اوژن یونسکو زمانی گفته بود «فقط کلمات به حساب میآید، باقی همه وراجی است». به اعتقاد اومبرتو اکو عادات زبانی ما سمپتومها یا علائم مهمی از احساسهای نهفتهی ما هستند. به این اعتبار باید ردپای گرایشهای فاشیستی را در انواع و اقسام کلیشهها و عادتهای گرهخورده با گفتارهای رسمی (اعم از لیبرالی و تئوکراتیک) بازشناسی کرد. مقالهی زیر در 22 ژوئن 1995 نوشته شده؛ تجربهی شخصی نویسندهی ایتالیایی از زندگی تحت نظامی فاشیستی. اکو میکوشد ویژگیهای مشترک همهی نظامهای فاشیستی را فهرست کند و نشان دهد هر فرد یا گروهی که بعد از این نیز یک یا چند از این ویژگیها را داشته باشد هنوز فاشیستی است. ترجمهی حاضر بخشی از پایان مقاله است که 14 ویژگی آنچیزی را توضیح میدهد که اکو «فاشیسم ابدی» (در تقابل با فاشیسم بهعنوان پدیدهای مختص به یک برههی مشخص تاریخی) مینامد.
***
فاشیسم واژهای همهمنظوره شده چون میتوان یک یا چند ویژگی از رژیمی فاشیستی حذف کرد ولی همچنان آن را فاشیست دانست. امپریالیسم را از فاشیسم کنار بگذارید، همچنان فرانکو و سالازار را دارید. استعمار را از آن کنار بگذارید، همچنان گروه فاشیستی اوستاش (Ustashes) در بالکان را دارید. به فاشیسم ایتالیایی ضدیت ریشهای با سرمایهداری را بیفزایید (که هرگز برای موسولینی جذاب نبود)، همچنان ازرا پاوند را دارید. نوعی کیش اساطیر سلتیکی و عرفان مبتنی بر جام مقدس را بیفزایید (که کاملاً با فاشیسم رسمی بیگانه است)، همچنان یکی از محترمترین مرشدان مذهبی فاشیست، یولیوس اِولا، را دارید.
ولی، بهرغم این گنگی، به گمانم میتوان فهرستی از ویژگیهایی را تهیه کرد که سرشتنمای چیزی است که من آن را Ur-Fascism یا فاشیسم ابدی مینامم. این ویژگیها را نمیتوان درون یک نظام سامان داد؛ خیلیهایشان با همدیگر تضاد دارند، و در ضمن سرشتنمای انواع دیگر استبداد یا تعصباند. ولی کافی است یکی از این ویژگیها باشد تا اجازه دهد فاشیسم دور و بر آن شکل گیرد.
1. اولین ویژگی فاشیسم ابدی کیش سنت است. سنتگرایی البته عمری طولانیتر از فاشیسم دارد. سنتگرایی نه تنها تفکر سرشتنمای ضدانقلابی و کاتولیک بعد از انقلاب فرانسه است، بلکه تولد آن بر میگردد به دوران هلنی متأخر در مقام واکنشی به عقلگرایی کلاسیک یونانی. در حوزهی مدیترانه، مردمانی با دینهای مختلف (که دین رسمی روم باستان اکثرشان را با تساهل پذیرفته بود) شروع کردند به رؤیاپردازی دربارهی نوعی وحی یا الهام آسمانی که در سپیدهدم تاریخ بر نوع بشر نازل شده بود. این الهام آسمانی، به اعتقاد عرفای سنتگرا، مدتهای طولانی زیر حجاب زبانهای فراموششده پنهان مانده بود ــ در هیروگلیفهای مصری، در حروف الفبای سلتیکی، در طومارهای متعلق به ادیان گمنام آسیایی.
این فرهنگ جدید لاجرم التقاطی (syncretistic) میشد. التقاطگری صرفاً چنانکه فرهنگ لغات میگوید «ترکیب شکلهای متفاوتی از اعتقاد یا عمل» نیست؛ چنین ترکیبی باید تضادها را در خود بپذیرد. هر یک از پیامهای اصلی حاوی بهرهی گرانقدری از حکمت است، و هرگاه به نظر برسد این پیامها چیزهای متفاوت یا مانعهالجمع میگویند تنها از آنروست که همه به زبان تمثیل به یک حقیقت ازلی اشاره دارند.
در نتیجه، آموختن مایهی هیچ پیشرفتی نمیشود. حقیقت یکبار و برای همیشه بیان شده، و ما تنها میتوانیم به تفسیر پیامهای مبهم آن ادامه دهیم.
