سیاست ضدهویتی

مارک فیشر/ ترجمه: هیمن رحیمی

 

بحث درباره فیلم «وي براي انتقام[1]» خیلی جالب‌تر از آنی است که فيلم سزاوارش است.  درست است با دیدن یک فیلم بزرگ هالیوودی که از محکومیت بی‌قید و شرط تروریسم امتناع می‌کند هیجانزده شوید، ولی تحلیل سیاسی که فیلم ارائه می‌دهد (مثل کتابِ مصوری که فیلم از روی آن ساخته شده) واقعاً نخ‌نما است. این موضوع تقصیر مور[2] است و نمی‌توان گناهش را به گردن واچوفسکی‌ها انداخت. فیلم وي براي انتقام هم مثل بقیه‌ی کارهای مور، تجزیه‌ی اجزایش‌ تا حد زیادی بهتر از ترکیبش است. قبلاً هم گله کرده بودم که تلاش‌های پی‌درپی مور برای اطمینان‌بخشیدن به خود و خوانندگانش از دانش‌شان خیلی سردرگم‌کننده و آزاردهنده است-  تا می‌خواهی وارد دنیای داستانی شوی، انگار مور به شانه‌ات ضربه می‌زند و می‌گوید، «ما کارمون خیلی درسته، مگه نه بچه‌ها؟».

به‌جز صحنه‌هایی که بر فقر سوژگی دلالت دارد، در مورد وي براي انتقام هم باید گفت سیاستش تا حد زیادی همان ایدئولوژی پوپولیستی آشنا [برای اذهان جامعه] است که معتقد است جهان را قسمی الیگارشی فاسد کنترل می‌کند و همین که مردم کنه ماجرا را بفهمند، می‌تواند واژگونش کنند. استیون شاویرو می‌گوید «[این فیلم] به جای اینکه دولتی را نشان دهد که سعی در کسب رضایت همگانی دارد، یک دولت نظارتیِ عمیقاً مذهبی، همجنسگراهراس، وطن‌پرست افراطی و امپریالیستی را به‌عنوان منبع ستم به بیننده می‌شناساند.([3])» اما مگر دقیقاً این همان دولتی نیست «که رضایت همه را جلب می‌کند»، چون تعداد کمی از فاشیست‌های همجنسگراهراس خودشان را فاشیست‌های همجنسگراهراس می‌دانند و سخت است تصور کنیم کسی که با یاوه‌های هارت[4] که از خشم کف به دهان آورده دلش غنج می‌رود، به او رأی ندهد. فاشیسم پست‌مدرن فاشیسمی انکارشده است (برای نمونه زمانی که در بروملی زندگی می‌کردم بروشوری از حزب ملی بریتانیا دیدم با عکس بچه‌ای لبخندزنان و این شعار: «پدرم فاشیست نیست»)، درست همانطور که همجنسگراهراسی هم بقایش در این است که قالب همجنس‌گراهراسیِ انکار شده به خود بگیرد. استراتژی این است: تن به همذات‌پنداری ندهید و در عین‌حال برنامه‌ی سیاسی‌تان را پیگیری کنید. «صدالبته از فاشیسم و همجنسگرایی متنفریم، اما...» دولت واچوفسکی‌ها قرآن را ممنوع کرد اما بلر و بوش نه تنها هرگز دست به چنین کاری نمی‌زنند، بلکه اسلام را به‌عنوان «دین بزرگ صلح» ستایش می‌کنند و در عین حال مسلمانان را هم بمباران می‌کنند.

