر و عمیقتر از آنچه بشر قبلاً ورزیده. این است «بشریتی که خود را میآفریند».
ویلسون داستانش را با خمودی و رخوت ارتجاعی دههی 1820 آغاز میکندــ سالهای دلگیر تیرهوتاری که ژولین سورِلِ استاندال داشت به بلوغ میرسید. ویلسون زندگی و آثار ژول میشله، نخستین مورخ بزرگ انقلاب، را میکاود تا به ما نشان دهد چگونه رویای انقلابی میتوانست زندگیهای مردان تنهای اعصار ظلمانی را برافروزد. ویسلون مینویسد در اوراق تاریخ فرانسهی میشله «قرنهای منتهی به انقلاب فرانسه شبیه نوعی جوانی طولانی و کنارهجویانه است، سالهای مدیدِ چشمبهراهِ ابراز وجود، رهایی، مطالبهی حقوق بهرسمیتشناختهنشده و پیوند آزادانه با دیگران ماندن». عاقبت، در روزهای بزرگِ سالهای 1789 تا 1791 رهایی سرمیرسد، خیال زندگی سرمیگیرد. میشله نوشت «به باور من در هیچ زمان دیگری قلب انسان فراختر از این نبوده است». ویلسون میگوید میشلهی «تنها و فقیر، از انقلابی که درست پشت سرش بود، حسی از همبستگی با دیگرانی که درگیر رسالت بشری بزرگی بودند به دست آورْد، و او بهواسطهی تاریخ توانست خودش را به بخشی از جهان بشری بدل کند...» او این خیال و بینش را بهزیبایی خلق کرد و قدرت آن را در دسترس نسلهای بعدی قرار داد.
قهرمان تراژیک داستان ویلسون، که مرکز صحنه را آکنده، و حتی مدتها قبل از آن که درگذرَد با هیبت بر بقیه نمودار میشود ، کسی نیست جز کارل مارکس. چون مارکس این خیال و بصیرت را از هر کس دیگری محکمتر گرفت و غنیمتش شمرد.؛ او با ژرفترین تناقضات موجود در کل کارش بیوقفه جنگید، و همانطور که ویلسون نشان میدهد، برخی از تاریکترین ابهامات آن را در جریان زندگی به نمایش گذاشت. چون مارکس، بهتر از هر متفکر بورژوایی، به قابلیت انقلابیِ ذاتیِ جامعهی بورژوایی پی بُرد: توان تولیدی بیکرانش؛ قابلیتش برای درهمشکستن یخِ تعصبات ریشهدار و قدیمی، حماقت و سستی؛ عظمت بینش و خیالش که پذیرای کل جهانیان است و همهی روابط بشری و شکلهای زندگی را ارزیابی میکند؛ ارادهاش به رشد و توسعه، گشودگیاش به آینده. او درعینحال آن دهشت بشری را دید که این پیشرفت از پی خود میآوَرَدــ و در سرمایه قاطعانه به توضیح آن نشست: بورژوازی توانهای بشر را آزاد میکند اما صرفاً با ویرانکردن انسانها، استفاده از آنها بهعنوان مادهی خام، منابعی برای استثمارکردن، و بهدورافکندنشان بر تل زبالهها هنگامی که ته میکشند، متلاشیکردنشان هنگامی که موی دماغ میشوند.
زندگی مارکس، آنطور که ویلسون تعبیرش میکند، تجسمبخشِ نیروهای متخاصمِ موجود در قلب جامعهای است که خیلی خوب آن را میشناخت. او را در لندن میبینیم، بهشدت فقیر، بیپناه به هنگام بیماری و مرگ کودکانش، دلمرده از خشم و غضب علیه دشمنانِ بیشمارِ سرمایهدار و سوسیالیست، مرئی و نامرئی، ناتوان از همکاریکردن با کسی (ویلسون سویههای تاریک ”شراکت“ش با انگلس را آشکار میکند)، در حال استثمار بیرحمانهی کسانی که بیش از همه دوستشان داشت (در وهلهی اول: همسر و بچههایش) برای خلق اثر بزرگش و کمککردن به پایاندادن به استثمار برای همیشه، بهچهارمیخکشیدهشده از گناهِ راهورسم زندگیاش اما عاجز از متوقفساختن موتور یا شیطان درونیای که او را بهطرزی سیریناپذیر پیش میبُرد. توصیف ویلسون از مارکسْ عالی و احتمالاً دستنیافتنی است، در عظمت و تشویشِ تراژیکش تقریباً خصلتی شکسپیری دارد. مارکس، این دشمن اعظم بورژوازی، که برای آفریدن ناگزیر از زخمزدن بود، همچون یکی از قهرمانان اصیل عصر بورژوایی قد علم میکند.