کافی است فقط به مرامنامههای هر جنبش فاشیستی بنگرید تا متفکران سنتگرای اصلی آن را بیابید. مخزن معارف سرّی نازیها از عناصری سنتگرا، التقاطی و مرموز تغذیه میکرد. بانفوذترین و نظریترین منبع نظریههای راست جدید ایتالیا، یولیوس اِولا، اسطورهی جام مقدس را با پروتکل مشایخ صهیون، و کیمیاگری را با امپراتوری مقدس رومی و ژرمانی ترکیب میکند. خود این واقعیت که راست ایتالیا برای نشاندادن سعهی صدر خود اخیراً برنامههای مرامنامهاش را آنچنان گسترش داده تا شامل کارهای ژوزف دو مستر، رنه گنون و آنتونیو گرامشی هم شود برهان قاطعی است بر التقاطگری.
اگر در کتابفروشیهای آمریکایی قفسههایی را که عنوان زمانهی نو (New Age) دارند جستجو کنید حتی به اسم آگوستین قدیس برمیخورید، که تا آنجا که من میدانم فاشیست نبود. ولی ترکیبکردن آگوستین قدیس با اساطیر سلتیکی ــ این است علامت بیماری فاشیسم ابدی.
2. سنتگرایی متضمن رد مدرنیسم است. هم فاشیستها و هم نازیها شیفتهی تکنولوژی بودند، حال آنکه متفکران سنتگرا معمولاً آن را بهعنوان نفی ارزشهای معنوی رد میکنند. ولی حتی با اینکه نازیسم به دستاوردهای صنعتیاش میبالید، ستایش آن از مدرنیسم فقط سرپوشی بر نوعی ایدئولوژی مبتنی بر خون و زمین (Blut und Boden) بود. ردّ جهان مدرن جامهی مبدل مخالفت با شیوهی زندگی در نظام سرمایهداری را پوشید، ولی دلمشغولی اصلی آن ردّ روح انقلاب 1789 فرانسه (و البته انقلاب 1776 آمریکا) بود. از این منظر روشنگری، یا همان عصر خرد، سرآغاز انحطاط انسان مدرن است. به این معنا، فاشیسم ابدی را میتوان به عقلستیزی تعریف کرد.
3. عقلستیزی نیز وابسته به کیش عمل بهخاطر عمل است. عمل که به خودی خود زیبا محسوب میشود باید پیش از، یا بدون، هر تأمل قبلی انجام گیرد. تفکر شکلی از اختهسازی و ازمردیانداختن است. پس فرهنگ تا آنجا که با رویکردهای انتقادی یکی دانسته میشود مشکوک است. بیاعتمادی به جهان روشنفکران همواره یکی از علائم فاشیسم ابدی بوده، از این گفتهی منسوب به هرمان گورینگ [بنیانگذار گشتاپو] («وقتی اسم فرهنگ به گوشم میخورد دست به اسلحهام میبرم») تا کاربردهای مکرر عباراتی همچون «روشنفکران منحط»، «جوجهروشنفکر»، «فخرفروشان فرسوده»، «دانشگاهها لانهی چپهاست». روشنفکران رسمی فاشیست عمدتاً به فرهنگ مدرن و روشنفکران لیبرال، به اتهام خیانت به ارزشهای سنتی حمله میکردند.
4. هیچ ایمان التقاطی نمیتواند با تجزیه و تحلیل انتقادی کنار بیاید. روح انتقادی تمایز میگذارد و تمایزگذاری نشانهای از مدرنیسم است. در فرهنگ مدرن، جماعت علمی از اختلافنظر بهعنوان شیوهای برای پیشبرد دانش استقبال میکند. اما اختلافنظر از دید فاشیسم ابدی مصداق خیانت است.
5. وانگهی، اختلافنظر نشانهای از تنوع است. فاشیسم ابدی با بهرهبرداری و دامنزدن به هراس طبیعی از تفاوتها گسترش مییابد و به دنبال اتفاقنظر است. هر جنبشی که رگههایی از گرایشهای فاشیستی در آن باشد پیش از هر چیز از کارشکنیهای غیرخودیها شکایت میکند. بنابراین فاشیسم ابدی بنا به تعریف نژادپرستانه است.