پوپولیسم اقتدارگرای بلر بسیار شریرانه‌تر از استبداد موهوم فیلم وي براي انتقام است دلیلش هم دقیقاً این است که بلر در به‌عنوان «معرفی خودش فردی منطقی و صادق و مردمی» خیلی موفق عمل کرده. به همین سیاق، بی‌کفایتی زبانی بوش، به جای اینکه مانع موفقیتش شود، برایش خیلی هم خوب تمام شده، زیرا این مجال را به او داده تا به رغم پیشینه‌ی تحصیلی‌اش در هاروارد و ییل، به‌عنوان «فردی مردمی» ظاهر شود. نکته‌ی قابل توجه در فیلم این است که به طبقه ابداً اشاره‌ای نشده است. همانطور که جیمسن با طنز در «کاغذپاره‌های مارکس» به همین نکته اشاره می‌کند:

خیلی جای تعجب ندارد که نظام نفعش در این باشد تا مقولاتی که ما با آنها به طبقه فکر می‌کنیم را مشوش کند و در عوض جنسیت و نژاد را برجسته کند، یعنی همان مقولاتی که از قضا با راه‌حل آرمانی لیبرال بیشتر هم‌خوانی دارد (به عبارت دیگر، راه‌حل‌هایی که فقط خواسته‌های ایدئولوژی را برآورده می‌کنند، و در نتیجه در زندگی اجتماعی ملموس، مشکلات کماکان غیرقابل‌ حل باقی می‌مانند).([5])

صحنه‌های اوج فیلم وي براي انتقام، که در آن مردم قیام کردند (در این زمان ، علیه هیچ‌کس) مرا واداشت تا نه به یک رخداد سیاسی بزرگ، بلکه به کارزار فقر را ریشه‌کن کنیم[6] بیاندیشم- قسمی «اعتراض»که هیچ کس یارای مخالفت با آن را نداشت. مقایسه‌ی فیلم وي براي انتقام با باشگاه مشت‌زنی هم فایده‌ای ندارد؛ اهداف تروریسم تیلور دوردون نه نمادهای خشن طبقه‌ی سیاسی، بلکه کافه‌ها و آسمان‌خراش‌های سرمایه‌ی سرد و بی‌روح بودند.

من طرفدار فیلم ماتریکس واچوفسکی‌ها نیستم، اما ماتریکس دست‌کم توانست به دو طریق موفق عمل کند که وي براي انتقام  هرگز نمی‌تواند به چنین موفقیتی نایل شود. ماتریکس بدل به یک افسانه‌ی عامه‌پسند تبلیغاتی گسترده شد (در حالی که به‌جز دانشگاهیان چه کسانی یک سال بعد برای فیلم وي براي انتقام تره خورد می‌کنند؟ یک سال بعدش تازه دانشگاهیان می‌فهمند که فیلم غریزه‌ی اصلی 2 بسی جذاب‌تر و فسلفی‌تر [از وی برای انتقام] است و لذا شایسته‌ی مطالعه است). مهم‌تر از هرچیزی، ماتریکس این قضیه را مطرح کرد که هرآنچه به‌عنوان «واقعی» قلمداد می‌شود، یک پرسش کاملاً سیاسی است.

این بعد هستی‌شناسانه همانی است که در الگوی پوپولیستی مترقی از دست رفته است، الگویی که در آن توده‌ها به‌عنوان صرف طعمه‌هایی که فریب دروغ‌های جماعت نخبه را می‌خورند، ظاهر می‌شوند و به محض اینکه از حقیقت آگاه شوند، آماده‌ی تغییرند. البته در واقعیتِ امر «توده‌ها» توهّم چندانی نسبت به نخبه‌های طبقه‌ی حاکم ندارند (اگر کسی هم گول سیاستمداران و «پارلمانتاریسم سرمایه‌دارانه» را بخورد، کسی جز طبقه متوسط نیست.) فیگور فانتزی‌های پوپولیستی همان سوژه‌ای است که قرار نیست بفهمد – حتی از آن هم بالاتر: پیشفرضی که پوپولیسم مترقی بر آن استوار است، سوژه‌ی فریبخورده‌ی منتظر روشنگری واقعی است. اگر مهم‌ترین وظیفه‌ی سیاسی روشن‌ کردن توده‌ها در مورد شرارت طبقه‌ی حاکم باشد، آنگاه ترجیحاً شیوه‌ی گفتمان باید مبتنی باشد بر نکوهش. اما، این کار عوض اینکه منطق نظم لیبرالی را به چالش بکشد، دوباره همان منطق را تکرار می‌کند؛ اتفاقی نیست که روزنامه‌های میل و اکسپرس حامی همان حالت نکوهش‌کننده هستند. حمله به سیاستمداران همان فضای کلبی‌مسلکی فراگیری را تقویت می‌کند که رئالیسم سرمایه‌دارانه از همان جا آب می‌خورد. چیزی که لازم داریم این نیست که شواهد تجربی بیشتری از شرارت طبقه‌ی حاکم بیاوریم، بلکه باید این باور را در میان طبقه‌ی فرودست به‌وجود بیاوریم که هرآنچه در ذهن دارند یا به زبان می‌آورند اهمیت دارد و تنها عوامل مؤثر برای تغییر خودشان هستند.