بخش آخر کتاب برآمدن جنبش انقلابی در روسیه را دنبال میکند، جنبشی آغازشده در میانهی قرن نوزدهم که به لنین در ایستگاه فنلاند در آوریل 1917 منتهی میشود، لنینی که پیروزمستانه از تبعید در خارج کشور بازمیگشت تا انقلاب را رهبری کند و بولشویکها را بر سریر قدرت بنشاند. کتاب با لنین تمام میشود که بر دوش تودهها از ایستگاه بیرون میرود، در میانهی شب در پترزبورگ گردانده میشود، برای جمعیت در زیر نورافکنها ـنوع جدیدی از روشنایی که یادمان باشد به تازگی اختراع شده بودـ دست تکان میدهد، درحالیکه در پسزمینه گروه موسیقی مشغول نواختن سرود ”مارسِیِز“ است. این لحظهی والایی در تاریخ است، و ویلسون آن را با قدرت دراماتیک حیرتانگیزی زنده میکند و سامان میدهد.
و بااینحال، بفهمی نفهمی، خودمان را مییابیم که مقاومت نشان میدهیم، مقاومتی بیش از آنچه ویلسون ـیا حتی خودمانـ ممکن است انتظار داشته باشیم. و اگر ما مقاومت نشان میدهیم، مقصر کسی جز خود ویلسون نیست. او از ما میخواهد صحنهی ایستگاه فنلاند را بهمنزلهی تحقق رویای انقلابی جمعیِ بزرگ بنگریم. اما پرترههای ملموس خود او از بولشویکها، خاصه از لنین، بیشتر شبیه کیفرخواستهایی بیرحمانهاند (که جملگی به سبب این که ناعامدانهاند مؤثرترند) تا شبیه ستایشهای غیرانتقادیای که او علیالظاهر میکوشد بنگارد.
لنین، آنطور که ویلسون در اینجا تفسیر و تجلیلش میکند، از هر نوع احساس بشری کاملاً تهی است. او بهتمامی از مجادلههای شخصی، کشمکشهای شخصی، بیان شخصیِ هر چیزی پرهیز میکندـ چون هر چیزی ممکن است مزاحم کار حزب شود. او از هیچکس نمیترسد، به هیچکس حسادت نمیکند، به هیچکس نیاز ندارد، به هیچکس عشق نمیورزد. از شنیدن بتهوون پرهیز میکند، چون بیم دارد موسیقی متأثرش کند و دلش را نرم گردانَد، و در نتیجه، مایهی آسیبپذیریش شود و از تأثیرش بکاهد. او «از همهی اصلاحگرانْ خصائل مردانهتری دارد چون هرگز اشک نمیریزد؛ نگرشش در وهلهی اول بیصبرانه است». لنینِ ویلسون مظهر یک افسانهی مردانهی ترشرویانه و سنگدلانه است، و انقلاب لنین را بر این خارا سنگ بنا میکند.
اما برای آن کسانی از ما که ملهم از این رویای انقلابی رمانتیک بدیع بودند، آنطور که خود ویلسون میفهمد و بیانش میکند، و آنهایی که ویلسون را تا حالا دنبال کردهاند تا رخدادن و انکشافِ این خیال را ببینند، شخصیتزدایی سرد ناگهانی از این ایستگاه فنلاند ـآخرین جایی که میخواهیم برویمـ خیلی بهتر است، حتی برای پریدن از قطار! معمای واقعیْ کاری است که شخص رمانتیک و تراژدینویسی همانند ویلسون در جایی نظیر این میکند.