6. فاشیسم ابدی از سرخوردگی فردی یا اجتماعی نشأت میگیرد. از اینرو، یکی از بارزترین ویژگیهای فاشیسمِ تاریخی توسل به طبقه متوسطی سرخورده بود، طبقهای که دچار بحرانی اقتصادی یا احساس تحقیر سیاسی بود، و از فشار گروههای اجتماعی پایینتر میترسید. در زمانهی ما که «پرولترهای» قدیمی رفتهرفته خرده بورژوا میشوند (و لمپن پرولترها عمدتاً از صحنهی سیاسی بیرون گذاشته میشوند)، فاشیسمِ فردا مخاطبان خود را در این اکثریت جدید خواهد یافت.
7. فاشیسم ابدی به مردمی که احساس میکنند از یک هویت اجتماعی واضح محروم شدهاند میگوید که یگانه امتیاز آنها مشترکترین امتیاز آنهاست: یعنی متولد شدن در یک کشور واحد. و این خاستگاه ناسیونالیسم است. بعلاوه، تنها کسانی که میتوانند هویتی برای ملت دستوپا کنند دشمنانشان هستند. پس ریشهی روانشناختی فاشیسم ابدی همانا دلمشغولی وسواسآمیز با یک طرح توطئه است، احتمالاً یک توطئهی بینالمللی. پیروان باید احساس کنند در محاصرهی دشمناند. راحتترین راه برای حل معضل توطئه توسل به بیگانههراسی است. ولی توطئه باید از داخل هم باشد: یهودیان معمولاً بهترین هدفاند زیرا این امتیاز را دارند که در آنِ واحد داخل و خارجاند. در آمریکا، در کتاب پت رابینسون، نظم نوین جهانی، میتوان مصداق بارز این توهم توطئه را پیدا کرد، اما همانطور که اخیراً دیدیم نمونههای زیاد دیگری هم هستند.
8. پیروان باید از تجملگرایی و قدرتنمایی دشمنانشان احساس تحقیر کنند. وقتی بچه بودم به من یاد داده بودند فکر کنم مردان انگلیسی پنج وعده در روز غذا میخورند. آنها بیش از ایتالیاییهای فقر اما آبرومند غذا میخوردند. یهودیان پولدارند و به یکدیگر از طریق شبکهای مخفی از همکاری متقابل کمک میکنند. ولی پیروان باید قانع شوند که میتوان دشمنان را شکست داد. بدینترتیب، فاشیستها با تغییر مداوم کانون لفاظیهای خود، دشمنان را در آنِ واحد بیش از حد قوی و بیش از حد ضعیف جلوه میدهند. حکومتهای فاشیست محکوماند به شکست در جنگها زیرا اساساً ناتوانند از ارزیابی عیبی قوای دشمن.
9. برای فاشیسم ابدی هیچ مبارزهای برای زندگی وجود ندارد بلکه زندگی برای مبارزه است. پس صلحطلبی زدوبند با دشمن است. این بد است زیرا زندگی جنگ مداوم است. اما این نوعی عقدهی آرماگدون (جنگ آخرالزمان) است. چون باید دشمنان را در هم شکست، باید نبردی نهایی در کار باشد، بعد از آن جنبش فاشیسم زمام امور را بدست خواهد گرفت. ولی این «راهحل نهایی» متضمن دوران صلح بعد از آن است، عصری طلایی، که در تضاد با قاعدهی جنگ مداوم است. هیچ رهبر فاشیستی تاکنون در حل این مخمصه مؤفق نشده است.
10. نخبهگرایی یکی از جنبههای بارز هر ایدئولوژی ارتجاعی است، چرا که نخبهگرایی از بیخوبن اشرافسالار است، و نخبهگرایی اشرافسالار و نظامیگرا متضمن تحقیر سبعانهی ضعفا است. فاشیسم ابدی تنها میتواند مدافع نوعی نخبهگرایی عوامانه باشد. هر شهروندی متعلق به بهترین مردم دنیاست، اعضای حزب بهترینِ شهرونداناند، و هر شهروندی میتواند (یا باید) عضو حزب شود. ولی نمیتوان از پاتریسین صحبت کرد بدون پلبین. در واقع پیشوا با علم به اینکه قدرتش نه حاصل فرایندهای دموکراتیک بلکه حاصل قبضه قدرت با زور است در ضمن میداند که زورش استوار بر ضعف تودههاست؛ تودهها چنان ضعیفاند که محتاج و لایق یک حاکماند. از آنجا که گروه به شکل سلسلهمراتبی سازماندهی شده (مطابق الگوی نظامی) هر فرماندهی ردهپایینی زیردستان خود را تحقیر میکند و آنها هم بهنوبهی خود زیردستان خود را تحقیر میکنند. این امر حس نخبهگرایی تودهای را تقویت میکند.