این ما را به پرسش ناتوانی انعکاسی باز می‌گرداند. قدرت طبقاتی همیشه وابسته است به نوعی از ناتوانی انعکاسی، به این باور در میان طبقه‌ی فرودست که ناتوان از هر عملی هستند و همین باور باعث می‌شود ناتوانی‌شان دوچندان شود. البته، مضحک است اگر طبقه‌ی فرودست را به خاطر فرودستی‌شان سرزنش کنیم؛ اما نادیده گرفتن نقششان در همدستی‌ با نظم موجود در یک چرخه‌ی خودکامروایی، به شکلی آیرونیک، انکار قدرت آنهاست.

جیمسن در«کاغذپاره‌های مارکس» می‌گوید:

«آگاهی طبقاتی قبل از هرچیز حول مسئله فرودستی، یعنی تجربه‌ی حقارت می‌چرخد. این بدان معنی است که «طبقات پایین» در ذهنشان به نحوی ناخودآگاه این باور وجود دارد که ارزش‌ها و رفتارهای طبقه‌ی حاکم بر آنها تفوق و برتری دارد، یعنی همان ارزش‌ها و رفتارهایی که به نحوی مناسک‌گونه (و البته از نظر اجتماعی و سیاسی بی‌فایده) آنها را زیرپا می‌گذارند و حاشا می‌کنند.

بنابراین شیوه‌ای وجود دارد که در آن، حقارتْ بیشتر ناخودآگاهی طبقاتی محسوب می‌شود تا آگاهی طبقاتی و بیشتر در مورد پیش‌شرط نیاندیشه‌ی تجربه است تا خود تجربه. از این لحاظ حقارت قسمی فرضیه‌ی هستی‌شناسانه است که به شیوه‌ی تجربی نمی‌توان ردش کرد. یعنی حتی اگر با شواهدی مبنی بر بی‌کفایتی یا فساد طبقه‌ی حاکم مواجه شوید، باز هم این احساس به شما دست خواهد داد که آنها حتماً مهره‌ مار دارند و یا به گنجینه‌های مخفی دسترسی دارند که با وجود [بی‌کفایتی] به آنها این حق داده شده که در جایگاه حاکم قرار بگیرند.

به اندازه‌ی کافی در مورد آن نوع جابجایی طبقاتی که افرادی مثل من تجربه کرده‌اند، نوشته ‌شده‌است. نمایشنامه‌های نایجل بارتون اثر دنیس پاتر شاید زنده‌ترین تشریح تنهایی و درد و رنج کسانی باشد که در آن فرد از تقدیرباوریِ بسته و تسلی‌بخشِ اجتماعات طبقه‌ی کارگر خارج شده و به مناسک غیرقابلدرک و به‌شدت اغواگرانه­ی دنیای [طبقه‌ی] ممتاز کشیده شده‌است. همانطور که گروه موسیقی اسوسیتس (همکاران)[7] در آهنگ «کانتری کلاب[8]» می‌خواندند «رانندگی در ناکجاآباد، باعث می‌شود احساس تنهایی کنی، هر نفسی که می‌کشی به یاد کسی است که در آنجاست.»