میتوانیم سرنخی در عنوان فصل آخرش دربارهی مارکس پیدا کنیم: «کارل مارکس پشت میزش میمیرد». گویی که ویلسون در خود غلیان بزرگِ خشمی را احساس میکرده نسبت به کسانی که بیش از همه دوستشان داشت، همهی آن آدمهای پرشور، پیچیده، تابناک و تراژیکی که کتابش را آکندهاند. گویی به خود گفته است: بله، چنین آدمهایی مسلماً پشت میزهاشان میمیرند، قوزکرده، محبوس و گرفتار، و بریده از زندگی و عملِ جهان بیرون. گویی در این اندیشه بوده که یگانه راه برای برخاستن از پشت فلاکتِ میزش بریدن تارهای عاطفیای است که او را به این بازندگان زیبا پیوند میزد؛ او، در عوض، کوشید خود را به خدمت سپاهی از ماشینهای دقیقِ تزلزلناپذیر درآوَرَد. قلبها و جانهامان مایهی آزارمان میشوند ـآسیبپذیرمان میکنند، ما را به راههای متناقضی میکشانند، کشمکشهای تراژیکی بهبارمیآوردند که سد راهمان میشوندـ پس بیایید آنها را از جا بکنیم. گویا در چنین حالوهوایی بوده که ویلسون از پشت میزِ یأساش برخاست تا نومیدانه به سوی ایمانی تکساحتی جهش کند.
ایمان و امید لنینیستیِ ویلسون به نظر نمیرسد زیاد دوام آورده باشد. تقریباً یک سال بعد از آن که بهسوی ایستگاه فنلاند نخستینبار منتشر شد، او قطعاً به پشت میزش برگشته بود، بار دیگر در حال دستوپنجهنرمکردن با پیچیدگیها و تراژدیهای بشری، برآشفته از خدای دروغینی که او را مختصری گمراه کرده بود. او سیسال دیگر پشت این میز زیست و کتابهای بسیار روشنگر و زیبایی نوشت. اما هرگز نتوانست آن فراخی و گسترهی جهانیـتاریخی، آن قوت و شدّتِ شهودیای را بازیابد که آن همه مایهی عظمت بهسوی ایستگاه فنلاند شده بودند. شاید آن نیّت و ایمان، حتی نخراشیدهترینِ سوءنیتها، همچون انگیزهی زمختی عمل میکند که شعلهی درونیِ نوابغ باید از آن تغذیه کند تا که تابناک بماند.
سیسال قبل، رایجترین شکل سوءنیّت (bad faith) این بود که خود را با تاریخ یکی انگاشت، طوری عمل کرد که گویی تاریخ راهحلهای نهاییِ حاضرآمادهای به ما عرضه میکند، انگار که مجبور نبودیم یکتنه تصمیم بگیریم که چه کار کنیم یا چطور زندگی کنیم. امروزه سادهترین و رایجترین شکل سوءنیت این است که طوری عمل کنیم که گویی دیروز زاده شدهایم، که باور کنیم از طریق نادیدهگرفتن سهلوسادهی تاریخ میتوانیم قدرتش را در شکلدادن و مشخصکردنِ آنچه میکنیم و آنچه هستیم از یاد ببریم. در یک عصرِ نسیان تاریخی، بهسوی ایستگاه فنلاند میتواند به یادمان بیاورد که تاریخ ما زنده و گشوده و غنی از هیجان و نوید است. میتواند به رادیکالهای امروزی ریشههای خودشان را یادآوری کند، و، در نتیجه، آنها را در تماس و پیوند با منابع تغذیه و زندگی قرار دهد، منابعی که آنها بدجور به آن نیازمندند تا مانع از خشکیدن خیال و توانشان شوند. و نیز میتواند به یاد مدافعان ”سنّت“ بیاورد که سنّتهای فرهنگیمان حقیقتاً چقدر رادیکالاند.
ویسلون میگوید تخیل تاریخی نه فقط «موجب میشود احساس کنیم که چند نسل از بشر را تجربه کردهایم و شناختهایم»، بلکه «موجب میشود چیز بیشتری احساس کنیم: این که خود ما فصل آخر داستانایم، و نوشتن فصل بعدی بر عهدهی ماست“. بهسوی ایستگاه فنلاند اثری از تخیل تاریخی در خلاقانهترین وجه آن است: ما را در پیوند با رویاها و بینشها و بصیرتهای انقلابی گذشتهمان قرار میدهد. اگر آن را خوب بخوانیم، میتوانیم از آن بهره گیریم تا به خودمان بیاموزیم چطور آن رویاها را در اکنون زنده نگه داریم، و چه بسا حتی، در آینده، چطور بر قامت آن خیالها جامهی واقعیت بپوشانیم. این میتواند به ما مدد کند تا بیاموزیم خودمان را خلق کنیم.