11. در چنین چشماندازی هرکسی آموزش میبیند یک قهرمان شود. در همهی نظامهای اسطورهای قهرمان یک موجود استثنایی است، اما در فاشیسم ابدی قهرمانگری قاعده است. این قهرمانپرستی پیوند محکمی با کیش مرگ دارد. تصادفی نیست که شعار فالانژها زندهباد مرگ (Viva la Muerte) بود. در جوامع غیرفاشیستی به مردم عادی میگویند مرگ چیز ناخوشایندی است اما باید سرفرازانه با آن مواجه شد؛ به مؤمنان میگویند مرگ دردناک ولی راهی است برای رسیدن به سعادت اخروی. بر عکس، قهرمان فاشیسم ابدی در اشتیاق مرگ قهرمانانه میسوزد، مرگی که به عنوان بهترین پاداش برای یک زندگی قهرمانانه تبلیغ میشود. قهرمان فاشیسم ابدی بیقرار مردن است، و در این بیقراری بارها و بارها دیگران را هم به کام مرگ میکشاند.
12. از آنجا که هم جنگ مداوم و هم قهرمانگری هر دو بازیهای دشواری هستند، فاشیستهای ابدی ارادهی معطوف به قدرت را به موضوعات جنسی انتقال میدهند. این ریشهی عرض اندام یا قدرتنمایی مردانه (machismo) است (که هم متضمن تحقیر زنان است و هم تحملنکردن و محکومکردن عادات جنسی غیرمتعارف، از تجرد یا بیهمسری تا همجنسخواهی). از آنجا که حتی رابطهی جنسی هم بازی دشواری است، قهرمان فاشیسم ابدی گرایش به بازی با جنگافزارها دارد ــ و اینکار منجر به بازی با بدلهای فالوسی میشود.
13. فاشیسم ابدی استوار است بر یک پوپولیسم گزینشی، به عبارتی یک پوپولیسم کیفی. در دموکراسی، شهروندان از حقوق فردی برخوردارند، ولی شهروندان به عنوان یک کل فقط از منظر کمّی میتوانند در سیاست اثر بگذارند ــ در دموکراسی باید پیرو تصمیمهای اکثریت بود. اما در فاشیسم ابدی افراد در مقام فرد از هیچ حق و حقوقی برخوردار نیستند، و «مردم» به عنوان یک کیفیت تصور میشود، موجودیت یکپارچهای که تجلی «ارادهی مشترکی» است. از آنجا که هیچ کمیّت عظیمی از انسانها نمیتوانند ارادهی مشترکی داشته باشند، پیشوا وانمود میکند که مفسر خواستهی آنهاست. شهروندان که قدرت نمایندهداشتن خود را از دست دادهاند، دیگر نمیتوانند دست به عمل بزنند؛ تنها فراخوانده میشوند تا نقش «مردم» را بازی کنند. از اینرو، مردم چیزی نیست جز برساختهای نمایشی. برای داشتن نمونهی خوبی از پوپولیسم کیفی دیگر نیازی به میدان ونیز در رم یا استادیوم نورنبرگ نداریم. منبعد باید منتظر پوپولیسم تلویزیونی و اینترنتی باشیم که در آن واکنش عاطفی گروه دستچینشدهای از شهروندان را میتوان به جای «صدای مردم» جا زد و جا انداخت.
فاشیسم ابدی بهخاطر پوپولیسم کیفیاش باید علیه حکومتهای «گندیده» پارلمانی بایستد. یکی از اولین جملاتی که موسولینی در پارلمان ایتالیا بر زبان آورد این بود که «میتوانستم این مکان سوت و کور را به اردوگاه موقت یگانهایم بدل کنم» ــ «یگانها» یکی از شاخههای فرعی لشکر (لژیون) روم بود. راستش را بخواهید، او بلافاصله جای بهتری برای اسکان یگانهایش پیدا کرد، ولی کمی بعد پارلمان را منحل کرد. هر وقت سیاستمداری به بهانهی اینکه پارلمان دیگر نمایندهی «صدای مردم» نیست در مشروعیت آن شک کرد، میتوان صدای پای فاشیسم را شنید.