پارادوکسی دکارتی در مورد چنین تجربیاتی وجود دارد، به این طریق که آنها صرفاً به این دلیل اهمیت دارند که باعث می‌شوند از نفس تجربه فاصله بگیرید؛ بعد از تجربه‌ی چنین تغییراتی، دیگر تجربه به‌عنوان مقوله‌ی‌ هستی‌شناسانه‌ی طبیعی یا ازلی به نظرتان نمی‌رسد. طبقه، که پیش‌تر قسمی فرضیه‌ی پیش‌زمینه محسوب می‌شد، به یکباره از پشت پرده بیرون می‌آید، اما این بار نه به‌عنوان مبارزات قهرمانانه، بلکه به صورت ملغمه‌ای مملو از سرافکندگی‌ها، خجالت‌زدگی‌ها و کین‌توزی‌های کوچک. طبقه که زمانی بدیهی انگاشته می‌شد، به یکباره خودش را به صورت ساختاری تصادفی نشان می‌دهد که پیامدها (و عواطف) خاصی را ایجاد می‌کند. با این حال، ساختاری است محکم؛ فرضیه‌ی حقارت مثل برنامه‌نویسی هسته‌ی مرکزی کامپیوتر است که طبق آن از قبل جهان تعریف شده است و دارای معناست. برای مثال، تصور اینکه فرد قادر به انجام یک کار «حرفه ای» است، یک تغییر چشم‌انداز آسیب‌زا می‌طلبد و اگر این وسط بحران اعتمادبه‌نفس و فروپاشی روانی به‌وجود بیاید، معمولاً ناشی از این است که این برنامه‌نویسی هسته‌ی مرکزی دارد خودش را تحمیل می‌کند.

درس واقعی از نمایشنامه‌های بارتون پاتر، درسی تقدیرباورانه و قهرمانانه درباب مصائب فردی کاریزماتیک نیست که گرفتار ناسازگاری‌های ساختار اجتماع شده است. در این نمایشنامه‌ها باید طبقه به‌عنوان ساختار و نه به‌عنوان قومیت دیده شود؛ در هر صورت، همانطور که این نمایشنامه‌ها نشان می‌دهد، ماشین‌های مرموز ساختار اجتماعی خالق قومیت‌های زبانی، رفتاری و تجارب فرهنگیِ مرئی هستند. خواسته‌ی نمایشنامه این نیست که مجدداً در اجتماعی که از آن طرد شده‌ای، پذیرفته شوی، خواسته‌اش تشرف کامل به طبقه‌ی نخبگان هم نیست، بلکه قسمی باهم‌بودگی است که هنوز وقتش نرسیده و قرار است در آینده ایجاد شود.

بنابراین چالش‌هایی که پاتر برای طبیعت‌گرایی به‌وجود می‌آورد، خیلی جدی‌تر از دوز و کلک‌های پست‌مدرنیستی است. او شیوه‌ای را که روایت‌ها به واقعیت سروشکل می‌دهند برجسته می‌کند و نقشی که خود تلویزیون در این فرایند ایفا می‌کند و تمام مسائل هستی‌شناسانه‌ای را که نویسندگان واقع‌گرای اجتماعیِ سنتی‌تر یا مهم‌تر پنهان کرده‌ یا دستکاری کرده‌اند، به ما نشان می‌دهد. پاتر این قضیه را مطرح می‌کند که هیچ واقعیتی ورای امر واقعی تخاصم طبقاتی وجود ندارد.