14. فاشیسم ابدی به یک نیواسپیک (زبان جدید) سخن میگوید. نیواسپیک ابداع اُرول در رمان 1984 بود: زبان رسمی اینگساک، سوسیالیسم انگلیسی. ولی برخی عناصر فاشیسم ابدی در شکلهای مختلف دیکتاتوری مشترک است. همهی کتابهای درسی نازیها یا فاشیستها از واژگانی ضعیف و نحو و دستور زبانی ابتدایی استفاده میکردند تا ابزارهای استدلال پیچیده و انتقادی را محدود کنند. ولی باید آماده باشیم تا دیگر انواع نیواسپیک را شناسایی کنیم، حتی اگر شکل بهظاهر ساده و معصوم میزگردهای تلویزیونی عامهپسند را به خود گیرد.
صبح 27 جولای 1943، گزارشهای رادیویی اعلام کردند فاشیسم فرو ریخته و موسولینی دستگیر شده است. وقتی مادرم مرا فرستاد روزنامه بخرم در نزدیکترین دکهی روزنامهفروشی متوجه شدم روزنامهها تیترهای مختلفی دارند. بعلاوه بعد از مرور سرخط اخبار فهمیدم که هر روزنامه حرفهای متفاوتی میزند. چشمبسته یکی از آنها را برداشتم و در صفحهی اولش اطلاعیهای دیدم که امضای پنج یا شش حزب سیاسی را پای خود داشت ــ از جمله حزب دموکراسی مسیحی، حزب کمونیست، حزب سوسیالیست، حزب عمل، و حزب لیبرال.
تا آن موقع خیال میکردم در هر کشوری فقط یک حزب هست و در ایتالیا حزب ناسیونال فاشیست. آنروز دریافتم که در کشور ما چندین حزب میتوانستند در آنِ واحد فعالیت کنند، و چون پسر یازدهسالهی باهوشی بودم بلافاصله دوزاریام افتاد که اینهمه حزب یکشبه نمیتوانند به دنیا بیایند، و لابد مدتها در قالب تشکیلاتی مخفی و زیرزمینی فعالیت میکردهاند.
اطلاعیهای که در صفحه اول روزنامه چاپ شده بود مژدهی پایان دیکتاتوری و بازگشت آزادی میداد: آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی تجمع و تشکیلات سیاسی. اولینبار بود در طول زندگیام که به واژههایی چون «آزادی» و «دیکتاتوری» بر میخوردم. این برای من تولدی دوباره بود: من به لطف این واژههای جدید در مقام یک انسان آزاد غربی پای در جهان گذاشتم.
ولی باید گوشبهزنگ باشیم تا معنای این واژهها دوباره از یادها نرود. فاشیسم ابدی همچنان دور و بر ما پرسه میزند، گاهی در لباس شخصی. اگر کسی پای در صحنهی تئاتر جهان میگذاشت و به صراحت میگفت «میخواهم دوباره آشویتس را به راه اندازم، میخواهم سیاهجامهها دوباره در میادین ایتالیا رژه بروند»، کار ما به مراتب آسانتر میبود اما دریغ که زندگی به این سادگیها نیست. فاشیسم ابدی ممکن است در سادهترین و بیپیرایهترین جامهها بازگردد. وظیفهی ما برداشتن حجاب از چهرهی آن و با انگشت اشارهکردن به تکتک مصداقهای جدید آن است ـ هر روز و در هر نقطه از جهان. جا دارد حرفهای فرانکلین روزولت را در 4 نوامبر 1938 بهیاد آوریم:
به خود جرأت گفتن این گفتهی پر دردسر را میدهم که اگر دموکراسی آمریکا همچون نیرویی زنده به پیش نرود و روز و شب نکوشد با وسایل صلحآمیز زندگی شهروندان ما را بهبود بخشد، فاشیسم در سرزمین خود ما قدرت خواهد یافت.
آزادی و رهایی رسالتی بیپایان است. اجازه دهید کلامم را با شعری از فرانکو فورتینی [شاعر، مترجم و روشنفکر مارکسیست ایتالیاتی که در 1994 درگذشت] به پایان برم:
بر دیوارهای پل
سرهای کشتگان
در جویبارِ جاری
آب دهان شان
بر سنگفرش بازار
ناخن دست شهیدان شهر
بر علفهای خشک زمین
شکسته دندان شهیدان شهر
گزیده به دندان هوا، گزیده به دندان سنگ
جسممان دیگر جسم انسان نیست
گزیده به دندان هوا، گزیده به دندان سنگ
قلبمان دیگر قلب انسان نیست
اما خواندهایم ما کتاب چشم مردگان را
و خواهیم آورد آزادی را بر فرش خاک
اما فشرده سخت در مشت مردگان
جام عدلی که در انتظار ماست
منبع:
The new York review of books, 22 june, 1995