حالا شاید وقت آن باشد که به دو پرسش خوبی پاسخ دهم که بت([9])در جواب به پست ناتوانی انعکاسی برایم ارسال کرده است. بت ابتدا پرسید، آیا وضعیت نوجوانان فرانسوی متفاوت از همتایان بریتانیایی‌شان است؟ پاسخ این سوال بسیار ساده است، چون به هر حال این دقیقاً همان معضلی بود که پست می‌خواست به آن بپردازد. دانش‌آموزان فرانسوی خیلی بیشتر از همتایان بریتانیایی‌شان در چارچوب فوردیستی/انضباطی گیر افتاده‌اند. ساختارهای انضباطی در آموزش و اشتغال فرانسه هنوز زنده است و در برابر شبکه لذت فضای سایبری حدودی از تعارض و مقاومت را فراهم می‌کند. (البته، به دلایلی که به زودی به طور جامع‌تر آن را بررسی می‌کنم، این قضیه­ی لزوماً نتیجه‌ای هم ندارد.) بت در پرسش دومش مسائل مهم‌تری را مطرح کرد؛ آیا صحبت کردن از ناتوانی انعکاسی، همان نیهیلیسم تعامل منفعل[10] را تقویت نمی‌کند که قرار بود محکومش کند؟ من می‌گویم که دقیقاً عکس این حالت است. من بیشتر از هر پست دیگری در مورد پست ناتوانی انعکاسی نامه دریافت کرده‌ام؛ در واقع عمدتاً از نوجوانان و دانش‌آموزانی که این وضعیت را تشخیص می‌دهند اما، به جای اینکه با دیدن تحلیل آن بیشتر افسرده شوند، شناسایی آن را الهام‌بخش می‌دانند. دلایل اسپینوزایی و آلتوسری بسیار خوبی برای این امر وجود دارد- آزادی از اول هم دیدن شبکه‌ی علت و معلولی است که در آن ما مسحور شده­ایم. در مقابل، دیدن پاپیسم[11] ریشه‌دار فرهنگ رسمی افسرده‌کننده‌تر است، یعنی چیزی که دائماً ما را تشویق می‌کند مشتاقانه چشم به راه دیدن آخرین محصول فرهنگی پر زرق‌وبرق باشیم و به ما تحکم می‌کند تن به این بدهیم که کاملاً مثبت‌اندیش باشیم. قسمی «دلوزیسم مبتذل» خاص در این ماجرا وجود دارد که علیه هر نوع منفی‌بافی موعظه می‌کند و برای چنین اشتیاق اجباری الهیات درخورش را پدید می‌آورد، و بشارت می‌دهد اگر با شدت بیشتری مصرف کنیم، از لذتی ابدی برخوردار خواهیم شد. اما این امر اغلب چه در سیاست و چه در فرهنگ، الهام بخش قابلیتِ شرایط نیهیلیستی می‌شود که در حال حاضر گرفتارش هستیم. شعار نهیلیستی  این نیست که «همه چیز خوب است و نیازی به تغییر نیست» یا «همه چیز بد است و نمی‌توانند تغییر کنند»، بلکه این است که «همه چیز بد است و لذا باید تغییر کنند.»

این ما را به فقر سوژگی می‌کشاند، که برخلاف استیو شاویرو، به نظرم پیش‌شرط هر اقدام انقلابی است. صحنه‌های فقر سوژگی ایوی در فیلم وی برای انتقام تنها صحنه‌هایی هستند که بار سیاسی واقعی دارند. به همین دلیل، آنها تنها صحنه‌هایی بودند که باعث ناراحتی واقعی می‌شدند؛ بقیه‌ی فیلم نمی‌تواند حساسیت‌های لیبرال که همه با خود حمل می‌کنیم را برهم زند. برنامه‌ی لیبرالی نه تنها از رهگذر منطق حق، بلکه مهم‌تر از آن به واسطه مفهوم هویت به خودش سر و شکل می‌دهد و [در فیلم] وی هم به حق و حقوق ِایوی و هم به هویتش یورش می‌برد. استیو می‌گوید که شما نمی‌توانید فقر سوژگی را بخواهید. با این حال، من می‌گویم که شما صرفاً می‌توانید آن را بخواهید، زیرا فقر سوژگی انتخاب وجودی در ناب‌ترین شکلش است. فقر سوژگی چیزی نیست که به نحوی تجربی رخ دهد؛ بلکه یک رخداد است، رخداد دقیقاً به معنای یک تحول غیرمادی، نوعی قاب‌بندی مجدد هستی‌شناسانه که باید آن را بپذیرید. انتخاب ایوی بین دفاع از هویت (قدیم) او - که طبیعتاً به دفاع از چارچوب هستی‌شناسانه‌ای می‌انجامد که این هویت را به او اعطا کرده‌- و تأیید دورانداختن همه‌ی همذات‌پنداری‌های قبلی است. چیزی که این موضوع با وضوح واقعی آشکار میکند، تقابل بین سیاست هویت لیبرالی و سیاست ضد‌هویتی پرولتاریایی است. سیاست هویت به دنبال احترام و شناخت از سوی طبقه فرادست است؛ سیاست ضد‌هویتی به دنبال انحلال خود دم‌ودستگاهی است که طبقه را بوجود می‌آورد.

از همین‌روست که به طور بالقوه، دانشجویان بریتانیایی، احتمالاً خیلی بیشتر از همتایان فرانسوی‌شان عامل تغییر انقلابی هستند. افراد افسرده که کاملاً از جهان بریده‌اند، در موقعیت بهتری برای رسیدن به فقر سوژگی قرار دارند تا کسی که فکر می‌کند جایی در نظم فعلی دارد و هنوز هم می‌توان از آن محافظت و دفاع کرد. میلیون‌ها نفری که تحت نظام سرمایه‌داری آسیب‌های روانی بسیاری را متحمل شده‌اند، چه بستری در بخش روانپزشکی باشند، چه با داروی تجویزشده در محیط خانگی بدل شده باشند به فراموشی زامبی‌وار - یعنی ربات‌های فوردیستی ازکار افتاده که حالا از مزایای ازکارافتادگی بی‌بهره‌اند و همچنین ارتش ذخیره بیکارانی که هرگز کار نکرده‌اند- شاید اینها طبقه انقلابی بعدی از کار دربیایند. آنها واقعاً چيزي براي از دست دادن ندارند...

 

این مقاله ترجمه‌ای است از:

Fisher, Mark. “K-Punk: the collected and unpublished writings of Mark Fisher (2004-2016)”. Part Two: Screens, Dreams and Spectres: Film and Television, Dis-identity politics. Repeater, 2018.

که پیش‌تر در وبلاگ مارک فیشر منتشر شده‌ بود.

 k-punk, (25 April 2006), http://k-punk.abstractdynamics.org/archives/007709.html

 

[1]- V for Vendetta

 Alan Moore -[2] : نویسنده کتاب وی برای انتقام که فیلم براساس آن ساخته شده است.

)[3]-( Steven Shaviro, “V for Vendetta”, http://www.shaviro.com/Blog/?p=488#comments

[4] اشاره به جان هارت، هنرپیشه‌ای که نقش آدام شولترِ دیکتاتور را در فیلم بازی می‌کند.

)[5]-( redric Jameson, “Marx’s Purloined Letter”, in Sprinker (ed.), Ghostly Demarcations: A Symposium on Jacques Derrida’s Spectres of Marx (Verso, 1999)

[6] - Make Poverty History: سازمان‌هایی در تعدادی از کشورها بودند که بر مسائل مربوط به هدف توسعه‌ی برنامه‌ی هشتم مانند کمک، تجارت و عدالت تمرکز داشتند. آنها به طور کلی ائتلاف سازمان‌های خیریه و توسعه را تشکیل می‌دادند که با هم کار می‌کردند تا آگاهی از فقر جهانی را افزایش دهند و به تغییر سیاست دولت‌ها بیانجامد.

[7]- Associates

[8]- Club Country

)[9]-( Giovanni Tiso, https://bat-bean-beam.blogspot.co.uk/

[10]- interpassive

[11]- poptimism

نقل مطالب با ذکر نشانی سایت مجاز است.